eitaa logo
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
30 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
147 ویدیو
25 فایل
می‌رسد روزی به پایان نوبت هجران او⭐ می‌شود آخر نمایان طلعت رخشان او💫 اللهم عجل لولیک الفرج🤲 کپی با ذکر صلوات برای ظهور مولا📿 تاریخ تاسیس: ۱۴۰۱/۱۰/۵ کانال تلگرام👇 https://t.me/havaye_zohoor ارتباط باما https://harfeto.timefriend.net/17358464207495
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ _نکن بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ مجبور شدم همون پیراهن خوشگل رو بپوشم که متاسفانه خیلی بهم میومد... با همون شال حریر و کفش های پاشنه بلند... آرایش فوق العاده کم روی صورتم انجام دادم تا ضایع نباشه. صدای مهمانها شنیده شد که وارد خونه شدن. سرم رو گذاشتم روی بالشت اتاقم و سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم... یه ربع بعد هاجر خانم طبق معمول اومد داخل اتاقم و منو صدا زد. خطاب بهش گفتم: _هاجر خانم... _جانم _چه شکلیه؟ _منظورتون کیه خانم؟ _همون.... به زور گفتم: _داماد....چه شکلیه... خندید و گفت: _هزار ماشاءالله خیلی خوشتیپن، مگه توی دانشگاه ایشون رو ندیدین؟ _چرا ولی فقط به چشم استاد بهشون نگاه میکردم لبخندی زد و گفت: _خانم ، نگران چی هستین، بیایین پایین همه منتظرتون هستن اینو گفت و از اتاق خارج شد. دل توی دلم نبود... بیشتر از همه نگران این بودم که استاد درباره من فکر بدی نکرده باشه. به زور خودمو جمع و جور کردم و رفتم سمت پله ها... آهسته و سر به زیر روی پله ها قدم بر میداشتم... دلم نمیخواست با استاد چشم توی چشم بشیم. وارد جمع شدم و به همه سلام کردم. پنج نفر بودن، پدر و مادر و خواهر و برادرش... مادر و خواهر استاد چادری بودن و پدر و برادرشون هم ریش داشتند... حدس زدم مذهبی باشن اما بیشتر نگران این بودم که منو قبول نکنن و بیچاره بشم... اصلا به استاد نمیخورد که اهل چنین خانواده ای باشه... آهسته روی مبل کنار نیلوفر نشستم و سر به زیر فقط مسیر خطوط پارکت رو دنبال میکردم.. پدر استاد شروع به صحبت کرد: _آقای سامری، راستش آقا مهردادِ ما، فرزند اول ماست و این دخترم و پسرم به ترتیب بعد از ایشون بدنیا اومدن. تا حدودی راجع به شغل و درآمدش اطلاعی دارین، هرچند بازهم میتونید از آقا مهرداد سوال کنید. از لحاظ مالی هم میتونم بگم پولداره، هرچند ما بازهم بهش کمک مالی میکنیم. فقط داشتم به حرفای پدر استاد گوش میکردم و حتی سرم رو بالا نمی آوردم. نفس توی سینه ام حبس شده بود... پدر استاد سکوت کرد و مادرش با لبخند رو به من گفت: _ریحانه خانم ، میشه بگین شما چند سالتونه؟ نگاهم رو آهسته بالا آوردم و به ایشون نگاه کردم و با متانت گفتم: _نوزده سالمه لبخندشون غلیظ تر شد و گفت: _شنیدم دانشجوی ممتازی هم هستید _نظر لطفتونه حدود نیم ساعتی گذشت و آقایون داشتند باهم صحبت میکردند... داداش یه چند تا سوال از استاد پرسید و ایشون هم جواب می دادن... سنگینی نگاه استاد رو روی خودم احساس میکردم اما با خودم عهد بسته بودم تحت هیچ شرایطی بهش نگاه نکنم تا مبادا فکر بدی درباره من داشته باشه... پدر استاد خطاب به سپهر گفت: _راستش آقای سامری، ما امشب این دختر خانم رو پسندیدیم،هرچند که آقا مهرداد طبق گفته های خودش، از خیلی وقت پیش ریحانه خانم رو پسند کرده. توی خانواده ما رسم هست که اگه دو طرف همدیگه رو پسندیدند، مراسم خواستگاری رو زیادی طولش ندیم و در عرض دو سه شب، تمام قول و قرار هامون رو بذاریم... سپهر فکری کرد و گفت: _به ما فرصتی بدین تا بیشتر فکر کنیم... پدر استاد با لبخند گفت: _جسارتا فردا ظهر میتونم بیام شرکت تون و جوابتون رو بگیرم؟ _خوشحال میشم، قدمتون روی چشم..‌. پدر استاد یاعلی گفت و از جاش بلند شد،همه بعد ایشون از جاشون بلند شدن... 🧡 @havaye_zohoor
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ حرفش منطقی بود... _پس لا اقل یکم بخواب تا صبح جون داشته باشی راه بری...کمکش کردم روی تخت خوابید... از پله ها پایین رفتم و وارد آشپزخونه شدم... یک لیوان آب پرتقال با قرص و داروهایی که پزشک بیمارستان براش نوشته بود، برداشتم و بردم توی اتاقم.... قرص هارو در آوردم و سمتش گرفتم... وقتی قرصاشو خورد، بی حال گفت: _به خانوادم اطلاع بده ریحانه.... چشمی گفتم و از اتاق بیرون اومدم... موبایلمو برداشتم و به زهرا پیام دادم: _سلام زهرا جان خوبی؟ مهرداد پیش منه....یه تصادف کوچیک داشت که خدا رو شکر سالمه... فقط یکم زخمی شده...الان خوابیده...فردا صبح حتما میاییم... این پیامو براش فرستادم... اومدم توی اتاق و هنوز نخوابیده بودم که برای موبایلم پیامک اومد..‌ بازش کردم....از طرف زهرا بود... گفته بود که خیلی نگران شدن و از این حرفا‌.‌.. روی تخت دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.... دلم برای مهردادم آتیش می گرفت... مهردادم بدون من میمرد...منم بدون اون روزی صدبار میمردم‌.. کاش میتونستم به داداش سپهر بگم برام یه کاری کنه‌‌‌‌‌.... ولی شاهرخ گفته بود که کسی نباید با خبر بشه... آخه این چه مصیبتی بود که به سرمون اومد؟ چرخیدم و به پهلو خوابیدم.... مهردادم خیلی آروم خوابیده بود و نور ایمان ازش می بارید.... آخه من چطور میتونستم از این مرد دل بکنم؟؟ چطور میتونستم دیگه نبینمش و لبخند های مهربونشو فراموش کنم؟؟؟ این فکرا داشت دیوونم میکرد... من عاشق بودم....مگه عاشقی شاخ و دم داره؟؟ من قلبمو به مهرداد بخشیده بودم...‌ مهرداد برای من یعنی تمام دنیا‌.... حاضر بودم تمام ثروتم، طلا ها و تمام پولهای حسابهای بانکیم، یا حتی ماشین و سهام های شرکتم رو بدم اما مهردادم رو پس بگیرم... مهرداد کنارم بمونه..... قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین افتاد.... محال بود که من در کنار شاهرخ زنده بمونم....مطمئن بودم اگه پامو توی خونش بذارم، خودمو میکشم.... ولی دلم به حال مهردادم میسوخت....دلم تا ابد براش تنگ میشد.‌‌... هزاران بار به شاهرخ لعنت فرستادم و آرزوی مرگشو کردم... نمیدونم چجوری خوابم برد... با صدای موبایل مهرداد از خواب بلند شدم... فورا موبایلشو برداشتم ونگاه کردم...پدرشوهرم بود... با صدای خواب آلود جواب دادم: _سلام آقاجون، صبحتون بخیر _سلام عروس گلم...حالت چطوره؟صبح شما هم بخیر...مهرداد کجاست؟ نگاهی به مهرداد انداختم‌‌....خواب بود...انگار نه انکار که موبایلش زنگ خورده....خیلی خسته شده بود... _خوابه آقاجون....اگه میخوایین بیدارش کنم _نه نیازی نیست دخترم‌....شما دیشب کجا بودین؟چه بلایی سرتون اومده؟تصادف کرده بودین؟ _آقاجون نگران نباشید،چیز خاصی نیست....میاییم براتون توضیح میدیم‌‌‌.... _باشه دخترم فقط اینکه امروز تا ساعت ۱۱ جلوی آزمایشگاه باشین...قرارمون یک ساعت به تاخیر افتاده...حتما خودتونو برسونید... _چشم خداحافظی کردم و موبایل قطع شد.... ساعت ۹ صبح بود... رفتم پایین و دیدم هاجر خانم هم تازه اومده.... _سلام هاجر خانم نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت: _سلام ریحانه خانم صبحتون بخیر... _هاجر خانم _جانم _یه دمنوش خوب برای مهرداد درست کن... _آقا مهردا اینجا تشریف دارن؟ همونطوریکه پشت میز صبحانه می نشستم، گفتم: _آره....الان بیدار میشه...فقط سریع.... چشمی گفت و مشغول کار شد.... دلم نیومد تنهایی صبحانه بخورم... برای همین رفتم بالا تا بیدارش کنم.... ❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 °•○●﷽●○•° بہ قلمِــ🖊 🌹🌱 ☝️ اون آقا شروع کرد به توضیح دادن درباره جنس و کیفیت و قیمت هرکدوم..‌‌. شاهرخ با کلافگی گفت: _آقای محترم....لطفا درباره قیمتش چیزی به ما نگید.‌...قیمت اجناس اصلا مهم نیست...‌فقط برامون لباس هایی با کیفیت خیلی بالا بیارید.... فروشنده نگاهی به شاهرخ انداخت و گفت: _پس اینطور که معلومه، باید براتون اجناس خارجی بیارم که کیفیتشون خیلی بهتره..‌‌. شاهرخ با لبخند رضایت گفت: _کاش از اول همین کارو میکردی آقا.... دو ساعتی توی فروشگاه چرخیدیم و کلی لباس نوزادی و اسباب بازی خریدیم‌‌‌.... حدود چهل یا پنجاه دست لباس بچه گانه از نوزادی تا یک سالگی برای بچه هام خریدیم.... لباس با رنگ های صورتی و آبی، سبز و زرد، آبی و بنفش و... خریدیم‌‌‌‌.... برای پسر وروجکم کلی تفنگ و اسلحه و آدم آهنی برداشتیم و برای دختر خوشگلم عروسک های جورواجور خریدیم.... بعد از دو ساعت، واقعا خسته شدم و به شاهرخ گفتم: _شاهرخ دیگه خسته شدم...برای امشب کافیه... خرید رو متوقف کردیم و شاهرخ رفت قسمت حسابداری تا کارت بکشه.... فروشنده ها همه ی وسایل رو برامو بسته بندی کردن و گذاشتن توی یک وانت تا برامون بیاره... شاهرخ مبلغ سی و هفت میلیون تومان کارت کشید... چند تا کارگر خرید هارو گذاشتن توی وانت ... شاهرخ ماشین رو از توی پارکینگ بیرون آورد و جلوی فروشگاه پارک کرد.... همینکه خواستم از فروشگاه بیرون برم، چشمم به یک عروسک خرس سفید رنگ و بزرگ و پشمالو خیره شد... شاهرخ داشت با فروشنده خداحافظی میکرد... رفتم پیشش و آهسته گفتم: _شاهرخ _جانم _اون خرس سفیده رو میخری ؟ نگاهی بهش انداخت و گفت: _خودت که یکی مثل اونو داری....همونیکه روی‌تخت خواب میذاریش... با غر گفتم: _اون کوچیکه...من این خرسو میخوام.... _ریحانه جان....بعدا میاییم میخریم‌.... با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم: _من کارتمو نیاوردم وگرنه اینقدر منت کشی نمیکردم.... لبخندی زد و گفت: _چشم....سی و هفت میلیون پول دادم....اینم روش.... و بعد رو به فروشنده کرد و گفت: _ببخشید آقا اون خرس رو هم برمیداریم..‌‌. خیلی ذوق کردم.... هفت میلیون دیگه کارت کشید و برام اون خرسو خرید.... توی راه برگشت به خونه بودیم.... شاهرخ آدرس خونمون رو به راننده وانت داده بود و با چند نفر هماهنگ کرد که بار رو دم در خونه، از کارگر ها تحویل بگیرن.... هاجر خانم هم خونه بود و قرار شد وسایل بچه ها رو بذارن توی یکی از اتاق ها... ❃| @havaye_zohoor |❃