eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
❗️ 🍃استاد شجاعی(ره) : آنجا که در باطن شما نیت نامطلوبی می گذرد ، خدا روی آن حساب می کند، و ظلمت و لطمهٔ آن به شما می رسد. 📚مقالات جلد سوم ص ۲۰۸ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
🌸معجزات امام عصر(عج الله تعالی فرجه) 🍃 روغن فروش حله عالم جليل القدر شيخ علي رشتي كه از علماي با تقوي و زاهد و شاگرد مرحوم شيخ انصاري (رحمه ا...) بود نقل فرمود: يك بار براي زيارت حضرت ابي عبدا... الحسين (ع) از نجف به كربلا مشرف شدم. در مراجعت مي خواستم از راه رودخانه فرات برگردم، لذا در كشتي كوچكي كه بين كربلا و « طويريج » رفت و آمد مي كرد نشستم. مسافران كشتي همه اهل حله بودند و مي خواستند تا طويريج بيايند و از آن جا كه راه حله و نجف از هم جدا مي شود به شهرستان بروند. آن جماعت مشغول لهو و لعب و مزاح بودند جز يك نفر كه همراهشان بود، او نه مي خنديد و نه مزاح مي كرد و در اين كارها خود را داخل نمي نمود و آثار وقار و بزرگواري از او ظاهر بود. رفقايش به مذهب او ايراد مي گرفتند و عيبجويي مي كردند، در عين حال در خورد و خوراك با هم شريك بودند. من خيلي تعجب كردم ولي موقعيتي نبود كه از او در اين باره سوال كنم، تا به جايي رسيديم كه به دليل كمي آب رودخانه، ما را از كشتي بيرون كردند كه كشتي به گل ننشيند. ما هم كنار نهر راه مي رفتيم. اتفاقاً در بين راه نزديك آن شخص بودم، لذا از او پرسيدم: چرا خودت را از رفقا و دوستانت كنار مي كشي و آنها به مذهب تو ايراد مي گيرند؟ گفت: اينها خويشان و بستگان من هستند كه همگي از اهل سنتند و پدرم نيز سني بود ولي مادرم مومنه و شيعه است. من هم قبلاً مثل آنها سني بودم اما به بركت حضرت صاحب الزمان (ع) شيعه شدم. گفتم: چطور شد كه شيعه شدي؟ گفت: اسم من « ياقوت » و شغلم فروختن روغن در كنار « پل حله » است. چند سال قبل يك بار براي خريد روغن از بايده نشينان عرب، به اطراف و نواحي حله رفتم. چند منزلي كه دور شدم با عده اي از آنها برخورد كردم و آنچه روغن مي خواستم خريدم و به همراه جمعي از اهل حله برگشتم. در يكي از منازل كه فرود آمديم خوابيدم، وقتي بيدار شدم هيچ كس از آنها را نديدم و همه رفته بودند. راه ما در صحراي بي آب و علفي بود كه درندگان زيادي داشت و در آن صحرا تا چند فرسخ هيچ آبادي و دهي نبود. برخاستم و روغنها را بار كردم و به دنبال قافله به راه افتادم، اما مقداري كه رفتم راه را گم كردم و سرگردان شدم و ترس زيادي از درندگان و دزدان و عطش به من دست داد. لذا همان به خلفا و بزرگان اهل سنت استغاثه كردم و انها را نزد خداوند شفيع قرار دادم و تضرع نمودم، اما هيچ فرجي حاصل نشد. ناگهان با خود گفتم: من از مادرم شنيدم كه مي گفت، ما امام زنده اي داريم كه كنيه اش « ابا صالح » است و گمشدگان را به راه مي رساند و به فرياد درماندگان مي رسد و ضعيفان را ياري مي كند. با خدا عهد كردم كه من به او استغاثه مي كنم، اگر مرا نجات داد به دين مادرم در مي آيم. و همان جا او را صدا كردم و به حضرتش استغاثه نمودم. ناگاه كسي را ديدم كه با من راه مي رود و بر سرش عمامه سبزي است. او مسير را به من نشان داد و دستور داد: « به دين مادرم در آيم. » و جملات ديگري هم فرمود. بعد هم اضافه كرد: « به زودي به روستايي كه اهل ان همه شيعه اند مي رسي » گفتم: يا سيدي تا آن قريه با من نمي آييد؟ فرمودند: « نه، زيرا الان هزار نفر در اطراف شهرها به من استغاثه كردند و بايد همه انها را نجات دهم. » و از نظرم غائب گرديد. من هم راه افتادم و هنوز خيلي نرفته بودم كه به آن قريه رسيدم، در حالي كه فاصله تا آن جا خيلي زياد بود و حتي رفقايم روز بعد به من رسيدند. وقتي به حله برگشتم به حضور آقا سيدمهدي قزويني (رحمه ا...) رسيدم و قضيه را براي ايشان نقل كردم و مسائل دينم را از او آموختم. بعد هم پرسيدم: آيا راهي هست كه بشود بار ديگر آن حضرت را ملاقات كنم؟ ايشان فرمود: چهل شب جمعه به زيارت حضرت ابي عبدا... الحسين (ع) برو. تصميم گرفتم اين كار را بكنم و مشغول انجام دادن آن شدم. هر هفته اي شبهاي جمعه از حله براي زيارت امام حسين (ع) به كربلا مي رفتم تا اين كه فقط يك شب باقي ماند. روز پنج شنبه اي بود كه از حله به كربلا رفتم، وقتي به دروازه شهر رسيدم ديدم سربازها و نيروهاي دولتي با كمال سختي از كساني كه مي خواهند وارد شهر شوند در خواست مجوز عبور مي كنند و من نه مجوز داشتم نه قيمت آن را متحير مانده بودم. مردم هم دم دروازه ايستاده بودند و همديگر را فشار مي دادند تا شايد راهي باز شود. من از شلوغي استفاده كردم و خواستم خودم را از لابه لاي آنها رد كنم، اما نشد. در اين حال صاحب خودم حضرت صاحب الامر (ع) را داخل شهر و پشت دروازه ديدم كه در لباس طلاب عجم بودند و عمامه سفيدي بر سر داشتند. تا آن جناب را ديدم به ايشان استغاثه كردم. همان لحظه مولا بيرون آمدند و دست مرا گرفتند و داخل دروازه كردند و هيچ كس مرا نديد. وقتي داخل شدم ديگر آن مولاي عزيز را نديدم.   ➥     @hedye110
🌷مهدی شناسی ۱۶۱🌷 🔹زیارت آل یاسین🔹 🌹السلام علیک یا میثاق الذی اخذه و وکده/سلام بر تو ای پیمان محکم خداوند که آن را گرفته و تأکید نموده است.🌹 ◀️قسمت اول 🌱واژۀ میثاق از ریشۀ وثق به معنای پیمان و قرارداد محکم و استوار است ، چنانکه ابن فارس قزوینی گفته است: وَثاق: کلمه ای است که بر عقد( قرارداد) و استواری دلالت می کند.. و میثاق: عقد استوار است.کلمۀ میثاق بیست و پنج بار در قرآن کریم یاد شده است که در چند مورد میثاق گرفتن خداوند از پیامبران به طور خاصّ یا از بنی اسرائیل و یا اهل کتاب ، به طور کلّی تصریح گردیده است. در احادیث نیز این کلمه بسیار یاد شده است . 🌱پای بندی به پیمان از نظر عقل و شرع امری لازم و مورد تأکید است ، و پیمان شکنی به شدّت مورد نکوهش و مایۀ بی اعتباری و سلب اعتماد از افراد می باشد. 🌱وفاداری و پای بندی به پیمان از صفات نیکان و درستکاران و آزادمردان است ، و پیمان شکنی نشانۀ پستی و فرومایگی و از صفات پلیدان و نا جوانمردان است. 🌱وفاداری به پیمان خداوند ، از هر پیمانی لازمتر و پیمان شکنی با خداوند از شکستن هر گونه پیمانی نکوهیده تر است. 🌱خداوند با عموم مخلوق خود عهد بسته و از همه افراد بشر پیمان گرفته که او را بپرستند و از پرستش غیر او بپرهیزند، و از فرستادگان و رسولان حق پیروی کنند و به ولایت امیرالمؤمنین و ائمّه معصومین (علیهم السّلام) اقرار نمایند و حقوق پدر و مادر و خویشاوندان و یتیمان و مستمندان را پاس دارند ، و نماز را بر پا کنند و زکات بپردازند و... و بعضی از این پیمان ها را بیشتر تأکید و سفارش نموده است... 🌱 از مهم ترین این پیمانها قضایای مربوط به حضرت ولی عصر-عجّل الله فرجه الشریف – می باشد. این پیمان یک بار در عالم ذرّ و یک بار توسّط حضرت آدم (علیه السّلام) و یک بار هم توسّط انبیاء (علیهم السّلام) از مردم گرفته شده است. 🌱 خداوند متعال در عالم ملکوت و پیش از ورود ارواح به کالبدها از تمامی اوراح عهدها و پیمانهای مکرّر و شدید گرفته که: اوست پروردگار یکتا و بی شریک و نیز نسبت به پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) و ولایت امیرالمؤمنین و ائّمۀ اطهار (علیهم السّلام) اقرار گرفته است. 💖🌹🌻💖🌹🌻💖🌹🌻 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین پستمون یاد مهدی فاطمه عج الله تعالی فرجه الشریف باشه از همگی التماس دعای فرج 🦋 شبتون مهدوی 🦋🌹🌟✨🌙🌹🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 السلام علیک یا امیرالمؤمنین علیه السلام......... 💐☘🌷🦋🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
تو بیایی دلم آرام بگیرد نفسم رام شود نتپد تندتر از سرعت باد ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
🌺✨🌺 ﷽ 🌺✨🌺 ✅ صراط مستقيم در قرآن (7⃣) ✅💐 راه ایمان آورندگان واقعى به روز قيامت 💐✨ در آیه 54 سوره حج، راه کسانی که به خداوند و روز قیامت ایمان آورده‌اند، به عنوان صراط مستقیم بیان شده است. 💐💫 وَلِيَعْلَمَ الَّذِينَ أُوتُوا الْعِلْمَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّكَ فَيُؤْمِنُوا بِهِ فَتُخْبِتَ لَهُ قُلُوبُهُمْ ۗ وَإِنَّ اللَّهَ لَهَادِ الَّذِينَ آمَنُوا إِلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ (آیه 54 سوره حج) و تا آنکه اهل علم و معرفت به یقین بدانند که این آیات قرآن به حق از جانب پروردگار تو نازل گردیده که بدان ایمان آورند و دلهاشان پیش او خاضع و خاشع شود، و البته خدا اهل ایمان را به راهی راست هدایت خواهد کرد. ✅💐 علم، یک موهبت الهى است كه به افراد داده مى‌شود و چه بهتر که از آن در راه تشخیص حق و باطل استفاده شود و با کمک آن قدم در صراط مستقیم نهاده شود. ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
:_پدربزرگت چی؟ صدای فاطمه،از دنیای خاطرات بیرونم میکشد. :+راستش پدربزرگ من،از اطرافیان شاه بوده،بعد انقلاب یه مدت تو شهرای مختلف قایم میشده،شمال...شیراز... اصفهان... جنگ که میشه،وقتی اوضاع مملکت رو میبینه،دست زنش رو میگیره و برای همیشه از ایران میره. تو انگلستان پناهنده میشه و هیچ وقت برنمیگرده. بابای من اونوقت،سیزده چهارده ساله بوده،با عمو محمودم که هفده،هجده ساله بوده،می مونن ایران. با کمک همدیگه به اوضاع کارخونه ی پدربزرگم رسیدگی میکنن و قبل ازدواجشون هم با هم قهر میکنن،تا الانم با هم هیچ رابطه ای نداشتیم.چند بار خواستم برای دیدنشون برم ولی راستش از واکنش بابام می ترسم ... :_واقعا؟؟چقدر بد...چرا تو هیچ وقت نرفتی اونجا پدربزرگت رو ببینی؟ :+رفتم،ولی پنج سالی میشه که مریضه،ممنوع الملاقات،از پشت شیشه های بیمارستان از دور دیدمش. باز هم بوی خاطرات،در مشامم میپیچد.... ★ لقمه ی خامه را با لذت میبلعم،به منیر میگویم:یعنی چی آخه؟مگه میشه؟ :_بله خانم،سال ۶۶ بود،که آقا وحید به دنیا اومدن،اونموقع من تو خونه ی آقابزرگ کار میکردم،یعنی خونه ی پدربزرگتون تو ایران. پیش آقا محمود و پدر شما،اونموقع ها با هم قهر نبودن. من رفتم یکی دوسالی موندم انگلیس،آخه خانم بزرگ،خدا رحمتشون کنه،مادربزرگتون رو میگم،هوس غذاهای ایرانی میکردن. من رفتم اونجا و تا یه سال،بعدِدنیااومدن آقاوحید اونجا بودم. اتفاقا،چشم های شما خانم،خیلی شبیه چشم های عمووحیدتونه. :+چرا این عمو تا حاال نیومده ایران؟ :_تا جایی که من خبر دارم،همش درگیر کارای پدربزرگتون بودن. جلو میآید و کنار گوشم میگوید:آقا وحید، ماشاءالله هزار الله اکبر،یه پارچه آقان،من مطمئنم اگه شما ببینیدشون،عاشقشون میشید. حتما!من حتما عاشق مردی میشوم که در دنیای هزار رنگ اروپا بزرگ شده و زیر دست بک پدر و مادرطاغوتی... کسی که احتمالاً نام اسلام هم به گوشش نخورده.... متوجه نقشه ی پدر و مادرم شده ام،می خواهند مرا از محیط ایران دور کنند،خیال میکنند دنیای اسلام،گنجانده شده در ایران... خیال میکنند رنگ و لعاب زندگی اروپایی،طرح اسالم را پاک میکند.... * چمدان را روی تخت باز میکنم. اول از همه،تمام شال و روسری هایم را برمیدارم. من میروم که به اسلام برسم،اسلام در قلب من است،قانون قلب من،حجاب را اجباری کرده برایم،نه قانون ایران.... مانتو ها و پیراهن های نسبتا پوشیده ام را هم برمیدارم،باید قبل از سفر به خرید بروم،خرید لباس اسلامی...از چادر منع شده ام،اما حجاب که وظیفه است. قرآنی که تازه خریدم،نهج البلاغه،سقای آب و ادب، و آفتاب در حجاب را هم برمیدارم. این ها باید همراه من باشند تا یادم نرود،تا فراموش کار نشوم،تا لفی خسر نباشم... چمدان را میبندم و به انتظار مینشینم... به انتظار سرنوشت و به انتظار عمووحیـــد.... ******** صدای باند فرودگاه بلند میشود:پرواز شماره ی ۲۶۷ از مبدأ لندن هم اکنون به زمین نشست.. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ نور دلِ 💖 مؤمنین بُوَد در صلوات 🌷 اندوخته ی 💖 یقین بُوَد در صلوات🌷 تأکید کنند 💖 اولیا بر این ذکر🌷 زیرا که 💖 اصول دین بُوَد در صلوات💖 🌷🍃 الّلهُمَّ 🌼🍃 صَلِّ 🌷 🍃 علی 🌼 🍃 مُحَمَّدٍ 🌷🍃 وَآل 🌼 🍃 مُحَمَّد 🌷🍃وَعَجِّل 🌼🍃 فَرَجَهُم ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
5 🔸🔹 معمولا ما نعمت زمان رو در زندگی خودمون نمیبینیم اما عمرمون که به پایان رسید یه دفعه ای میخوایم این نعمت ارزشمند رو ببینیم اما دیگه قدرت دیدن نداریم... ✅ زمان تقریبا میشه گفت مهم ترین دارایی ما هست. در واقع خیلی وقتا میشه که ... ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
خانواده آسمانی ۱۰.mp3
14.36M
۱٠ 💢 فرمول خلقت انسان، فرمول پیچیده ای نیست، تنها یک موضوع حقیقت وجود انسان را روشن می کند و آن، این است؛ ↓ ✦ برای دریافتِ "پیامِ بی‌نهایت" از سمتِ "الهی بی‌نهایت" نیاز به "مخلوقی با ظرفیتِ وجودی بی‌نهایت" بود که می‌بایست پیام‌رسانی "بی‌نهایت" آن را می‌رساند. - آن پیامِ بی‌نهایت چه بود؟ - پیام رساننده‌ی بی نهایت که بود؟ - و آن مخلوقِ بی‌نهایت کیست؟ 🎤 ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
آفتاب بالا آمده است و سربازان ابن زياد پشت درِ خانه عمرسعد آمده اند. صداى شيهه اسب ها، عمرسعد را از خواب بيدار مى كند. با دلهره در را باز مى كند: ــ چه خبر شده است؟ اين جا چه مى خواهيد؟ ــ ابن زياد تو را مى خواند. عمرسعد، از جا برمى خيزد و به سوى قصر حركت مى كند. وقتى وارد قصر مى شود به ابن زياد سلام مى كند و مى گويد: "اى امير، من آماده ام كه به سوى كربلا بروم و فرماندهى لشكر تو را به عهده بگيرم". ابن زياد خوشحال مى شود و دستور مى دهد تا حكم فرماندهى كلّ سپاه براى او نوشته شود. عمرسعد حكم را مى گيرد و با غرور تمام مى نشيند. ابن زياد با زيركى نگاهى به عمرسعد مى كند و مى فهمد كه او هنوز خود را براى كشتن حسين آماده نكرده است. براى همين، به او مى گويد: "اى عمرسعد، تو وظيفه دارى لشكر كوفه را به كربلا ببرى و حسين را به قتل برسانى". عمرسعد لحظه اى به فكر فرو مى رود. گويا بار ديگر ترديد به سراغش مى آيد. برود يا نرود؟ او با خود مى گويد: "اگر من موفق شوم و حسين را راضى كنم كه صلح كند، آن وقت آيا ابن زياد به اين كار راضى خواهد شد؟". ابن زياد فرياد مى زند: "اى عمرسعد! من تو را فرمانده كل سپاه كردم، پس آگاه باش اگر از جنگ با حسين خوددارى كنى گردن تو را مى زنم و خانه ات را خراب مى كنم". عمرسعد با شنيدن اين سخن، بر خود مى لرزد. تا ديروز آزاد بود كه يا به جنگ حسين برود و يا به گوشه خانه اش پناه ببرد، امّا امروز ابن زياد او را به مرگ تهديد مى كند. اكنون او بين دو راهى سخت ترى مانده است، يا مرگ يا جنگ با حسين. او با خود مى گويد: "كاش، همان ديروز از خير حكومت رى مى گذشتم". اكنون از مرگ سخن به ميان آمده است! چهره عمرسعد زرد شده است و با صدايى لرزان مى گويد: "اى امير! سرت سلامت، من به زودى به سوى كربلا حركت مى كنم". او ديگر چاره اى جز اين ندارد. او بايد براى جنگ، به كربلا برود. <=====●○●○●○=====> eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عاقبت جوان مؤمنی که حرمت پدر و مادرش را نگه نمی‌داشت... داستانی زیبا از آیت‌الله سید جمال‌الدین گلپایگانی از زبان حجت‌الاسلام عالی ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎥 میخوای گناه نکنی؟!* *🎙حضرت آیت الله العظمی بهجت رحمت الله علیه* ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
✨✨✨ امام رضا علیه سلام : به خداوند گمان نيك ببر؛ زيرا خداى عزّ و جلّ مى فرمايد: من نزد گمان بنده مؤمن خويشم؛ اگر گمانِ او به من نيك باشد، مطابق آن گمان با او رفتار كنم و اگر... ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
دو پیرمرد که یکی از آنها قدبلند و قوی هیکل و دیگری قدخمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند. 💰 اولی گفت: به مقدار 10 قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر می اندازد و اینک می گوید گمان می کنم طلب تو را داده ام. ⚖️ حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم. 💰 دومی گفت: من اقرار می کنم که ده قطعه طلا از وی قرض نموده ام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم. 