_من حتی صدای کوهها را می شنوم که روی کناره های آبی شان بالا و پایین می پرند و قهقهه می زنند
و کمی پایین تر توی آب ماهی ها گریه می کنند و اشک شان رودخانه می شود
شب های مستی به صدای آب گوش می دهم و اندوه آن قدر عظیم می شود که صدای ساعتم میشود
دست گیره ی کمدم می شود
تکه کاغذ روی زمین می شود
پاشنه کش کفش می شود
با یک رسید لباسشویی ،
دود سیگاری می شود
به حال صعود از معبد تاک های سیاه
اهمیت زیادی ندارد
یک عشق خیلی کوچک بدک نیست
با یک زندگی خیلی کوچک
چیزی که مهم است بر دیوارها انتظار کشیدن است
من برای همین زاده شدم
زاده شدم تا در خیابان های مردگان گل سرخ بفروشم
"چارلز بوکوفسکی"
ما اصلا کتابی به اسم ناردانا داریم؟ سعید شیخ زاده اصلا کتاب نوشته اونم سال نود و شیش ؟ ولله که محتوا از خوابام میباره
_تو بانوی غم های عمیقی ؛ شعرهای غمگین ، کلمات جانگداز.
با چشمانت می توان عزاداری کرد ؛ باگیسوانت ، لباس سیاهی برای همیشه پوشید . با دستانت ، جام زهر نوشید.
تو بانوی تاریخ منی ؛ یک تاریخ تلخ ، یک تاریخ سیاه !
"محمود درویش"
"حَیاط پُشتی"
_تو بانوی غم های عمیقی ؛ شعرهای غمگین ، کلمات جانگداز. با چشمانت می توان عزاداری کرد ؛ باگیسوانت ، ل
اینکه یه نفر این شعرو ( چهار جمله اولشو) برام فرستاده رو به فال نیک بگیرم ؟
-بغل دوست ندارم ( کسانی مهم رو به تعداد محدود اما با احساس واقعی بغل میکنم و عاشق این حسم )
-از ماچ بدم میاد ( اما اگه جزو آدمهای مهم و مورد علاقه ی زندگیم باشی همیشه قراره پیشونی یا سرتو ببوسم و بابت دریافت مقابلش حس خوبی داشته باشم )