eitaa logo
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
298 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
🍀 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🍀 🌷اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللّهِ الْحُسَیْن🌷 🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يا أَبَا الْفَضْلِ الْعَبّاسَ🌹 با سلام واحترام خدمت شما این کانال به جهت اطلاع رسانی وارسال پیام های حسینیه راه اندازی شده است.یاعلی
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ مولانا امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابیطالب علیه‌السّلام فرمودند: انتَظِروا الفَرَجَ وَلا تَیأسُوا مِن رَوحِ الله. همواره در انتظار (فرج و ظهور صاحب‌الزمان علیه‌السّلام) باشید و یأس و ناامیدی از رحمت خدا به خود راه ندهید. 📕بحارالانوار، ج۱۵. ص۱۲۳
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ ✍ "عاقبت آزارِ منتظران" مردی از اهل سنّت سامره، که نام او مصطفی الحمود بود، از خادمان حرم بود که کاری جز اذیت و آزار زائران و گرفتن مال آنها با هر حُقه ای، نداشت و اکثر اوقات در سرداب مقدس بود، در آن مکان کوچک که پشت قسمت ناصر عباسی است و اغلب زیارات مربوط را حفظ داشت و هر کس داخل می‌شد در آن مکان شریف و شروع می‌کرد انجام زیارت، او که از خباثت چیزی کم نداشت، آن شخص زائر را از حالت زیارت و حضور قلب می‌انداخت و مدام زائر را متوجه توهین ها و مزخرفات خود می‌نمود شبی در خواب، حضرت حجت (علیه‌السلام) را دید که به او می‌فرماید: تا کی زائران مرا می‌آزاری و نمی‌گذاری زیارت بخوانند؟ تو را چه به مداخله در این کار؟ بگذار ایشان را (راحت باشند) و آنچه می‌گویند. سپس بیدار شد در حالتی که هر دو گوشش را خداوند کر نمود پس از آن دیگر چیزی نشنید و زائران از (شرّ) او راحت شدند و این چنین بود تا آنکه فوت کرد. 📚 کتاب نجم الثاقب، صفحه ۴۷۳
. ✍در زمان حضرت نوح(علیه‌السلام) وقتی میخواست طوفان شروع بشه، حسابی مردم غـربال شدن و خوب و بد از هم جدا شدن و بعدش نشانه های طوفان اومد و یهو طـوفان شروع نشد تا باز هم مردم فرصت داشته باشن برگردن نشانه طـوفان نوح فوران آب از تنور بود یعنی دقیقا جایی که کاملاََ در تضاد با آب بود آیه ۴۰ سوره هود: حَتَّىٰ إِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيهَا مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ وَأَهْلَكَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَيْهِ الْقَوْلُ وَمَنْ آمَنَ ۚ وَمَا آمَنَ مَعَهُ إِلَّا قَلِيلٌ ترجمه: [نوح به ساختن کشتی و قوم به تمسخر پرداختند] تا وقتی که فرمان [قهر] ما فرا رسید و از تنور آتش آب بجوشید، در آن هنگام به نوح خطاب کردیم که از هر جفت حیوان دو فرد [نر و ماده] با جمیع خانواده‌ات- جز آن [پسرت کنعان و زنت] که وعده هلاکش در علم ازلی گذشته- و هر که ایمان آورده همه را در کشتی سوار کن [که از غرقاب برهند] و گرویدگان به نوح عده قلیلی بیش نبودند.] حالا نشانه های ظهور آقا امام زمان (ارواحنافداه) روز به روز بیشتر عیان می‌شود... دیگه نباید بگیم که کی ظهور آقا امام زمان شکل میگیره. آب داره از تنور می جوشه... فقط هنوز کشتی راه نیوفتاده غــربالها شدت گرفته. امروز آرامش قبل از طـوفان است. امروز که دنیا را امواج کوبنده و درهم