🔰 قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن. ✋ پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند می کنم. 🙌 سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است. ⚜️ قاضي به طلبكار گفت: اكنون چه ميگويي؟ 😔 او در جواب گفت: من می دانم که این شخص قسم دروغ یاد نمی کند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود. 🎯 قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. 🤔 در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بی درنگ هر دوی آنها را صدا زد. 🚹 قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیواره اش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است. 😉 به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرک تر بودم. ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
12_Narimani_fadaeian-moharam-9404_(8)_(www.rasekhoon.net).mp3
9.2M
🎼مداحی حماسی ما بسیجی ها پیرو خط دین و قرآنیم (شور) 🎙کربلایی سیدرضا نریمانی ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی ... هر بامدادت؛ رودخانه حیات جاری می شود ... زلال و پاک ... چون خورشید مهربان و گرم وخالصمان ساز ... سلاااام الهی به امیدتو صبحتون بخیر💖 🦋🌷💐🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
💚 چشم دیدار ندارم شده ام کورِ رو که رو نیست ولی تشنه‌دیدار توام آرزو بر من آلوده روا نیست ، ولی .. کاش یک روز ببینم که ز انصار توام ↷↷↷  🦋
🌺✨🌺 ﷽ 🌺✨🌺 ✅ حسرت در قرآن (1⃣) ✅💐 روز حسرت 💐✨ یوم الحَسْرَة، از نام‌های روز قیامت به معنای روز اندوه و افسوس و پشیمانی است که در قرآن آمده است: 💐💫 وَأَنْذِرْهُمْ يَوْمَ الْحَسْرَةِ إِذْ قُضِيَ الْأَمْرُ وَهُمْ فِي غَفْلَةٍ وَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ (آیه 39 سوره مریم) آنان را از روز حسرت [= روز رستاخیز که برای همه مایه تأسف است‌] بترسان، در آن هنگام که همه چیز پایان می‌یابد! و آنها در غفلتند و ایمان نمی‌آورند! ✅💐 در این روز، هم نیکوکاران و هم بدکاران حسرت می‌خورند. نیکوکاران تأسف می‌خورند که چرا عمل نیک بیشتری انجام نداده‌اند و بدکاران هم بدلیل کنار رفتن پرده‌ها و آشکار شدن حقایق اعمال و نتایج آن تأسف می‌خورند که ای کاش مرتکب گناه نشده بودند. ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
زیر لب میگویم:کاش به گل مینشست... و سریع در دلم حرفم را پس میگیرم. عزیزان خانواده هایی در آن هواپیما هستند،و عمو وحید من... دسته گل را در دستم جابه جا میکنم. مامان نگاهم میکند،با اخم. دلیلش را خوب میدانم. طرز پوششم ناراحتش کرده. هرچند به خاطر بابا،مجبور است تحمل کند. من شرط را پذیرفته ام،پس پوششم را خودم انتخاب میکنم. مانتوی بلند و ساده ی صورتی روشن پوشیده ام. تازه دیروز رفتم و بعد از گشت و گذار چند ساعته،انتخابش کردم. پوشیده است و برای من، حکم حجاب دارد. روسری سرمه ای ساده ام را،فرانسوی گره زده ام و شلوار کبریتی سرمه ای و ساده ام را با آن ست کرده ام.حتی قبل تر ها هم،تیپ های ساده را ترجیح میدادم. بابا،به اطراف نگاه میکند؛منتظراست،منتظر برادری که پنج سال پیش،در مراسم خاکسپاری مادرشان او را دیده. آن موقع به خاطر امتحانات،من ایران ماندم و مامان و بابا رفتند انگلستان... صدای رسایی درست از پشت سرم میآید:سلام برمیگردم،مرد جوانی برابرم ایستاده. قدِبلند و هیکل ورزشکاری اش در نگاه اول،جذابش کرده. سویشرت برند آمریکایی معروف ،کوله پشتی مارکدارش و سیب گازخورده ی پشت موبایلش،صورت مردانه و ریش و سبیل. چشم هایش،عجیب شبیه چشم های من است... منیر راست میگفت.. زیرلب می گویم:بیگانه پرست! بابا با خنده به طرفش میرود: سلام وحیدجان و مردانه،بغلش میکند. مامان با لبخند و ژست همیشگی اش به طرفشان میرود و دستش را دراز میکند تا با او دست بدهد. اما او،خیلی سریع،به جای دست دادن،شاخه گلی در دست مادرم میگذارد و با لبخند میگوید:از اون وقتی که دیدمتون،اصلا عوض نشدید. مامان،لبخندش را میخورد. من هم از حرکت این عموی تازه وارد جاخوردم... انتظار داشتم مامان را بغل کند. به طرف من میآید:پس نیکی تویی؟؟ دسته گل را به دستش میدهم:به کشور خودتون ، خوش اومدید. در جواب متلکم،صمیمانه،لبخند میزند،چهره اش مهربان است.... اما در برابر دوست داشتنش مقاومت میکنم. بابا میگوید:ما میریم خونه،شمام با اشرفی برید دور بزنید و بیشتر با هم آشنا بشید،نیکی جان ببر برج میلاد رو به وحید نشون بده زیر لب چشم میگویم . مامان و بابا قصد رفتن میکنند،بابا با او دست میدهد:خب تو خونه میبینمتون. مامان و بابا راه میافتند و میشنوم که مامان میگوید:دیدی با من دست نداد؟ :+سخت نگیر،اونا فکر میکنن تو ایران،دست دادن جُرمه. نگاه از رفتنشان می گیرم و برمیگردم. با چشمان مهربان و با لبخندش غافلگیرم میکند:چقدر تو خانم شدی تصنعی سرفه می کنم و کاملا جدی می گویم :+بهتره بریم. :_بله بله حتما.. راه می افتیم،فقط یک کوله ی کوچک همراهش آورده،به همراه کیف دوربینش. اشرفی با دیدن ما جلو میآید و به او خوش آمد میگوید،در پشت را باز میکند و مینشینیم. نمیدانم چرا دلمـ نمی خواهد عمو،خطابش کنم. نگاهش را بین خیابان ها و آدم ها می گرداند و میگوید:ایران خیلی عوض شده. باید موضعم را حفظ کنم،باید بداند صمیمت بیش از حد با من اصلا مورد پسند من نیست. تند میگویم:ببینید،من میدونم که مامان و بابام از شما خواستن من رو ببرید اونجا،تا از این فکرا بیرون بیام،ولی تلاششون بیخودیه،من کوتاه نمیآم. لبخند میزند،بدون اینکه جوابم را بدهد به اشرفی میگوید:شما آقای اشرفی هستید درسته؟ :_بله آقا :+آقای اشرفی میدونید اسم من چیه؟ :_بله آقا،شما آقاوحید هستید. وحید به پنجره خیره میشود و زیرلب طوری که من بشنوم می گوید:ولی یه بار،یه نفـر که خیلی دوسش دارم،بهم گفت فرشته. متوجه حرفش نمیشوم. نگاهش میکنم. به طرفم برمیگردد و چشمانش را روی چشمانم متمرکز می کند:بهم ایمیل زد،گفت که من یه فرشته امـ. نمی توانم مسائل اطرافم را آنالیز کنم. حرف هایش،نمی دانم چرا ذهنم را به طرف ایمیل های ناشناس هدایت می کند. همان لبخند،روی لبهایش نشسته:راستی آفتاب در حجاب رو هم خوندی؟ باورم نمیشود... او....ایمیل ها.... :+اون....اون ایمیل ها....کار شما بود؟؟ آرام،در گوشم میگوید_:پدر و مادرت نخواستن،من خواستم که بیای پیش من.. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