eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ شب شده بود....خسته و کوفته برگشتیم خونه... نیاوفر منو رسوند خونه و خودش رفت... هاجر خانم آماده شده بود که بره خونشون... با لبخند سلامی بهم کرد و گفت: _ریحانه خانم، همه ی کارها رو انجام دادم، کل خونه رو جارو زدم، درختای توی حیاط رو آب دادم...فقط میوه ها رو نشستم که تا فرداشب پژمرده نشن... شیرینی ها هم که توی جعبه توی یخچال هست... فردا زود تر میام همه کارهارو با چند تا مستخدم دیگه انجام بدیم... آقا سپهر هم تازه اومدن، خواستم براشون شام بکشم گفتن صبر میکنن با شما شام بخورن.. به نشانه رضایت سری تکون دادم و گفتم: _ممنون خسته نباشی... باشه خودم بیدارش میکنم هاجر خانم خداحافظی کرد و رفت. منم رفتم سمت پله ها... خرید هامو گذاشتم توی اتاقم لباسامو عوض کردم... و رفتم سمت اتاق داداش... تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم... خواب بود...نشستم بالا سرش و بهش نگاه کردم... این مرد مثل یک کوه همیشه پشت من بود و نمیذاشت آب توی دلم تکون بخوره... دستمو گذاشتم روی سینش و تکونش دادم... آهسته صدا زدم: _داداش....داداش سپهر.....سپهر جان... آهسته چشماشو باز کرد و بعد از چند ثانیه بهم لبخند زد و گفت: _ببخشید شما حوری بهشتی هستین؟ بالشتک روی مبل اتاقشو برداشتم و محکم زدم توی صورتش و با خنده گفتم: _خیلی دیوونه ای....نخیر ، من منم....ریحانه سامری ...شناختی یا بیشتر معرفی کنم؟ درحالیه صورتشو با دستاش گرفته بود، از روی تخت بلند شد و با آخ بلندی گفت: _حالا چرا میزنی؟ ازت تعریف کردماااا خنده ای رفتم و گفتم: _بیا پایین شام بخوریم... از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم..... رفتم توی آشپزخونه و غذا رو کشیدم....منتظر موندم که سپهر هم بیاد... بعد از چند دقیقه اومد توی آشپز خونه و پشت میز نشست... _خب...چه خبر ریحانه؟ چیا خریدین؟؟ لباس مناسب پیدا کردین؟؟ همونطوریکه داشتم برای خودم دوغ میریختم گفتم: _آره، ولی خیلی خسته شدم... _چراا؟ _بخاطر نیلوفر....زن توعه دیگه...صابون تو به تنش خورده...شده مثل خودت ولخرج و سخت پسند... هرچی بهش میگم بیا از همین اولین پاساژ خرید کنیم ، میگه نه باید همه جا رو بگردیم بهترین لباسو پیدا کنیم... سپهر شروع کرد به خندیدن و گفت: _خوبه...خوشم اومد از کارش.. حرصی بهش نگاه کردم و گفتم: _همین؟! پاهام دیگه جون نداره از بس که از این مغازه به اون مغازه رفتیم.... شام مونو خوردیم و با شب بخیر به سپهر رفتم توی اتاقم و خوابیدم.... فرداشب قرار بود شاهرخ به همراه خانوادش برای خواستگاری بیان خونه ما... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ صبح شده بود... بعد اینکه صبحانمو خوردم، رفتم توی حیاط. کمی قدم زدم....زیر درخت سیب روی چمن ها دراز کشیدم و به آسمون آبی نگاه کردم..‌ داشتم بخ این فکر میکردم که چه بهانه ای بیارم تا شاهرخ دست از سرم برداره... فکر اینکه برای یک روز زیر یک سقف با شاهرخ زندگی کنم، تن و بدنم رو میلرزوند.... تصورش هم برام سخت بود بهش به چشم شوهر نگاه کنم.... هیچ راهی نداشتم... من یک نفر بودم و باید با اون همه آدم مخالفت میکردم... سخت بنظر میرسید... دلم میخواست هر لحظه اونا زنگ بزنن و بگن امشب نمیتونن بیان ... هاجر خانم هم داشت کل خونه رو برق مینداخت...