شکننده‌ی فتنه ها و مشکلات فراگرفته، گویی صدای رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را می‌شنویم که می‌فرمایند : مَثَل اهل بیتم، مَثَل کشتی نوح است؛ هر کس سوار شد نجات یافت. هر که تخلف ورزید غرق شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍حکایت کشاورزی که به محضر امام زمان (عجل‌الله تعالی فرجه الشریف) رسید و خانه ی امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) و حضرت زهرا (سلام الله علیها) را به او نشان دادند. 🎙"حجت الاسلام استاد عالی"
🌺 💢 🔹السَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللَّهِ عَلی مَنْ فِی الْأَرْضِ وَ السَّمآءَ... 🔹سلام بر تو ای مولایی که با آمدنت حجّت را بر اهل زمین و آسمان تمام می کنی. 🔹سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، زمین و آسمان غرق نور می شوند. 🔹بحار الأنوار، ج‏99، ص 117. 🔹اللهم عجل لولیک فرج
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم << فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُوا لِي وَلَا تَكْفُرُونِ >> بنابراین، به‌یاد من باشید؛ من هم به‌یاد شما هستم. مرا شکر کنید و ناسپاسی‌ام نکنید. سوره بقره آیه ۱٥٢
*💠 | * علیه السلام *🔹الصَّدَقَةُ دَوَاءٌ مُنْجِحٌ وَ أَعْمَالُ اَلْعِبَادِ فِي عَاجِلِهِمْ نُصْبُ أَعْيُنِهِمْ فِي آجَالِهِمْ 🔸صدقه دادن دارويى ثمر بخش است، و كردار بندگان در دنيا، فردا در پيش روى آنان جلوه گر است.* 📗 نهج البلاغه، حكمت 7 ─━━━━━─━━━─━━━━━─
. امام رضا علیه السّلام فرمودند: مَـن فـرّج عن مـومـن فـرّج الله عَن قَلبه یـَوم القیمة؛ هر كس اندوه و مشكلى را از مومنى بر طرف نماید خداوند در روز قیامت انـدوه را از قلبش بر طرف سازد. اصول كافى، ج 3، ص 268
. 🔅 ✍️ به آنچه به درد آخرتت می‌خورد عمل کن 🔹جوانی در واحد ماده صد شهرداری مشغول به کار است. 🔸با آنکه اختیارات دارد که در جریمه برخی ساخت‌وسازهای غیرمجاز تخفیف دهد ولی از این اختیارات خود سوءاستفاده نمی‌کند و هر متقاضی را برای درخواستش سمت معاون اجرایی شهردار می‌فرستد. 🔹همکارانش، او را به‌عنوان یک انسان نالایق و ترسو می‌شناسند که به‌دردنخور است. 🔸روزی از جوان علت را پرسیدم. او گفت: من از حق‌الناس بسیار می‌ترسم و نمی‌توانم برای کسی که در شهرداری آشنایی دارد و جریمه‌اش را می‌بخشاید با کسی که آشنایی ندارد و جریمه‌اش تخفیف زیادی نمی‌خورد، فرق بگذارم. 🔹من همه را برای تصمیم‌گیری سراغ رئیس می‌فرستم تا بار این مسئولیت تصمیم‌گیری را در قیامت از دوش خود برداشته باشم. 🔸بگذار مردم مرا بی‌عرضه بشناسند. این مردم به کسی با عرضه می‌گویند که به درد دنیای آنان بخورد، نه آخرتشان. 🔹پس در چشم این مردم هر اندازه بی‌عرضه باشی بدان کمتر اسباب و اختیارات معصیت در دست داری و نزد خالقت باعرضه‌ای.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفا اینجوری باشید!!😁 پیامبر در جواب، حالتون چطوره؟ چی میگفتن؟ ما چی میگیم؟! 👌بیان زیبای حاج آقا راشد یزدی ⊰❀࿐༅☘🍎☘༅࿐❀⊱
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. . 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_دهم ، قسمت دوم اواسط دوران خدمت بودی. خیلی دیر به دیر
. 📔 🌹 💠 صدایِ بلند وحشتناکی پیچید توی گوشم: "توجه! توجه! علامتی که هم‌ اکنون می‌شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد..." یا امام حسین... آژیر قرمز زدند. من تنها بیرون بودم و بقیه تو کنار هم بودند! برق‌ رفت و همان نور کمی که از پنجرهء آشپزخانه می‌تابید هم قطع شد. نزدیک بود سکته کنم. تا چشم کار می‌کرد خاموشی بود. صدای جیغ و فرار را می‌شنیدم ولی نمی‌توانستم کاری کنم. خشک شده بودم. ایستاده بودم وسط حیاط و از صد طرف، هیاهو بود. حالا لابد همه می‌رفتند توی زیرزمین که از آن یکی حیاط راه داشت و من را یادشان هم نبود. اگر موشک می‌خورد اینجا کنار سبزی‌های حیاط شما، شهید می‌شدم؟ شهادت درد داشت یونس. من آدم درد کشیدن نبودم که. شنیده بودم دمِ مردن اشهدشان را می‌گویند ولی من چیزی یادم نمی‌آمد. حتی وصیت‌نامه هم نداشتم. ترسم شدیدتر شد. فقط گریه می‌کردم و با دو دستم چنگ زده بودم به سبد و می‌لرزیدم. چیزی پرت شد جلوی پایم. حتی متوجه نشدم از کجا افتاده. جیغی کشیدم و چشمم گشاد شد... خودم را کشیدم عقب. حجمش که شبیه موشک نبود! منفجر هم که نشد. خواستم فرار کنم که حس کردم یک هیولای بلند بالا از روی دیوار پرید پایین. یا خدا... دزد بود؟ حالا؟! توی این آشفته بازار؟ دستم را گذاشتم جلوی دهانم تا بلکه جیغم را نشنود. چند قدم بیشتر فاصله نداشت. نزدیک‌تر شد. چه بی‌پناه مانده بودم... هیولای ناشناس همانطور که لباسش را می‌تکاند دولا شد و گفت:"چه خوش قدمی یونس خان!" تو بودی یونس؟ صدای خودت بود؟ بله... گفته بودی یونس خان! چطور نشناخته بودمت؟ آن قد و بالا را حتی توی تاریکی محض هم می‌شد تشخیص داد. آه عمیقی کشیدم و دستم از روی دهنم سُر خورد. دولا شده بودی ساک را برداری که فهمیدی کسی مقابلت ایستاده. همهء این اتفاقات شاید دو دقیقه هم طول نکشید ولی زمان کش می‌آمد. صاف ایستادی، بسم الله گفتی و چشمانت برق زد. _فاطمه؟ تویی؟ مگه صدای آژیر رو نشنیدی؟ لال شده بودم. حتی نمی‌دانستم خوشحالی‌ام از دیدنت را چطور بروز بدهم. دهان باز کردی چیزی بگویی که صدایی مثل انفجار بلند شد. جیغ زدم و سبد را پرت کردم و دستانم را گذاشتم بیخ گوشم. گوشهء آستینم را کشیدی و دوییدی. فکر کرده بودی خواهرت هستم خب. مجبور شدم دنبالت بدوم. خوب شد دستت به دستم نخورد یونس. خوب شد... وگرنه از شرم و خجالت آب می‌شدم. گمانم کل شاهی‌ها زیر پوتین‌های مردانه‌ات له شد... زیر بالکن چسبیده به دیوار، کنار پله‌ها پنهان شدیم. از تو دورتر نشستم و خودم را مچاله کردم. اینجا را چرا تابحال ندیده بودم؟ دستم هنوز روی سرم بود و گریه می‌کردم. _ای تف بهت صدام. گمونم این طرفا نخورده، لعنت به... صدای هق هقم را که شنیدی سکوت کردی و سرت چرخید: _نترس ایشالا که بخیر گذشته. الان وضعیت... مسجدالرضا (ع) - ديباجى: مکث کردی. نگاهت توی همان تاریکی چرخید روی صورتم. یونسِ بیچاره... تازه من را شناختی و متوجه شدی فاطمه نیستم. زیرلب اسمم را گفتی. برای اولین بار. نه گفتی دخترعمو و نه فرشته خانم! بی پسوند و پیشوند. بعد هم سریع و مثل همیشه با احترام و در مودبانه‌ترین شکل ممکن، معذرت‌خواهی کردی و رفتی. مگر چه کرده بودی جز نجات دادنم؟ واقعا چه کسی فکرش را می‌کرد تو در این وانفسا سر برسی و من را نجات بدهی و بعد که اوضاع آرام شد، توی بهت و شور و اشتیاق خانواده‌ از دیدنت، دورهم شام بخوریم آن هم بدون سبزی! به جز همان چند کلمه، چیزی بینمان ردوبدل نشده بود، ولی من حس عجیبی داشتم. خیلی عجیب. هیچکس جز فاطمه نفهمید ماجرا از چه قرار بوده و اصلا من کجا بودم. تو هم که توی صحبت‌هایت گفتی مثلا از حیاط پشتی آمده بودی که غافلگیرشان کنی. پس قسمت بود که من تنها نمانم حتما! لاغرتر شده بودی و پوستت سوخته بود. با ریش، سبزه‌تر از قبل به چشم می‌آمدی. مردتر شده بودی یونس. جبهه حال و هوایت را عوض کرده بود! آن هم توی هجده سالگی... می‌دانی، اوایلش سخت بود ولی کم‌کم عادت کردیم به نبودنت، شاید هم به رزمنده بودن و مدام توی جبهه‌ها بودنت عادت کردیم. سربازی را در کردستان می‌گذراندی و برخلاف تصور دیگران، گفته بودی بعد از تمام شدن خدمت هم دست از جهاد برنمی‌داری. هویت مجاهدت توی ذهن ما جا افتاده بود. از دل بقیه خبر نداشتم اما آن روزها، بدترین دوران زندگیِ من بود... تازه کلاس خیاطی ثبت نام کرده بودم. بعید می‌دانستم کنکور قبول بشوم آن هم با حواسی که هرلحظه پیش تو بود و فقط برای سلامتی‌ات دعا می‌کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 خدایا امروز یکشنبه نهم اردیبهشت ، دلمان را در جویبار رحمتت چنان شستشو ده که هر جا نفرت هست دوستی، هر جا یاس هست امید، و هر کجا زخمى هست درمان، جایش را بگیرد... ❖ 🌹🍃🌱🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
❣ سلام امام زمانم ❣ السلام علیک یا ابا صالح المهدی علیه السلام ✋ السَّلاَمُ عَلَى بَقِيَّةِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَى عِبَادِهِ... 🌱سلام بر مولایی که زمینیان، عطر خدا را از وجود او استشمام می کنند؛ سلام بر او و بر روزی که حکومت خدا را روی زمین برپا خواهد کرد. 📚 صحیفه مهدیه، زیارت پنجم حضرت بقیة الله
أعوذ بالله من الشيطان الرجيم << يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ ۚ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ >> مسلمانان! با صبر و نماز از خدا کمک بخواهید که خدا در کنار اهل صبر است. سوره بقره آیه ۱٥۳
*💠 | * عليه السلام *🔹منْ أَكْـثَرَ أَهْجَرَ 🔸هر كه پرگويى كند، به هذيان گويى كشانده شود.* 📗نهج البلاغه، نامه 31 ─━━━━━─━━━─━━━━━─
امام على عليه السلام: لاوِزرَ أعظَمُ مِن وِزرِ غَنيٍّ مَنَعَ المُحتاجَ گناهى، بزرگتر از گناه ثروتمندى نيست كه نيازمند را[از حقّش ] محروم كرده باشد غررالحكم حدیث10738
. 🔅 ✍️ مراقب درخشش اهداف کاذب باش 🔹یک روز صبح که همراه با یک دوست در مسیری کوهستانی قدم می‌زدیم، چیزی را دیدیم که در افق می‌درخشید. 🔸هرچند قصد داشتیم به یک دره برویم اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست؟! 🔹تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم‌تر می‌شد، راه رفتیم و هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. 🔸یک بطری خالی بود! شاید از چند سال پیش در آنجا افتاده بود. گردوغبار درونش متبلور شده بود. 🔹از آنجا که هوا بسیار گرم‌تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به‌سمت دره نرویم. 💢 هنگام بازگشت به این موضوع فکر می‌کردم که در زندگی‌مان چند بار به‌خاطر درخشش کاذب اهداف کوچک، از رسیدن به هدف اصلی خود بازمانده‌ایم؟
💢 خشک بودن اعضای وضو 🙏🙏شما هم ناشر احکام شرعی باشید 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ایمان با اجبار ارزشی ندارد 🎙️حجت الاسلام ----------------------------------------------- اگر یک نفر را به او وصل کردی برای سپاهش تو سردار یاری...
