eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
40 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 چرا گذاشتین با این هیکل کوچیکش بره؟» «خودش رفت آقاي برونسی، هرچی به اش گفتیم نرو، گوش نکرد.» تا اسم برونسی را شنیدم، گویی جان تازه اي پیدا کردم.می دانستم فرمانده ي گردان عبداالله است، ولی تا حالا ندیده بودمش. چشمهام را باز کردم. تار و واضح صورت مهربان وآفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش خاصی به ام داد. خودش مرا گذاشت توي یک ایفا. کوله پشتی ام را آورد و به بچه ها هم سفارشم را کرد. گفت:«هواش رو داشته باشید که تو ایفا اذیت نشه.» از یکی با آه و ناله پرسیدم: «منو کجا می برن؟» «می برنت بهداري پشت خط، چون اون جا مجهزتره.» باید می آمدم باختران، اما مسیرش را بلد نبودم.مثل کسی که مقصد خاصی نداشته باشد، زده بودم به راه و داشتم می رفتم. از شنیدن صداي یک موتور، انگار دنیا را به ام دادند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم.دویست، سیصد متري باهام فاصله داشت. جاده را می شکافت و سریع می آمد جلو. خدا خدا می کردم نگه دارد. «چه خوبه تا یک مسیري ببردم.» چند قدمی ام که رسید، سرعتش را کم کرد. درست جلوي پام نگه داشت. به خلاف انتظارم، خیلی گرم باهام سلام و احوالپرسی کرد.از آن رزمنده هاي مخلص و با حال معلوم می شد.پرسید:«کجا می ري اخوي؟» «با اجازه تون می خوام برم باختران، بلد هم نیستم از کجا باید برم.» لبخندي زد و گفت: «سوار شو.» به ترك موتورش اشاره کرد.از خدا خواسته زود پریدم بالا. گازش را گرفت و راه افتاد. هم صداش برام آشنا بود، هم چهره اش. ولی هرچه فکر کردم کجا دیدمش، یادم نیامد. چند بار آمد به دهانم که همین را به اش بگویم، روم نشد. آخر خودش سر صحبت را بازکرد.مرا به اسم صدا زد و گفت: «از اون حماسه ي شما چند جا تعریف کردم.» هم از شنیدن اسمم تعجب کردم، هم از شنیدن کلمه ي حماسه. با نگاه بزرگ شده ام گفتم:«ببخشین، کدوم حماسه؟!» خندید و گفت: «از همون اول نفهمیدم که منونشناختی.» گویی تازه زبانم باز شد. «راستش خیلی به چشمم آشنا هستین، ولی هرچی فکر می کنم، بجا نمی آرم.» گفت: «پشت اون خاکریز رو یادت می آد؟ اون زخمیه؛ خمپاره ي فسفري...» تازه دوزاري ام جا افتاده و فهمیدم چه افتخاري نصیبم شده.کم مانده بود از ذوق و از خوشحالی بال در بیاورم. باورم نمی شد هم صحبت و همراه فرمانده ي گردان عبداالله باشم، همان گردانی که شنیدن اسمش پشت دشمن را می لرزاند " 1 ". پاورقی -1 گاهی چنین حرفهایی فقط به لفظ است، درباره ي گردان عبداالله ولی حقیقتی نام و تمام داشت؛ دشمن آن قدر حساب می برد از این گردان که اولا همیشه می گفت: تیپ عبداالله، در ثانی با عقده و کینه اي تمام از آن به عنوان تیپ وحشی ها یاد می کرد! با آن چهره ي مظلومانه و متواضعانه اش عجیب تو دل آدم جا باز می کرد. آن روز مرا تا نزدیک پل «هفت دهانه»برد و از آن جا هم، راه را دقیق نشانم داد و من به خلاف میلم ازش جدا شدم. یادم هست، آن قدر شیفته اش شده بودم که تو اولین فرصت رفتم سراغ گردان عبداالله.به هزار این در و آن در زدن، کارها را ردیف کردم که محل خدمتم همان جا بشود. 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef