eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
D1737381T15299895(Web)-mc.mp3
3.74M
"حاجت گرفتن از امام جواد (ع)" تجربه و تاریخ نشان داده است که امام جواد (ع) در پاسخگویی به حاجات دنیایی زودتر کار را راه می اندازند. محمد بن سهل قمی نقل می کند... 🎙 @sulook@emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
🏴 🖤 ختم صلوات هدیه به امام جواد علیه السلام 📿 👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/t3ks7j .
آیت الله فاطمےنیا: 🦋بدترین سخن این است ڪہ دعاڪردم ونشد،زیارت رفتم ونشد!این نشدها شیطانے است.هیچ دعاکنندہ اے دست خالے برنمیگردد اگر به صلاح باشد همان را و اگر به صلاحش نباشد بهتر از آنرا می دهند. @hedye110
🖤سلام‌‌امام‌زمانم 🖤 چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی خلیل آتشین سخن ؛ تبر به دوش بت شکن خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی برای ما که خسته ایم نه ،ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام دوباره‌ جمعه شد ولی‌ نیامدی... اللهم‌عجل‌لوليک‌الفرج🏴 🖤☘️🖤 سلام بر دوست داران مولا صاحب الزمان (عج) آدینه مهدوی شما بخیر...🖤☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️🖤
┄┅─✵💝✵─┅┄ خدایا آغازی که تو صاحبش نباشی چه امیدیست به پایانش؟ پس با نام تو آغاز می کنم روزم را الهی به امید تو💚 ➥ @hedye110 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
سلام بر مولای مهربانی که آمدنش وعده ی حتمی خداست و سلام بر منتظران و دعاگویان آن روزگار نورانی و قریب... السلام علیکَ یا وعد الله الذّی ضمنه...  ‌‌@emame_mehraban           🕊🕊🕊🕊
💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 💟دعا برای شروع روز💟 ا🍃💕🍃 💙بسم الله الرحمن الرحیم💙 ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبـَاحَ الْـاَبـْـــــرَار وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الْـاَشَـــــرَار ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَقـْبـُولـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْمـَرْدُودِیــــن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْصّـَالـِحـِیـن وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْطّـَالـِحـِیـن ا🍃💕🍃 اَلـلّـهُـمَ اجـْعَـلْ صَـبَـاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـْخـَیْـرِ وَ السَّعـَادَة وَ لـَـا تَــجْــعـَـلْ صَـبـَاحَـنـَا صَـبَـاحَ الـشَّـرِ وَ الْشِّـقـَاوَة ا🍃💕🍃 💠امين يا رب العالمین💠 التماس دعا 🙏🙏🙏🙏 💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃💕🍃 @hedye110
☀️ به رسم هر روز صبح ☀️ 🌻السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن🌻 💕💕💕💕💕💕💕💕 🌸السلام علیک یا امام الرئوف 🌸 🌻ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ🌻 💕💕💕💕💕💕💕 🌸 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌸 @hedye110
🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃 🍃 🌹 🍃 ❤️ توسل امروز ❤️ اللّٰهُمَّ إِنِّى أَسْأَلُكَ وَأَتَوَجَّهُ إِلَيْكَ بِنَبِيِّكَ نَبِيِّ الرَّحْمَةِ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ، يَا أَبَا الْقاسِمِ، يَا رَسُولَ اللّٰهِ، يَا إِمامَ الرَّحْمَةِ، يَا سَيِّدَنا وَمَوْلَانَا إِنَّا تَوَجَّهْنا وَاسْتَشْفَعْنا وَتَوَسَّلْنا بِكَ إِلَى اللّٰهِ وَقَدَّمْناكَ بَيْنَ يَدَيْ حَاجاتِنا، يَا وَجِيهاً عِنْدَ اللّٰهِ اشْفَعْ لَنا عِنْدَ اللّٰهِ؛ 🍃 🌹 🍃 🌹🍃 🍃🌸🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 @hedye110