واقعا توی این خونه ی بزرگ زحمت میکشید... کمرم روی چمن ها درد گرفت... از جام بلند شدم و توی حیاط قدم میزدم... نشستم روی تاب و تاب بازی میکردم.... حوصلم سر رفت و برگشتم توی خونه... تلویزیون رو روشن کردم... کمی سریال نگاه کردم ... موبایلم به صدا دراومد.... شیدا پشت خط بود... _سلام، جانم شیدا... _سلام ریحانه چطوری _حالم خوب نیست _واا چرا؟؟ _شیدا میایی خونمون؟ _برای چی؟ _باهم حرف بزنیم....میایی؟ _باشه عزیزم... _تا یک ربع دیگه اینجا باش عزیزم باشه ای گفت و موبایلو قطع کردم نفس عمیقی کشیدم و منتظر شدم تا شیدا بیاد... حدود بیست دقیقه بعد آیفون به صدا در اومد و هاجر خانم درو برای شیدا باز کرد... اومد تو و باهم احوالپرسی کردیم... نشستیم روی مبل و شیدا با تعجب بهم نگاه کرد _ریحانه _بله _این چه قیافه ای هست که برای خودت درست کردی؟ _مگه چجوریه _مثل افسرده ها شدی نفسی همراه با درد کشیدم و گفتم" _دارم بدبخت میشم شیدا.... _درست حرف بزن ببینم چیشده ریحانه _اون پسره توی پارتی رو یادته که بهت گفتم دوست سپهره و از انگلیس اومده ایران..... _آره یادمه...چطور؟؟ _داره امشب با خانوادش میان خواستگاری شیدا هین بزرگی کشید و گفت : _واای ریحانه، مبارکهههه، خوش بحالت...اون پسره که ماشینش مازراتی بود؟؟ با اخم بهش گفتم: _اره همونه...ولی چی چیو مبارکه...۳۱ سالشه... خندش قطع شد و بعد از چند لحظه با تعجب و دستپاچگی گفت: _خب....حالا سن مهم نیست زیاد ریحانه... با عصبانیت بهش توپیدم: _مهم نیست؟! من چجوری بهش میتونم بگم شوهرر؟؟ اصلا تصورش هم سخته شیدا... همه چیز که پول نمیشه...کمی هم باید عشق و علاقه وجود داشته باشه... عشق بین ما یک طرفه اس شیدا.... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ شیدا سکوت کرده بود داشت به صحبت هام فکر میکرد... نفس عمیقی کشید و گفت: _ریحانه....خیلی سخت میگیری...وقتی یه پسری ازت خواستگاری کرده که همه چیزش فراهمه، دیگه دلیلی نداره که باهاش ازدواج نکنی.... ولی خب اگه واقعا دلت باهاش نیست، بهش جواب منفی بده و خودتو راحت کن.... با چشمای پر از اشک بهش نگاه کردم و نالیدم: _چجوری؟؟؟؟چجوری شیدااا؟؟ وقتی همه ی عالم و آدم با این ازدواج موافقن من چیکار کنم؟؟؟ شیدا داشت با ناراحتی بهم نگاه میکرد... سرشو انداخت پایین و گفت: _حالا میفهمم آدم اگه ثروتمند هم باشه، باز هم ممکنه ناراحتی داشته باشه.... همونطوریکه اشک میریختم گفتم: _من حاضرم تمام ثروتم رو بدم اما اونا امشب نیان خونمون... ساعتی گذشت و آفتاب هم داشت غروب میکرد... شیدا بوسه ای به گونم زد و گفت: _ریحانه جان، من باید برم...امیدوارم هر چی که دوست داری برات محقق بشه.‌‌.. با هم خداحافظی کردیم و من هم دوباره به اتاقم پناه آوردم... سعی کردم بخوابم....حوصله هیچیو نداشتم.... ساعتی خوابم برد... با صدای آلارم موبایلم از خواب بیدار شدم به ساعت نگاه کردم ساعت ۷ بود همون لحظه تقه ای به در خورده شد و نیلوفر اومد داخل: _تو که هنوز آماده نیستی! با صدای گرفته و بغض آلود گفتم: _چی بپوشم با تعجب گفت: _یعنی چی؟ لباسی که دیروز خریدیم رو بپوش من تصمیم داشتم لباسی بپوشم که امشب خوشگل بنظر نیام،شاید برای یک درصد باعث شد شاهرخ ازم دست برداره... اما نیلوفر نذاشت... یک مانتوی سفید با دامن گل بهی که دامنم تا پایین پام میرسید و چین های خوشگلی روش داشت... یک شال حریر سفید با شکوفه های صورتی که خیلی دوستش داشتمو داد دستم و گفت: _با اینا خیلی جذاب میشی ریحانه... چیزی نگفتم ،نشستم جلوی آینه و موهامو شونه زدم... نیلوفر گفت: _ریحانه، سریع آماده شیااا و بعد از اتاق بیرون رفت. نفسی کشیدم و لباسامو عوض کردم... چقدر خوشگل شده بودم. برای خودم فاتحه ای خوندم و ابراز همدردی کردم. هوا تاریک بود.رفتم لب پنجره ،به چراغ های شهر نگاه کردم چه صحنه قشنگی . نشستم جلوی آینه و دستی به صورتم کشیدم. همه ی دخترا توی چنین شبی، خیلی خوشحالن و هیجان دارن اما من... بعد از گذروندن روز پر از گریه،با دلی شکسته منتظرم تا با پاهای خودم وارد بدبختی بشم. این فکر ها آزارم میداد... همون لحظه هاجر خانم وارد اتاق شد و گفت: _مهمونا اومدن،منتظر شما هستن و از اتاقم خارج شد یعنی به این زودی اینقدر دیر شد...؟! از اتاقم بیرون اومدم... هر لحظه داشتم بهش نزدیکتر میشدم... پله های شیشه ای رو طی کردم و به جمع مهمانها پیوستم و با سلامی ،اعلام حضور کردم... همه نگاه ها چرخید سمت من... منتظر ایستاده بودم که داداش گفت: _ریحانه جان بشین عزیزم روی مبل نشستم و نگاهم رو به زمین دوختم... دلم نمیخواست چشمم به شاهرخ بیفته... مردی که مسن بود خطاب به داداش گفت: _سپهر خان، شاهرخ جان برادر زاده ی منه، درحال حاضر پدر و مادر و تنها خواهرش انگلستان هستند. من به نیابت پدرش اینجا هستم _قدمتون روی چشم _راستش شما که خودت شاهرخ رو میشناسی ، من دیگه نیازی نمیبینم از خوبیاش براتون بگم _بله ، کاملا حق با شماست _آقا شاهرخ هر دوسه ماه میاد ایران و بر میگرده انگلستان ،البته اگه این ازدواج صورت بگیره،این قضیه بر عکس میشه... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ داداش داشت به صحبتهای خسرو خان ،عموی شاهرخ گوش میکرد. خطاب به خسرو خان گفت: _راستش من همین یک خواهر رو دارم و نمیتونم بذارم که راه دور ازدواج کنه خسرو خان گفت: _بله، کاملا حق با شماست، شاهرخ جان تصمیم داره تهران بمونه و توی یکی از خونه هاش در تهران ،زندگی کنه سپهر سری تکون داد و خطاب به شاهرخ گفت: _شاهرخ جان شما توضیحی نداری ؟ ناخودآگاه سربلند کردم و به شاهرخ نگاه انداختم. چقدر خوشتیپ بود،کت و شلوار مشکی با پیراهن سرمه ای اما با این حال ،نتونستم تصور کنم همسرش هستم. دوباره چشم به زمین دوختم... سینا گفت: _راستش سپهرجان خودت که میدونی،من از لحاظ مالی مشکلی ندارم چند تا خونه و ماشین هم دارم . نگاهی به من کرد و گفت: _که البته ریحانه خانم هر کدوم رو که دوست داشته باشن، برای زندگی انتخاب میکنیم اصلا بهش نگاه نکردم،ازش متنفر وبودم... نیلوفر گفت: _دست شما درد نکنه، این از لطف شماست همه از این وصلت راضی بودن به جز من دلم میخواست اینها همه فقط یک خواب باشه،خواب وحشتناک... زن عموی شاهرخ بالبخند خطاب به داداش گفت: _اگه اجازه بدین،ریحانه جان و آقا شاهرخ برن با هم صحبت کنن وای نه خداا! چشمام رو محکم به هم فشردم. نمیخواستم باهاش صحبت کنم. تا خواستم لب وا کنم و نارضایتیم رو اعلام کنم، داداش گفت: _اجازه ما هم دست شماست،برن با هم صحبت کنن نیلوفر نگاهی به من کرد و با لبخند گفت: _ریحانه جان ،آقا شاهرخ رو به اتاقت راهنمایی کن... چرا دست از سر من بر نمیدارین... این رو توی دلم گفتم و بدون کوچکترین عکس العملی، از جام بلند شدم... شاهرخ هم بلافاصله از جاش بلند شد. رفتم سمت پله ها و با غصه پله های شیشه ای رو طی کردم تا به اتاقم رسیدم. بدن اینکه به شاهرخ نگاه کنم، درب رو باز کردم و رفتم توی اتاقم. چرخیدم سمتش ،وارد اتاق شد و تا خواست درب رو ببنده،فورا گفتم: _بذارید باز بمونه! _نگاهی کرد و درب رو باز گذاشت. روی مبل اتاقم نشستم و اون هم درست رو به روی من نشست. سرم رو پایین گرفته بودم و حرفی نمیزدم. نگاهم میکرد...بعد از چند لحظه گفت: _نمیخوای حرفی بزنی؟ _شما اگه صحبتی دارین بفرمایید... سکوتی کرد و گفت: _راستش،من انگلستان بدنیا اومدم،مدارک تحصیلی و دانشگاهیم از اونجاست،خانواده ام اونجا زندگی میکنن، فقط یک خواهر دارم که از من دو سال بزرگتره. فورا گفتم: _چرا نمیری سراغ دختری که با خودت تفاوت سنی زیادی نداشته باشه؟؟ چرا درک نمیکنی من به تو علاقه ای ندارم؟ چرا میخوایی همه چیز رو برای خودت کنی؟ با مرموزانه نگاهم میکرد... با لبخندی که کنج لبش بود گفت: _در جواب چرای اولت باید بگم چون تفاوت سنی ملاک ازدواج نیست، برای چرای دوم میگم الان بهم علاقه ای نداری ولی به زودی عاشقم میشی، و اما چرای سوم... مکثی کرد و ادامه داد: _من همه چیز رو مال خودم نمیکنم، من چیز های کمیاب و خوشگل رو مال خودم میکنم... حرصم در اومده بود... چیو میخواست به من ثابت کنه؟ 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ پوفی کشیدم و گفتم: از کار اون شبت که به بی اجازه وارد اتاقم شدی معلوم بود آدم پستی هستی... خندید و گفت: _پست نه ریحانه خانم، عااااشق... با عصبانیت گفتم: _حالم از عشقت به هم میخوره، کور خوندی که فکر کنی من حاضر میشم باهات ازدواج کنم... _جدااا؟؟؟اگه با هم ازدواج کردیم چی! _مطمئن باش اون روز نمیرسه پاشو روی پای دیگه اش گذاشت و همونطوری که تکیه میداد گفت: _مطمئنم اون روز میرسه عصبانی شدم و گفتم: _اگه حرف دیگه ای نداری برو بیرون! نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد،همونطوریکه به سمت درب میرفت، ایستاد و چرخید به سمتم و با خنده گفت: _شروع خوبی بود... و بعد از اتاق بیرون رفت... دلم میخواست فریاد بکشم و بلند گریه کنم بعد از چند دقیقه خودمو جمع و جور کردم و رفتم پایین. انگار همه منتظر من بودن. به محض اینکه روی مبل نشستم، خسرو خان رو به شاهرخ گفت: _چی شد عمو جان؟! شاهرخ لبخندی زد و سرشو به نشانه تایید تکون داد. داداش لبخندی از سر خوشحالی زد.اما کسی نظر منو نپرسید... خسرو خان گفت: _سپهر خان،ما دوباره کی مزاحم بشیم؟ _اختیار دست شماست، هر زمان که شما بفرمایین _راستش شاهرخ جان این هفته داره میره انگلستان،اگه اجازه بدین، هفته آینده شنبه شب مزاحم بشیم برای توافق نهایی و زمان عقد... داداش با خوشحالی گفت: _اختیار دارید،قدمتون روی چشم... حساب کردم و با خودم گفتم: خب امشب که یکشنبه اس، پس چیزی نمونده،باید کاری کنم تا این ازدواج به هم بخوره.. بعد از اینکه مهمانها زحمت رو کم کردن، فورا رفتم توی اتاق تا توسط سپهر و نیلوفر سوال و جواب نشم. لباسهامو عوض کردم و سریع خوابیدم. صبح شده بود. باید میرفتم دانشگاه... با موهای پریشون از روی تخت خوابم بلند شدم و رفتم سمت پله ها همونطوری که داشتم از پله ها پایین می رفتم، هاجر خانم سلامی کرد و گفت: _سلام ریحانه خانم، صبحتون بخیر _سلام ، ممنون _راستش دیشب موبایلتون پایین بود. امروز صبح دوستتون شیدا چند بار پشت سر هم زنگ زد،من اول نمیخواستم جواب بدم اما وقتی دیدم دست بردار نیستن، بااجازتون جواب دادم _ایرادی نداره، خوب کاری کردی، حالا چی گفت؟ _ایشون گفتن که امروز استادتون نمیان سر کلاس همونطور که داشتم وارد آشپز خونه میشدم و هاجر خانم هم پشت سرم بود، هورای بلندی کشیدم و نشستم پشت میز تا صبحانه بخورم ادامه داد: _ببخشید خانم، اما ایشون گفتن بجاش با یه استاد دیگه کلاس دارین،استاد‌‌‌‌... کمی فکر کرد و با ناراحتی گفت: _فامیلی شون رو گفتن ولی من یادم نیست پوفی کشیدم و گفتم: _ای کاش کلا کلاس نمیداشتم... شروع به خوردن صبحانه کردم... هنوز ایستاده بود لقمه اول رو گذاشتم توی دهانم و مشغول خوردن شدم... باهیجان و صدای بلند گفت: _رادمهر...یادم اومد، شیدا خانم گفتن با استاد رادمهر کلاس دارین هنوز لقمه توی دهانم بود که یکهو پرید توی گلوم. داشتم سرفه میکردم که هاجر خانم با ترس لیوان شیر رو داد دستم و گفت: _اینو بخورید خانم.... بعد از اینکه شیر خوردم ،سرفه ام تموم شد... نگاه متعجبی به هاجر خانم انداختم و پرسیدم: _رادمهر؟!! _بله خانم... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ توی راه دانشگاه بودم و داشتم فرمون ماشین کلنجار میرفتم. اصلا حوصله این استاد مغرور رو نداشتم. ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و وارد سالن شدم. شیدا تا منو دید جلو اومد و باخنده گفت: _عروس خانم از عروسیا چه خبر؟! یکهو جاخوردم و با ترس پرسیدم: _چرا اینقدر بلند حرف میزنی؟ خندید و گفت: _ای بابا ، عروس به این خجالتی...خب تعریف کن چشمکی به من زد و گفت: _حالا کی عروس میشی؟ _هیچوقت... _چی؟!! _با اون آدم...هیچوقت عروس نمیشم شیدا نگاه غمگینی بهم انداخت و با ناراحتی گفت: _خانوادت راضی شدن؟ _نع _خب حالا میخوایی چیکار کنی؟ _نمیدونم... وارد کلاس شدیم. دو سه دقیقه بعد استاد رادمهر وارد کلاس شد. بعد از سلام و احوالپرسی و حضور و غیاب ،شروع به تدریس کرد... در تمام مدت کلاس، هواسم به کلاس نبود... دنبال چاره ای میگشتم تا از چنگ شاهرخ آزاد بشم... بعد از اتمام کلاس،همه داشتیم از کلاس خارج میشدیم، شیدا زد به شونم و گفت: _ریحانه _هوم _در صورتی میتونی با اون پسره شاهرخ ازدواج نکنی که یه خواستگار دیگه برات بیاد،که البته به پولداری اون باشه آهسته و با غر بهش توپیدم: _آخه من خواستگار از کجا پیدا کنم؟ همون لحظه کسی از پشت منو صدا زد... هردو مون به پشت بر گشتیم،استاد رادمهر بود. چند قدمی جلوتر اومد و با جدیت گفت: _خانم سامری، امروز اصلا هواستون به درس نبود،اینو گفتم تا بدونید که من متوجه عدم تمرکزتون هستم...لطفا دیگه تکرار نشه این رو گفت و از کنارم رد شد... داشتم به مسیر رفتنش نگاه میکردم ... زیر لب آهسته و متعجب گفتم: _نهه.... شیدا زد به شونم و گفت: _چته ریحانه؟؟؟ نگاه منو دنبال کرد و به استاد رادمهر رسید... متعجب بهم گفت: _ریحانه همچین غلطی نکنیااا! ریحانه هواست بهم هست؟؟ خودتو جلوش بی آبرو نکن ریحانهه درحالیکه لبخند روی لبهام بود گفتم: _خب پس چیکار کنم؟زن شاهرخ بشم؟ اینو گفتم بدو بدو رفتم سمت اتاق استاد شیدا هم دنبالم اومد... تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم. شیدا بیرون منتظرم موند... استاد پشت میز نشسته بود و درحالیکه عینک مطالعه روی چشمهاش بود، داشت چند تا برگه رو بررسی میکرد. سرشو بالا آورد و گفت: _کاری دارین خانم سامری؟؟ اولش ترسیدم...ولی از زندگی با شاهرخ ترسناک تر نبود... جلو رفتم و با مظلومیت پرسیدم: _اجازه هست چند دقیفه وقتتونو بگیرم؟ عینک مطالعشو درآورد و با دست اشاره کرد: _بله، بفرمایید بشینید نشستم روی صندلی جلوی میزش و با کمی مکث گفتم: _راستش استاد..‌‌. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم: _استاد...بدون حاشیه میرم سر اصل مطلب...من به تازگی یه خواستگار پر و پا قرصی دارم که اصلا دوست ندارم باهاش ازدواج کنم اما ازجاییکه موقعیت شغلی ، مالی و اجتماعی خوبی داره، همه اصرار میکنن که باهاش ازدواج کنم، اون آقا ۳۱ سالشه و من نمیتونم به چشم همسر بهش نگاه کنم.... من نمیخواستم این درخواست رو از شما داشته باشم ولی الان هیچ چاره ای ندارم و هیچ راهی به ذهنم نمیرسه... خواستم بگم اگه ممکنه یه ازدواج سوری داشته باشیم و بعد یک ماه ، بهانه ای جور میکنم و از هم جدا میشیم... فقط برای اینکه اون آدم دست از سرم برداره... به استاد نگاهی انداختم... داشت با تعجب بهم نگاه میکرد... اخمی کرد و با عصبانیت پرسید: _خانم سامری! درباره من چی فکر کردین؟ من چجوری باید بهتون اعتماد کنم؟ اصلا از کجا معلوم این ها همه نقشه باشه؟؟ با چشمای پر از اشک گفتم: _استاد رادمهر....من دختر هرزه نیستم که با هر مردی دوستی کنم.... من خودم ایمقدر ثروت و پول دارم که اصلا به هیچ مردی احتیاج نداشته باشم.... خواهش میکنم بیایید منزل و شرکت ها و کارخونه های من رو که بنام خودم هستند رو ببینید....مطمئنم ثروتی که خودم به تنهایی دارم، از کل ثروت شما و خانوادتون هم بیشتره.... نمیخوام بهتون توهین کنم اما برای رفع این اتهامی که بهم زدید، مجبور بودم این حرفا رو بزنم.... کیفمو برداشتم و از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم: _اصلا نباید از شما کمک میگرفتم و مشکل شخصیمو برای یک غریبه بازگو میکردم... تمام حرفامو فراموش کنید. با اجازتون من رفع زحمت میکنم چرخیدم و با عصبانیت از اتاقش خارج شدم... اشکهام سرازیر شد... شیدا نگاهی بهم انداخت و با ناراحتی گفت: حالا عیب نداره، ولش کن...همه چی درست میشه... رفتیم سمت پارکینگ و سوار ماشین شدیم... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ ماشین رو روشن کردم و بعد از اینکه شیدا رو رسوندم خونشون، خودم هم راهی خونه شدم. سرم خیلی درد میکرد... هاجر خانم برای من تنها سفره رو پهن کرد و من شروع کردم به خوردن نهار... دو سه روز گذشت.... یه شب ،حالم خیلی بد بود.. توی اتاقم خواب بودم با صدای جر و بحث از خواب پریدم. هوا تاریک بود. به سختی موبایلمو پیدا کردم و نگاهی به ساعت انداختم، ساعت ده شب بود. از جام بلند شدم و لامپ اتاقمو رو شن کردم. صدای داداش سپهر میومد که میگفت: _نیلوفر، من جواب شاهرخ رو چی بدم؟ما با هم قرا گذاشتیم _آخه کدوم قرار سپهر جان؟ اونا فقط یه خواستگاری ساده کردن، دلیل نمیشه که هیچخواستگار دیگه ای راه ندیم... چی داشتم می شنیدم، خواستگار دیگه؟؟! یعنی کی میتونست باشه؟ نیلوفر ادامه داد: _حالا استاد دانشگاه ریحانه هم بیاد خواستگاریش،چیزی عوض نمیشه که...