#برگزدبهاصفهان
#قسمتدوم
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
آفتاب بالا آمده بود و خواهرم سفره ي صبحانه را تويِ صحن حياط پهن کرده بود. بوي نان داغ و چايي تازه دَم، اشتهاي آدم را تحريک مي کرد. سرِ سفره که نشستم خواهرم يک استکان چايي خوش رنگ و خوش عطرگذاشت جلويم. بُخاري که از روي چايي برمي خاست، خرامان، خرامان به سوي آسمان بالا مي رفت وکم کم محو مي شد. نگاهم را در نگاهِ خواهرم دوختم و پرسيدم: - اي بلا! ديروز از آقا امام رضا عليه السّلام چه خواسته بودي؟ و خواهرم با دستپاچگي جواب داد: هي... هيچّي، هيچّي. يعني چيز مهمّي نبود، يک مسأله ي خصوصي بود... يک مسأله ي خصوصي بود ها؟! ولي من فکر مي کنم که خيلي هم خصوصي نبوده چون به من هم مربوط مي شود. ما بايد همين امروز برگرديم اصفهان. و خواهرم که سخت متعجّب شده بود گفت: - ولي من که به شما چيزي نگفتم. من سرِ قولَم هستم. من فقط توي حرم، کنار ضريح، خيلي يواشکي، درِ گوشي به آقا امام رضا عليه السّلام عرض کردم؟ «آقا، خيلي دلم براي مادرم تنگ شده، دوست دارم زودتر برگردم اصفهان»، همين! - خيلي خوب. پس آماده باش تا بعد از صبحانه راه بيفتيم، چون آقا به من دستور دادند تا همين امروز تو را به اصفهان برگردانم
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