eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
146 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/16934781323516
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ روضه ی سوزناکی میخوند.... اولین بار بود که توی چنین مراسمی شرکت میکردم... میدیدم که همه دارن گریه میکنن... اما نمیدونستم برای چی!!! برام خیلی عجیب بود...همه ی این افراد، چه آقا و چه خانم، دارن برای شهادت یه آقاییکه طبق گفته خودشون حدود چند صد سال پیش زندگی میکرده، گریه میکنن... مگه چه ها گذشت بر اون آقا؟؟؟؟ توی این فکر ها بودم که یه دختر خانم اومد کنارم نشست و با لحن بدی پرسید: _زن مهردادی؟! نگاهم چرخید سمتش و با تعجب بهش نگاه کردم.‌‌... _بفرمایید...شما؟ _اولین بار توی محضر دیدمت! پولدارم هستی که... _من شما رو میشناسم؟؟ سرشو آورد جلو و آهسته گفت: _ببین دختر خوشگل! از مهرداد برای تو آبی گرم نمیشه... چشمام گرد شد و فورا گفتم: _لطفا درست صحبت کنین! لبخند مسخره ای زد و گفت: _مهرداد قبل از تو، با نرجس بوده...دخترعموش... مهرداد عاشق نرجسه....اما حیف که مهرداد بچه دار نمیشه.‌‌‌‌... تعجب کردم.‌‌..چی داشت میگفت.... داشت درباره مهرداد صحبت میکرد؟مهرداد من؟؟! باورم نمیشد... _احترام خودتونو نگه دارید... _ببین ریحانه خانم...مهرداد پسر خوشتیپ و پولداریه....نا سلامتی استاد دانشگاهه دیگه... ولی اینو بدون دلش با نرجسه...فکر نکن تا آخر باهات میمونه.... اخمی کردم و با عصبانیت گفتم: _درست صحبت کن...حرفات دروغه... پیش خودم گفتم حتما با مهرداد دشمنی داره که این دروغ هارو بهش میبنده... فورا از جام بلند شدم و رفتم توی اتاق زهرا.... زهرا هم توی اتاق بود... با تعجب پرسید: _چیشده ریحانه...چرا رنگت پریده؟؟! اشک توی چشمام جمع شده بود و زیر لب با خورم تکرار میکردم: _دروغه...حقیقت نداره اومد جلو و دستامو گرفت و پرسید: _برام تعریف کن ببینم چی شده ریحانه! با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم و گفتم: _من مهرداد رو خیلی دوست دارم..‌.ولی اون دختر داره دروغ میگهه...مطمئنم....حتی اگه حرفش درست باشه، من تا آخر با مهرداد می مونم... چشمای زهرا درشت شده بود و با عصبانیت پرسید: _مهرداد چی شده؟؟ کدوم دختر؟ چی داری میگی ریحانه؟ با بغض گفتم: _اون دختر بهم گفت مهرداد.... اشکهام ریخت... _کدوم دختر؟؟؟همونیکه کنارت نشسته بود؟! سرمو به نشانه مثبت تکون دادم... نفسشو حرصی بیرون داد و گفت: _چی بهت گفته؟؟ _میگه مهرداد مشکل داره...نمیتونه بچه دار بشه... هین بلندی کشید و با عصبانیت گفت: _بیجا کرده...داره دروغ میگه ریحانه....اون با نرجس خیلی صمیمیه....دخترخالشه...معلومه که از ناراحتی دختر خالش،ناراحت میشه..‌‌.. نمیدونم اشکهام چرا سرازیر میشد... _ریحانه خوشگلم...اشکاتو پاک کن...مهرداد هیچ مشکلی نداره...مطمئن باش... باهم رفتیم بیرون و کنار هم نشستیم... چراغارو خاموش کردن و همه گریه میکردن... فضای معنوی منو درگیر خودش کرده بود... خیلی آرامش داشت... زهرا بیچاره یا چای میاورد یا دستمال کاغذی... یکجا نمی نشست.... منم همراه جمعیت گریه میکردم... اما نه برای هییت یا روضه... برای آینده خودم... کاش برمیگشتم به سه یا چهار ماه پیش... نه شاهرخ وارد زندگیم میشد و نه مهرداد..‌ البته کاش فقط مهرداد وارد زندگیم میشد... کاش ازدواج من و مهرداد، از اول عاشقانه بود....ت سرم پایین بود که ریحانه زد به شونم و آهسته گفت: _ریحانه جان، ساعت ده شبه...مهرداد اومده دم در میگه ساعت ۹ باید میرفتین خونتون...