گاهی آدمی آنقدر خسته میشود که حتی واژهها هم از دهانش فرار میکنند.
نه اینکه حرفی نداشته باشد،
که دلش پر از هزار واژهی گرهخورده است،
اما گفتنشان خودش باریست سنگینتر از خستگی.
پس سکوت میکند…
سکوتی که شبیه یک پناهگاه است،
تا میان این همه آشوبِ بیرون و درون، چند لحظهای جانش نفس تازه کند.
در این سکوت، چشمها حرف میزنند،
دستها بیصدا میلرزند،
و قلب، آهستهتر میتپد، انگار میخواهد خودش را از زیر فشار لحظهها بیرون بکشد.
خستگی گاهی شبیه یک شب طولانی و بیپایان است؛
شبی که چراغها خاموش شده و تنها نورِ کمجانِ ماه،
حس میکند باید تا صبح تو را همراهی کند.
ساعتها میگذرند، اما انگار عقربهها هم خستهاند و به کندی حرکت میکنند.
با این حال، حتی طولانیترین شبها هم جایی تسلیم طلوع میشوند.
صبح میآید، با نوری که آرام روی پلکهایت مینشیند و تو را به بیداری دعوت میکند.
کمکم گرمای روز، سرمای آن شبهای بیپایان را از تن و دل میگیرد.
و تو میفهمی که خستگی، هرقدر هم که عمیق باشد،
نمیتواند برای همیشه بماند.
روزی میرسد که لبخندت، نه از سر عادت، که از دل آرامت شکوفه بزند.
و همانجا، درست همان لحظه، میفهمی
تمام این خستگیها فقط رهگذران جادهات بودند،
برای اینکه ارزش روزهای روشن را بیشتر بدانی…
إِن يَنصُرْكُمُ اللَّهُ فَلَا غَالِبَ لَكُمْ﴾ (آلعمران/۱۶۰)
اگر خدا شما را یاری کند، هیچ قدرتی نمیتواند بر شما غلبه کند.
این یعنی هر وقت ما در مسیر الهی باشیم، امید به آینده حتمی است، حتی اگر همه دنیا علیه ما باشند.
توی خونه یه گل دارم که چند وقته هیچ رشدی نداشته ، فکر میکردم مشکل از خاکشه و باید خاکشو عوض کنم...
اما امروز که نگاه کردم دیدم از کنارش یه گل جدید جوونه زده...
اون ازدرون رشد کرد درحالیکه چیزی برای نمایش نبود...
خیلی خوشحال شدم...
تو زندگی گاهی تلاش هامون اونطور که انتظارداریم خودشو نشون نمیده اما از یه جایی که فکرشو نمیکنیم، نتیجه ی مطلوب و اتفاق های خوب رقم میخوره...
در گذران زندگی با آدم های زیادی روبه رو میشیم که رفتارو برخوردشون خواسته یا ناخواسته ناراحتمون میکنه
اجازه ندیم با ناراحت موندن،بیشتر اذیت بشیم.
حس ناراحتی رو فقط تجربه ای قرار بدیم،هرچند سخت باشه...
شما تنها نقطه ضعف کسانی را میدانید،
که آنها شمارا نقطه امن خود دانسته اند...
آدمها در دوست داشتن فقط محبت نمی خواهند،امنیت ،رفاقت،صداقت،معرفت،درک و... میخواهند
دستی می خواهند که در طوفان های زندگی بگوید من هستم و دستش را بگیرند...
پناهی میخواهند برای غم های تلنبار شده شان...
وکسی که حالشان را بدون گفتن هم بفهمد...
باید بیشتر از ضعف خودت ناراحت بشی تا کسی که ناراحتت کرده..
این ضعفه توعه که اجازه داد چیزی حالت را بدکنه...