حسینیه باب الحوائج حضرت اباالفضل علیه السلام( تفتی های مقیم مرکز )
. 📔 #داستان_کوتاه 🌹 #ناگهان_تو 💠 #قسمت_یازدهم صدایِ بلند وحشتناکی پیچید توی گوشم: "توجه! توج
. 📔 🌹 💠 من و فاطمه شده بودیم پای ثابتِ کارهای جهادی. توی بسیج و مسجد و حسینیه و خلاصه هرجا که برای رزمنده‌ها وسیله یا خوراکی بسته‌بندی می‌کردند، حضور داشتیم. مخصوصا از وقتی صادق هم رفته بود سربازی. یعنی دقیقا چند ماه بعد از شروع خدمت تو... اینطوری دلمان خوش بود که ما هم کاری می‌کنیم. حتی از راه دور. البته من مثل مادرهایمان نبودم. مثلا آن‌ها هرچه پتو از جبهه می‌فرستادند می‌شستند، یا کلی کارهای بافتنی انجام می‌دادند ولی من و فاطمه در حد همان بسته‌بندی بلد بودیم. برای فاطمه یکی دوتا خواستگار هم پیدا شده بود ولی هردو قبل از مراسم خواستگاری، توی جبهه مجروح شده بودند! فاطمهء بیچاره نگران بود و از صبح تا شب به صدام و بعثی‌ها بد و بیراه می‌گفت که جوان‌های مردم را به کشتن می‌دهند. حرص و جوش خوردن برای بختش و حرف‌های بامزه‌ای که می‌زد، باعث می‌شد غم‌هایم را فراموش کنم. همیشه هم می‌گشتم تا بلکه بین کلماتش اسمی از تو بیاورد و خبر جدیدی بدهد... روز اول ماه رمضان بود. مامان برای افطار آش رشته درست کرده بود. هنوز نیم ساعتی به غروب مانده بود که صدایم زد و سطل پلاستیکی سفیدی دستم داد و گفت: _ببر خونهء عمو حاجی. دلم نیومد براشون آش نفرستم. حواست نره به فاطمه دیر کنی‌ها. یه نیم ساعت دیگه اذون میدن. بدو مادر. حوصله نداشتم دهن روزه، چندتا کوچه را بروم و برگردم ولی چاره‌ای نبود. چادری که تازگی‌ها دوخته بودم را روی سرم انداختم و راه افتادم. به سر کوچه نرسیده بودم که باران گرفت. پا تند کردم تا کمتر خیس بشوم. چند وقتی می‌شد که بیشتر از قبل چادر سر می‌کردم. حس خوبی داشتم به امنیتش. از وقتی تو رفته بودی رنگ آرزوهای دخترانه‌ام هم عوض شده بود. دیگر به جعبهء آبی لوازم آرایش مامان که چندتایی ماتیک و سرمه تویش بود نظر نداشتم. در عوض دلم می‌خواست دفتر صدبرگ سیاهی که نامه‌های تو را لابه لای ورقه‌هایش می‌گذاشتند داشته باشم. دیگر اپل دوختن و کفش پاشنه دار و این چیزها هم خیلی خوشحالم نمی‌کرد...‌ در عوض دلم می‌خواست پارچه‌ای وسط حیاط پهن کنم و پوتین‌های خاکی تمام رزمندگان را واکس بزنم. عجیب شده بودم یونس نه؟ تو باعث شده بودی. تو و حرف‌هایی که تازگی‌ها می‌زدی و دورادور می‌شنیدم. معنی زندگی برایم تغییر کرده بود! پشت در آهنی شما که رسیدم، خیس شده بودم. با دست کوبیدم به در و خیره شدم به آسمان. خوشبحال ابرها که هروقت دلشان می‌گرفت، می‌باریدند... ما حتی برای گریه کردن هم باید بهانه می‌تراشیدیم! در باز شد. برگشتم و خواستم سلام کنم که... تو آمده بودی یونس؟ کی؟ خودت بودی روبه روی من؟ خب بله! خیال که انقدر واقعی نمی‌شد. معلوم بود تازه از راه رسیدی. هنوز لباس‌های بیرون تنت بود. چند ماه بود که ندیده بودمت؟ حساب و کتابش از دستم در رفته بود. فقط چند ثانیه نگاهت کردم یونس. فقط چند ثانیه... سرت را پایین انداختی و سلام کردی. سرم را پایین انداختم و یادم رفت جوابت را بدهم! هول شده بودم. از موهای مشکی‌ات خبری نبود. سربازی هم حال و هوای خودش را داشت... ترسیدم بیشتر بایستم و بد بشود. اگر به من بود که احوالپرسی می‌کردم و... ولی نه! خوبیت نداشت. سطل را دراز کردم و اشتباهی گفتم:"قبول باشه" مسجدالرضا (ع) - ديباجى: لبخند زدی. سطل را گرفتی و تشکر کردی. بعد هم در را باز و تعارف کردی: _بفرما تو دخترعمو. بارون تند شده. بعد از ماه‌ها دیده بودمت و دیده بودی‌ام. چه چیزی بهتر از این؟ ولی حتی تصور این‌که سر سفرهء شما بخواهم روزه‌ام را باز کنم، آن هم بدون مامان و بابا و با وجود تو... صورتم را سرخ از خجالت می‌کرد. چنگ زدم به لبه‌های چادر و لب‌هایم را روی هم فشار دادم. واقعا حواست به باران تند و خیس شدنم بود؟ قدمی عقب رفتم و گفتم: _نه خوبه. میرم. به عمو اینا سلام برسونید. _خیره ان‌شاالله‌. سلامت باشید. هنوز چند قدم دور نشده بودم که صدایم زدی: _دخترعمو... یه لحظه صبر کن. من ایستادم ولی قلبم... امان از قلب بی‌قرارم. زیر چشمی نگاهت کردم. از توی ساک برزنتی که کنار در روی زمین بود چیزی بیرون کشیدی و آمدی سمت من. فکرم هزار راه رفت... _ببخشید مشما ندارم. دستم را باز کردم. رد دستهء سطل افتاده بود رویش. کاش تو لرزشش را نمی دیدی. پنج تا خرمای نه چندان درشت سهم من شد. _سوغاتیه... از آب گذشته‌ست. چشمم از خرماهای رنگ پریده گذشت و رسید به خرمای چشمِ تو. یک لحظه و بعد... دستم را مشت کردم و گفتم: _قبول باشه. با اجازه... باز هم لبخند زدی و گفتی: _از شما هم قبول باشه
. راه افتادم. تند و سریع. مثل دانه‌های باران. صدای "التماس دعا" گفتنت با صدای الله اکبر اذان درهم پیچید. مشتم را چنان محکم بسته بودم که حس می‌کردم به خانه نرسیده شیرهء خرماها می‌زند بیرون! نفسم می‌سوخت از سرما و دوییدن. سر کوچه‌مان ایستادم و نفس تازه کردم. اذان به نیمه رسیده بود. دستم را جلوی بینی گرفتم و بو کشیدم. خوب شد مامان آش رشته پخته بودها! بسم الله گفتم و خواستم همانجا با خرمای تو اولین روزهء آن سال را افطار کنم ولی... زن علی آقا نقاش از کنارم گذشت و سلام کرد. یادم رفت جوابش را بدهم. کلمات پشت زبانم گیر کرده بود. آن لحظه مهم‌ترین مساله دنیا شده بود خوردن یا نخوردن خرمای تو! این‌ها برای من بود یا خانواده‌ام؟ بغض کردم. اصلا چه فرقی می‌کرد؟ می‌خواستم نمک گیرت بشوم. بسم الله گفتم و حاجت خواستم:" خدایا... همونی که خودت میدونی." گفته بودی التماس دعا. دعایت کردم. که سلامت باشی و شهید نشوی. بارها مجروح شده بودی و تنم لرزیده بود. طاقت خبر شهادتت را نداشتم. لبم را گاز گرفتم و خرما را چپاندم توی دهانم. شیرین بود. مثل عسل. خرمای جنوب، سوغاتِ تو... تمام روزهای ماه رمضانم را شیرین کرد. خوب بود که باران می‌زد به صورتم و اشک‌هایم را نمی‌شد تشخیص داد... شب قدر بود و شما نذری شله‌زرد داشتید. کاش بودی... هم جای تو خالی بود و هم صادق. فاطمه بشقاب نخودچی کشمشی که چند روز قبل از مشهد سوغات آورده بودی را گرفت جلوی صورتم. چندتا برداشتم. این دومین سوغاتی تو بود که نصیبم می‌شد. چه ماه پر برکتی! نخودچی‌ها را ریختم توی جیب پیراهنم. فاطمه ناغافل دستم را کشید و کمی دورتر از بقیه برد. شک کردم. مضطرب بود. پرسیدم: _خوبی؟ چیزی شده؟ _هیس... یواش فرشته... ببین چند روزه یه چیزی می‌خوام بهت بگم ولی نشده. می‌ترسم بقیه بفهمن و آبروریزی بشه. راستش... راستش در مورد داداش یونسه! دلم هری ریخت... 💢 ... ✍🏻