ظاهرا مهمان داشتین... تا اینو شنیدم محکم زدم روی پام و فورا از جام پاشدم... به هم رفتیم توی اتاقش و کیفم رو برداشتم.... صفحه موبایلمو روشن کردم و دیدم ۱۳تا تماس بی پاسخ از داداش و نیلوفره... یکیدو تا تماس هم از شماره خونه بود... با کلی پیام از داداش که پرسیده بود من کجام... فورا وسایلمو جمع کردم و بعد از خداحافظی با زهرا و مادر شوهرم، رفتم دم در.... مهرداد منتظرم ایستاده بود... نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: _کجایی خانوم...سپهر بیست بار به من زنگ زده لبمو گزیدم و پرسیدم: _خیلی عصبانی بود؟ _فکر کنم.... با هم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.‌‌‌.. سکوت کرده بودم.... فکرم درگیر بود... نگاهی بهم انداخت و با مهربونی پرسید: _چطور بود؟ سرمو چرخوندم و بهش نگاه کردم... _عالی....آرامش بخش بود.... لبخندی زد و گفت: _از چشمهای قرمزت معلومه که خیلی گریه کردی....قبول باشه... لبخند تلخی زدم و گفتم: _گریه کردنم دلیل دیگه ای داشت...چشمای خودت که کاسه ی خون شده مهرداد... توی آینه ماشین نگاهی به چشماش انداخت و گفت: _الان مارو با این وضع ببینن که خیلی بد میشه... سریع زد کنار خیابون و ماشینو نگه داشت و گفت: _یه آبی به دست و صورتمون بزنیم.... بعدش از ماشین پیاده شد و رفت سمت صندوق عقب... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ شیدا خداحافظی کرد و با راننده هماهنگ کردم تا اونو برسونه خونشون...‌. موهامو شونه ای زدم و توی پذیرایی خودمو با موبایلم سرگرم کردم... _ریحانه خانم _جانم هاجر خانوم _لطفا موبایلتونو بذارید کنار، برای بچه ضرر داره... با تعجب بهش گفتم: _آخه بدون موبایل که نمیشه زندگی کرد هاجر خانم... لیوان آب پرتقال رو داد دستم و با لبخند گفت: _شما الان وضعیت تون فرق میکنه...شما باردارین و باید خیلی هواستونو جمع کنید.‌‌‌... پوفی کشیدم و با غر گفتم: _هاجر خانم،از وقتی که یادم میاد همش بهم گیر میدادی که اینو بخور اونو نخور، فست فود همش آشغاله، به جاش قرمه سبزی بخور...‌مطمئنم اگه مامانم زنده بود ، حرصش درمیومد و بهت میگفت که هاجر خانم اینقدر این دخترو لوس نکن... خندید و سرشو پایین انداخت و گفت: _خدارحمتشون کنه..‌. موبایلو گذاشتم کنار و گفتم: _چشم....اینم موبایل...خاموشش کردم.... با لبخند گفت: _آب پرتقالتونو نوش جان کنید...‌ اینو گفت و رفت.... رفتم پشت پنجره روی صندلی نشستن و به کل شهر نگاه کردم.... چه همه دود که آسمون رو تیره کرده بود..‌‌. واقعا نمیشد این مردم کمتر با ماشین توی خیابون ها میومدن؟؟؟ انگار حال آسمون خوب نبود... دستمو گذاشتم روی شکمم و آهسته گفتم: _چطوری مامانی؟ خوابی یا بیدار؟ اون تو جات راحته؟ لبخندی زدم..... یکهو خاطره ای به یادم اومد‌‌‌‌‌.... به یاد دارم زمانیکه با مهرداد درباره ی بچه صحبت میکردیم، با لبخند بهم گفت: _ریحانه، اون موقع باید هرروز بشینی و من برات یک جز قرآن بخونم و تو هم گوش کنی..... وقتی دلیل این کار رو ازش پرسیدم، بهم گفت: _بچه ای که از دوران‌ جنینی با قرآن مانوس بشه و آیات نورانی قرآن به گوشش بخوره، هیچ وقت فریب شیطان رو نمیخوره و روز قیامت باعث سرافرازی پدر و مادرش میشه.... اشکی گوشه ی چشمم نشست....حالا من باید چیکار میکردم؟ باید روزی یک جز قرآن میخوندم؟ اما اینکه خیلی سخت بود‌‌‌‌.... تصمیم گرفتم روزی یک صفحه قرآن بخونم....چون اصلا بلد نبودم و بیشتر از این، برام خیلی سخت میشد... ❃| @havaye_zohoor |❃