اصلا شاید قسمت بود با استادش ازدواج کنه. خیالم راحت شد، استادرادمهر کار خودش رو کرده بود. با احتیاط رفتم سمت پله ها... نیلوفر تا منو دید ،لبخندی زد و گفت: _سلام عزیزم، شبت بخیر، چه عجب بیدار شدی خوشگل خانم... خنده ای کردم و خطاب به هردوشون گفتم: _سلام،حالتون چطوره داداش نگاهی بهم انداخت و لبخندی کنج لبش نشست. رفتم صورت هردوشون رو بوسیدم و گفتم: اتفاقی افتاده که اینجوری داد و بیداد میکردین؟ نیلوفر گفت: _نه قربونت، فقط اینکه فرداشب داره برات خواستگار میاد تعجب کردم و گفتم؟ _دوباره؟؟ نیلوفر خندید و گفت: _حالا بپرس طرف کی هست؟ _خب کیه؟ _آقای رادمهر استاد دانشگاه جنابعالی... هین بلندی کشیدم وخیلی تعجب کردم. گفتم: _راست میگی نیلوفر؟ خنده ای کرد و خطاب به داداش گفت: _میبینی سپهر؟هنوز از راه نرسیده خوشحالی توی صورت ریحانه موج میزنه داداش لبخندی زد و خطاب به من گفت: _شاهرخ چی ریحانه؟مگه شما با هم حرف نزدین و قرار نشد با هم ازدواج کنین؟ سکوت رو ترجیح دادم چون مطمئن بودم اگه کلمه ی اشتباهی به کار ببرم، ممکنه داداش خواستگاری فرداشب رو کنسل کنه. سرم رو انداختم پایین و نیلوفر به دادم رسید و گفت: _این چه حرفیه سپهر جان؟کدوم قول و قرار؟بذار اینا فرداشب بیان ،هرکدوم بهتر بود همون رو انتخاب میکنیم... نفس عمیقی کشیدم و خطاب به هاجر خانم گفتم: _شام چی داریم هاجر خانم؟ با همون لبخند مادرانه اش گفت: _پلو ماهی خانم... لبخندی زدم و گفتم: _لطفا سفره رو بچین که دارم ضعف میکنم بنده خدا فورا از جاش بلند شد و رفت توی آشپز خونه... داداش بلند گفت: _هاجر خانم ساعت ده شب هست شما برو خونتون بچه هات تنهان، نیلوفر براش سفره رو میچینه نیلوفر لبخندی زد و اومد توی آشپز خونه و مشغول آماده کردن میز شد... هاجر خانم با اصرار بلاخره راضی شد بره خونشون، خیلی خوشحال شد اما من داشتم به استاد فکر میکردم. به اینکه نکنه جا بزنه، یا اصلا فکر بدی درباره من داشته باشه... بلاخره فرداشب فرا رسید خیلی اضطراب داشتم چون نمیخواستم کاری انجام بدم که استاد فکر کنه من دارم جلوش خودنمایی میکنم. یک دست لباس خیلی ساده برداشتم و پوشیدم. نیلوفر اومد داخل اتاق و تا لباسامو دید،فورا داد زد: _این چه لباسیه ریحانه؟سریع درش بیار ، برو همون لباسی که برای خواستگاری شاهرخ پوشیده بودی رو بپوش. _ولی نیلوفر اون خیلی مجلسیه _ببخشیدا، امشبم یه جور مجلسه دیگهه، جلوی استادت باید حفظ آبرو کنی،زود باش اینارو دربیار... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ _نکن بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ مجبور شدم همون پیراهن خوشگل رو بپوشم که متاسفانه خیلی بهم میومد... با همون شال حریر و کفش های پاشنه بلند... آرایش فوق العاده کم روی صورتم انجام دادم تا ضایع نباشه. صدای مهمانها شنیده شد که وارد خونه شدن. سرم رو گذاشتم روی بالشت اتاقم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم... یه ربع بعد هاجر خانم طبق معمول اومد داخل اتاقم و منو صدا زد. خطاب بهش گفتم: _هاجر خانم... _جانم _چه شکلیه؟ _منظورتون کیه خانم؟ _همون.... به زور گفتم: _داماد....چه شکلیه... خندید و گفت: _هزار ماشاءالله خیلی خوشتیپن، مگه توی دانشگاه ایشون رو ندیدین؟ _چرا ولی فقط به چشم استاد بهشون نگاه میکردم لبخندی زد و گفت: _خانم ، نگران چی هستین، بیایین پایین همه منتظرتون هستن اینو گفت و از اتاق خارج شد. دل توی دلم نبود... بیشتر از همه نگران این بودم که استاد درباره من فکر بدی نکرده باشه. به زور خودمو جمع و جور کردم و رفتم سمت پله ها... آهسته و سر به زیر روی پله ها قدم بر میداشتم... دلم نمیخواست با استاد چشم توی چشم بشیم. وارد جمع شدم و به همه سلام کردم. پنج نفر بودن، پدر و مادر و خواهر و برادرش... مادر و خواهر استاد چادری بودن و پدر و برادرشون هم ریش داشتند... حدس زدم مذهبی باشن اما بیشتر نگران این بودم که منو قبول نکنن و بیچاره بشم... اصلا به استاد نمیخورد که اهل چنین خانواده ای باشه... آهسته روی مبل کنار نیلوفر نشستم و سر به زیر فقط مسیر خطوط پارکت رو دنبال میکردم.. پدر استاد شروع به صحبت کرد: _آقای سامری، راستش آقا مهردادِ ما، فرزند اول ماست و این دخترم و پسرم به ترتیب بعد از ایشون بدنیا اومدن. تا حدودی راجع به شغل و درآمدش اطلاعی دارین، هرچند بازهم میتونید از آقا مهرداد سوال کنید. از لحاظ مالی هم میتونم بگم پولداره، هرچند ما بازهم بهش کمک مالی میکنیم. فقط داشتم به حرفای پدر استاد گوش میکردم و حتی سرم رو بالا نمی آوردم. نفس توی سینه ام حبس شده بود... پدر استاد سکوت کرد و مادرش با لبخند رو به من گفت: _ریحانه خانم ، میشه بگین شما چند سالتونه؟ نگاهم رو آهسته بالا آوردم و به ایشون نگاه کردم و با متانت گفتم: _نوزده سالمه لبخندشون غلیظ تر شد و گفت: _شنیدم دانشجوی ممتازی هم هستید _نظر لطفتونه حدود نیم ساعتی گذشت و آقایون داشتند باهم صحبت میکردند... داداش یه چند تا سوال از استاد پرسید و ایشون هم جواب می دادن... سنگینی نگاه استاد رو روی خودم احساس میکردم اما با خودم عهد بسته بودم تحت هیچ شرایطی بهش نگاه نکنم تا مبادا فکر بدی درباره من داشته باشه... پدر استاد خطاب به سپهر گفت: _راستش آقای سامری، ما امشب این دختر خانم رو پسندیدیم،هرچند که آقا مهرداد طبق گفته های خودش، از خیلی وقت پیش ریحانه خانم رو پسند کرده. توی خانواده ما رسم هست که اگه دو طرف همدیگه رو پسندیدند، مراسم خواستگاری رو زیادی طولش ندیم و در عرض دو سه شب، تمام قول و قرار هامون رو بذاریم... سپهر فکری کرد و گفت: _به ما فرصتی بدین تا بیشتر فکر کنیم... پدر استاد با لبخند گفت: _جسارتا فردا ظهر میتونم بیام شرکت تون و جوابتون رو بگیرم؟ _خوشحال میشم، قدمتون روی چشم..‌. پدر استاد یاعلی گفت و از جاش بلند شد،همه بعد ایشون از جاشون بلند شدن... 🧡 @havaye_zohoor
💜✨سلام برقلب هایی که جز 🌸✨دوست داشتن چیزی نیاموخته اند 💜✨سلام بر روح های پاکی که 🌸✨که جزسادگی قالب دیگری ندارند 💜✨سلام برتن هایی که 🌸✨محبت لباس آنهاست 💜✨سلام برنگاههایی که 🌸✨صداقت زینتشان است 💜✨سلام بر مهر و تواضع آدمی که 🌸✨بالاترین سرمایه اوست 💜✨سـلام " صبح زیباتون بخیر 🌸✨روزتون پراز خیر و برکت❤️❤️ 🕊♥️♥️🕊 ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🧡 @havaye_zohoor
طاقتم‌طاق‌شداز دوری‌دلگیرشما:) جمعہ‌ی‌آمدنت . . کاش‌مقدرمۍشد💔!' ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ❃| @havaye_zohoor |❃‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ام البنین یعنی ؛ عباس داشته باشی و بگویے : از حسین چه خبر؟! . . وفات حضرت ام البنین (س) بر همگان تسلیت!!🖤