1_898400391.mp3
1.82M
تجدید عهد روزانه با امام زمان (عج) 🤍 ❤️ با صدای استاد : 👤فرهمند 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 @hedye110
🪴 🪴 🌿﷽🌿 همان موقع دو نفر از مردها را صدا کرد و گفت: همراه ما بیایند، رفتم سوار ماشین شدیم. من و زینب عقب نشستیم و مردها روی صندلی کنار راننده جا گرفتند. یکی از مردها به آقای پرویز پور گفت: آقا بریم بازار صفا, مغازه دار از آشناهاس. خیلی زود به بازار رسیدیم. آقای پرویز پور ماشین را جلوی چایخانه معروف عمو ناصر نگه داشت. من و زینب توی ماشین ماندیم. آقای پرویز پور و آن دو نفر پیاده شدند و به سمت بازار که مغازه های پارچه فروشی داخلش بود، رفتند زینب همان طور که بیرون را نگاه می کرد، گفت یادت هست تو این بازار چه خبر بود؟ از شلوغی جست و جنس هایی که دو طرف خیابون می ریخته نمی شد اینجا پا گذاشت سرم را تکان می دادم و به حرف هایش گوش میکردم ولی فکر دیگری مرا به خود مشغول کرده بود. از اینکه این طور می خواستیم برای شهدا کفن تهیه کنیم، ناراحت بودم. به نظرم این پارچه ها قصبي بودند. نه صاحبان شان راضی هستند، نه شهدا که پارچه قصبی برایشان استفاده شود. نهایتا با این حرف خودم را راضی کردم که: شرایط اضطرار است و وقتی حاکم شرع اجازه داده، دلیلی ندارد من این طور فکر کنم، به خاطر همین، سعی کردم ذهنم را جای دیگری ببرم به بازار نگاه کردم. دود غلیظی که آسمان شهر را پوشانده بود، فضای مسقف آنجا را تاریک تر نشان می داد، کرکره مغازه ها پایین بود و بعضی هایشان قفل داشتند، از خودم پرسیدم: الان صاحبان این مغازه ها کجا هستند؟ چه کار می کنند؟ خرجی زن و بچه هایشان را از کجا می آورند؟ مغازه نوارفروشی کنار چایخانه عمو ناصر را که دیدم، یاد روزهایی افتادم که با دا می آمدم بازار صفا همیشه از این مغازه صدای نوار سعدون جابر، خواننده عراقی بلند بود. فروشنده صدای ضبط را آنقدر زیاد می کرد که تا وسطهای بازار این صدا به گوش میرسید. درحالی که نگاهم به در بسته مغازه مانده بود، شعرهای سعدون جابر به خاطرم آمد أحا یا دیرث هلي یا عینی با طبت ملی شان با تقلی مو بعیدین الیحب یندل، قژتهم وبعیدین ، مو بعیدین الگمر ینول ذنهم مو بعیدین الگبه ای دیار پاک پدری چقدر مشتاق دیدن توام ایل و تبارم، خانواده ام، زادگاهم دور نیستند. اگر کسی دوست داشته باشد راه آنجا را یاد بگیرد دور نبند ماه راهشان را بلد است چرا که قلبه نزدیکی شان را حس می کند دور نیستند اگر کسی بخواهد نزدشان برود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
🪴 🪴 🌿﷽🌿 با شعر عبدالحلیم الحافظ شاعر و خواننده مصری که شعر معروف با ولدی را می خواند. این خواننده طرفداران زیادی داشت. من هم شعرهایی را که او می خواند دوست داشتم الث یا ولدي ال تخزن فالحب علیك هو المكتوب یا ولدي یا ولدي قذفات شهیدة من مات قدوة للمحبوب. مقدورک آن تمضي ابدآ في بحر الحب بغیر قنوع مقدورك أن تبني مسجونة بین الماء و بین التار۔ رغم جمیع خرانقدها. وبرغم جمیع شوایقه ها و برغم الحزن النساكن فینا لیل و نهار وبرغم الزیح و برغم الجو الماطر و األخضار. الخ یقي یا ولدي، یا ولدي الحلى األقدار یا ولدي گفت: پسرم اندوهگین مباش عشق سرنوشت توست پسرم به یقین شهید می میرد آنکه در راه محبوب جان بسپارد سرنوشت بی بادبان در دریای عشق راندن است و تو گرفتار میان آب و آتش با وجود تمامی آموزش ها و با وجود تمامی پیامدها و با وجود اندوهی که ماندگار است در شب و روزمان و با وجود باده گردباد و هوای بارانی پسرم پسرم علق به محبوب باقی می ماند عشق زیباترین سر گذشته است یاد آوری این ها غم جبران ناپذیر نبود بابا و دوری علی را برایم زنده می کرد. دو روز بود که بابا را ندیده بودم. دو روز بود که او رفته بود و ما در فراغش می سوختیم. بی صدا اشک میریختم. صورتم را طوری گرفته بودم که زینب متوجه حالم نشود. هرچند او هم در حال و هوای خودش سیر می کرد نیم ساعت بعد مردها آمدند چهار، پنج طاقه چلوار سفید با خودشان آورده بودند. یکی از مردها دفتری در دست داشت. صفحه ایی از آن را باز کرد و از من و زینب خواست بالای لیست را امضا کنیم. به صفحه نگاه کردم. اسم مغازه دار، آدرس و پلاک مغازه، تاریخ آن روز و مقدار پارچه ای که برداشته بودند، ثبت کرده بودند. امضای آقای پرویز پور و آن دو نفر هم پائین نوشته بود زینب خودکار را به انگشتانش مالید و به جای امضا انگشت زد. من هم امضا کردم طاقه ها را تحویل گرفتیم و به جنت آباد برگشتم. لیلا از پیش دا آمده بود. او و بقیه را صدا کردیم و همه نشستیم به پریدن کفن ها. این کار خیلی زود تمام شد، کفن ها را تا زدیم. چون رفته رفته تعداد کشته های زن کمتر می شد، بیشتر کفن ها را تحویل غسالخانه مردانه دادیم باز جنازة دربه و داغان آورده بودند. از چند روز قبل قرار گذاشته بودیم آنهایی که پیکر سالمی دارند غسل و کفن کنیم. این طوری هم آب کمتری مصرف می شد، هم خونریزی جراحت های شان باعث آلوده شدن کفن نمی شد. اوایل که نایلون داشتیم این نوع جنازه ها را در نایلون می پیچیدیم اما از وقتی نایلون برای بستن شان وجود نداشت، جدا کردن سالم ترها منطقی به نظر می رسید ولی برای من انتخاب جنازه ها کار سختی بود. وقتی لابه لای جنازه ها میگشتم و از کنار پیکرهای متلاشی میگذشتم، احساسی شرم می کردم حس می کردم حتی در غسل و کفن هم به این ها ظلم شد اما چاره ایی نبود. کارمان که تمام شده موقع بیرون آمدن چشمم به گوشه غسالخانه افتاد.لباس های کشته ها توی این چند روز تخلیه نشده بودند، به خاطر بهداشت و سلامت خودمان باید این لباس ها را در چاله آبی دفن می کردیم و رویش آب آهکی میریختیم اما آنقدر خسته بودم که دیگر حوصله این کار را نداشتم. اول خواستم به بقیه بگویم، آنها این کار را انجام بدهند، دیدم حال آنها هم بهتر از من نیست و از کار زیاد نمی توانند کمر راست کنند. رفتم و فرغون آوردم و با بیل لباس ها را روی آن ریختم. همه شان توی یک فرغون جا نمی شد. دو، سه بار رفتم و آمدم تا همه آنها را در گوشه ایی از قبرستان که زمین خالی بوده ریختم. بعد پیت نفت را رویشان خالی کردم کبریتی آتش زدم و روی لباس ها انداختم. خیلی زود آتش گرفتند کمی عقب تر آمدم. نشستم و به شعله های آتشی که لباس ها را می بلعیدند زل زدم. لباس ها میان آتش جمع می شدند و می سوختند. به خودم گفتم: صاحبان این لباس ها با چه ذوق و شوقی این ها را خریده بودند چه احساسی موقع پوشیدانشان داشتند. حالا همه آن خوشی ها دارد میان شعله های آتش خاکستر می شود توی حال و هوای خودم بودم که دیدم زینب صدایم می زند. بلند شدم و به طرف زینب که بهم اشاره می کرده رفتم. نزدیکٹر که شدم، گفت: بیا مادره بیا پین میگن برادرت اومده دم در، تو نمی یاد. ببین چی کارت داره؟ یک لحظه ترسیدم دوباره چه اتفاقی افتاده؟ کی اومده؟ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef