eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
6.9هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅─✵💔✵─┅┄ اِلهی یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد یا عالی بِحَقِّ علی یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان 🌹💖🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
همه جا روشن شد و از دور درخشید مهتاب! نکند آمده‌ای؟ بی‌خبرم! برخیزم! نکند آمده‌ای منتظَرم؟! من منتظِرم!! ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
که شد اول به خدا و بعد به شمعدانی ها، به زندگی ، به همه رویاهای دور از دسترس سلام کن! و زندگیت را زندگی کن ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
(ع) یک عمر داغ کربلا یادش نمیرفت دلشوره هایِ عمّه را یادش نمیرفت درس و حدیثش مانعِ روضه نمیشد برپاییِ بزم عزا یادش نمیرفت بر دوش ِ دل، بار مصیبت داشت عمری جان دادن خون خدا یادش نمیرفت بالاسرِ هر پیکر بر خاک خفته لبخندِ شمرِ(لع) بی حیا یادش نمیرفت بردند بی صبرانه بعد از گوشواره- گهواره را بینِ عبا... یادش نمیرفت تب داشت بابا! سوخت خیمه! زجر(لع) آمد! زد تازیانه بیهوا! یادش نمیرفت هنگام غارت بود و در بین شلوغی... افتاد زیر دست و پا یادش نمیرفت لعنت بر آن دستی که هجده نیزه آورد سرهای روی نیزه ها یادش نمیرفت کنج خرابه...زیر نور ماه...آرام... شب-گریه هایِ بیصدا یادش نمیرفت در کنج حجره، داشت جان میداد امّا کهنه حصیر و بوریا یادش نمیرفت! ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸 🏴🏴🏴🏴🏴
شرط امام باقر برای ظهور امام زمان - @Maddahionlin.mp3
زمان: حجم: 3.8M
🏴 (ع) ♨️شرط امام باقر(ع) برای آخرین امام 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 شهادت مظلومانه حضرت امام محمد باقر علیه السلام را به محضر مقدس حضرت امام عصر ، مهدی موعود (عج) و نائب برحق ایشان مقام معظم رهبری و شما عزیزان تسلیت و تعزیت عرض می نمایم . 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🍃🌷 ﷽ 📜"مهمان حبیب خداست" "ابوذر" در خیمه خود در "بیابان" بود، ڪه "مهمانانی ناشناس و خسته" از گرما وارد شده و به او پناه آوردند. ابوذر به یڪی از آنها گفت: "برو و شتری نیڪ برای ذبح بیاور ڪه مهمان حبیب خداست." "مرد مهمان" بیرون رفت و دید، ابوذر بیش از ۴ شتر ندارد.! "دلش سوخت و شتر لاغری را آورد." ابوذر شتر را دید و گفت: چرا "شتر لاغر" را آوردی؟! مهمان گفت: بقیه را گذاشتم برای روزی ڪه به آن "احتیاج داری." ابوذر تبسمی ڪرد و گفت: "بالاترین نیازم روزی است ڪه در قبر مرا گذاشته اند و به عمل خیر محتاجم و چه عمل خیری بالاتر از این ڪه مهمان و دوست خدا را شاد ڪنم." * برخیز و چاق ترین شتر را بیاور.! * ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
🛑شاه عباس‌کبیر یک روز گفت: خدا را شکر! همه "اصناف" در مملکت "ایران" به نوایی رسیده اند و هیچ کس نیست که "بدون درآمد" باشد. سپس خطاب به مشاوران خود گفت: "همین طور است؟!" همه سخن شاه را تایید کردند. از نمایندگان اصناف پرسید، آن ها هم بر حرف شاه "صحه" گذاشتند و از "تلاش های شاه" در "آبادانی مملکت" تعریف کردند. اما وزیر عرض کرد: قربانتان بشوم، فقط "تنبل ها" هستند که سرشان بی کلاه مانده. شاه بلافاصله دستورداد؛ تا تنبلخانه ای در "اصفهان" تاسیس شود و به امور تنبلها بپردازد. "بودجه ای" نیز به این کار اختصاص داده شد. کلنگ تنبل خانه بر زمین زده شد و تنبل "خانه مجلل و باشکوهی" تاسیس شد. تنبل ها از سرتاسر مملکت را در آن جای گرفتند و زندگیشان از "بودجه دولتی" "تامین" شد. تعرفه بودجه تنبل خانه روز به روز بیشتر می شد. شاه گفت: این همه پول برای تنبل خانه؟ عرض کردند: بله. تعداد تنبلها زیاد شده و هر روز هم بیشتر از دیروز می شود! شاه به صورت "سرزده" و با لباس مبدل به صورت ناشناس از تنبلخانه بازدید کرد. دید تنبلها از در و دیوار بالا می روند و جای "سوزن انداختن" نیست. شاه خودش را معرفی کرد. هرچه گفتند: شاه آمده، فایده ای نداشت، آن قدر شلوغ بود که شاه هم نمی توانست داخل بشود. شاه دریافت که بسیاری از این ها تنبل نیستند و خود را تنبل جا زده اند تا "مواجب" بگیرند. شاه به کاخ خود رفت و "مسئله" را به شور گذاشت. مشاوران هریک "طرحی"" ارائه" دادند تا تنبل ها را از غیر تنبل ها تشخیص بدهند ولی هیچ یکی از این طرح ها "عملی" نبود. سرانجام دلقک شاه گفت: برای تشخیص "تنبل های حقیقی" از تنبل نماها همه را به حمامی ببرند و منافذ حمام را ببندند و "آتش حمام" را به تدریج تند کنند، تنبل نماها تاب حرارت را نمی آورند و از حمام بیرون می روند و "تنبلهای حقیقی" در حمام می مانند. "شاه این تدبیر را پسندید و آن را به اجرا درآورد." "تنبل نماها" یک به یک از حمام فرار کردند. فقط دو نفر باقی ماندند که روی سنگ های "سوزان" کف حمام خوابیده بودند. یکی ناله می کرد و می گفت: آخ سوختم، آخ سوختم. دیگری حال ناله و فریاد هم نداشت، گاهی با صدای ضعیف می گفت: "بگو رفیقم هم سوخت! " ☘💐🌻             @hedye110 🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