#سرزمینیاس
#برگبیستسوم
در يك طرف سعد بن عُبادِه همراه با يارانش به صف ايستاده اند و در طرف ديگر "مَرحَب" با سربازانش.
مَرحَب، فرمانده سپاه يهود است. او پهلوان خيبر است. نامش لرزه بر اندام همه مى اندازد.
هدف مسلمانان اين است كه هر طور شده خود را به قلعه برسانند و راهى براى نفوذ در آن پيدا كنند. اگر اين قلعه فتح شود ديگر كار يهوديان تمام است.
حمله آغاز مى شود، صداى شمشيرها به گوش مى رسد، گروهى تصميم مى گيرند تا به سوى قلعه پيش روند; امّا باران تير مى بارد، بيش از پنجاه نفر با تيرها مجروح مى شوند.
هرگز نمى توان به اين قلعه نفوذ كرد، ديوارهاى آن، بسيار بلند و محكم است. آخر چگونه ما مى توانيم سنگ هايى به اين محكمى را خراب كنيم؟
در اين ميان، يكى از يهوديان نگاهش به چوپان سياه مى افتد. از اين كه او مسلمان شده بسيار ناراحت مى شود. تيرى را به سوى او پرتاب مى كند. تير مى آيد و به او اصابت مى كند.
تير به جاى حسّاسى خورده است، خونريزى او شديد است. زمين با خون او سرخ شده است، مسلمانان مى دوند تا او را نجات بدهند; امّا ديگر دير شده است. روح او به سوى بهشت پر كشيده است.
درگيرى ساعتى طول مى كشد، ايستادگى هيچ فايده اى ندارد، لشكر اسلام از روى ناچارى، عقب نشينى مى كند و به اردوگاه خود باز مى گردد.
يهوديان خيلى خوشحال هستند كه توانستند در روز اوّل جنگ، مسلمانان را شكست بدهند.
فرياد شادى يهوديان در فضا مى پيچد، آنها خودشان هم باور نمى كردند به اين راحتى لشكر اسلام را شكست بدهند.
يهوديان خيال مى كنند كه مسلمانان نيروى ذخيره زيادى در اردوگاه دارند براى همين از دنبال كردن مسلمانانِ فرارى خوددارى مى كنند و به سوى قلعه خود مى روند.
سعد بن عُبادِه با لشكر شكست خورده به اردوگاه بر مى گردند. تعداد مجروحان زياد است.
يادت هست وقتى از مدينه حركت كرديم گروهى از زنان مدينه همراه ما بودند. اكنون آنها مداواى مجروحان را آغاز مى كنند.
پيكر چوپان سياه را به سوى اردوگاه مى برند. به پيامبر خبر مى رسد، پيامبر نگاهى به او مى كند و مى گويد: "او چه مسلمان خوبى بود! مى بينم كه فرشتگان، خاك از چهره او پاك مى كنند".
خوشا به حال او!
او چه زود سعادتمند شد!
آيا به ياد دارى كه در ميان راه شاعرى براى ما شعر خواند؟ آن شب كه همه خسته بوديم و با شعر خود جانى تازه در ما دميد. پيامبر آن شب براى او دعا كرد. نگاه كن، او هم به آرزويش كه شهادت بود رسيده است.
💖💖💖💖🌹💖💖💖💖
#سرزمینیاس
#قصهفدک
#قصهتمامروزهایشیعه
#فدکپرچمخدا
#برایمادرمانحضرتزهراسلامالله
#کپیآزاده
#نشرحداکثری
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
https://eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#بانوى_چشمه
#برگبیستسوم
وارد شهر مكّه مى شويم، گويا خبر ورود ما به مردم رسيده است. آن پيرمرد كه به اين سو مى آيد، ابوطالب است. او به استقبال برادر زاده اش، محمّد(ص)آمده است.
اكنون محمّد(ص) در آغوش عموى مهربانش است. اشك شوق در چشمان هر دو حلقه مى زند. ابوطالب خدا را شكر مى كند كه محمّد(ص) صحيح و سالم از سفر برگشته است. آنها به سوى خانه حركت مى كنند. محمّد(ص) ماجراى سفر را براى عمويش مى گويد. ابوطالب لبخندى مى زند.
ابوطالب با خود فكر مى كند كه ديگر مى تواند زندگى محمّد(ص) را سر و سامان بدهد. وقتى او به خانه مى رسد از همسرش، فاطمه بنت اَسَد مى خواهد كه در جستجوى همسر مناسبى براى محمّد(ص) باشد.
به راستى چه كسى لياقت خواهد داشت كه همسر آخرين پيامبر باشد؟
مَيسِره به سوى خانه خديجه مى رود تا به او گزارش سفر را بدهد. او وارد خانه مى شود و به سوى اتاق بانو مى رود. او در گوشه اى مى نشيند و منتظر آمدن بانو مى شود.
بعد از لحظاتى بانو وارد مى شود، مَيسِره از جا برمى خيزد:
ــ بانوى من، سلام!
ــ سلام بر مَيسِره!
ــ خبر خوبى براى شما دارم. مى دانم شما از شنيدن آن خيلى خوشحال مى شويد.
ــ خوش خبر باشى!
ــ در اين سفر ما به اندازه چهل سفر سود كرديم، اين سكّه هاى طلا سود اين سفر است.
ــ خدا را شكر. مگر شما در اين سفر چه خريديد و چه فروختيد كه اين قدر سود كرديد؟
ــ ما همان كالاى هميشگى را خريد و فروش كرديم.
ــ پس چرا اين همه سود كرديد؟
ــ من فكر مى كنم همه اين ها به بركت پيامبر موعود بود.
ــ پيامبر موعود! تو او را از كجا مى شناسى؟
اينجاست كه مَيسِره به خود مى آيد. يادش مى آيد كه خديجه از ماجراى آن مرد يهودى خبر ندارد.
خديجه منتظر است تا مَيسِره پاسخ بدهد. مَيسِره بايد همه ماجرا را شرح بدهد. به راستى مَيسِره در اين سفر چه ديده و چه شنيده است؟
🖤🖤🖤🌺🖤🖤🖤
#بانوی_چشمه
#حضرت_خدیجه_سلامالله
#ایام_فاطمیه
#شهادت_حضرت_زهرا_سلامالله
#شهداءومهدویت
#کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشر_حداکثری
#کپی_آزاده
#چهارمینمسابقه
@shohada_vamahdawiat
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
#آسمانیترینعشق
#برگبیستسوم
من نمى گويم كه پدر و مادران همه بى عيب و نقص هستند;
من نمى گويم كه به خاطر خوبى پدر و مادر به آنها نيكى كن،
نه! سخن من اين است كه پدر و مادر خود را به خاطر دستور خدا احترام كن، همين پدر و مادرى كه الان دارى را مى گويم با همه عيب ها و نقص ها!
اين كه پدر و مادر تو بى عيب و نقص باشند و تو احترام آنها را بگيرى، هنر نيست.
خداى متعال از اين خوشحال مى شود كه تو احترام پدر و مادر خود را مى گيرى اگر چه آنها بعضى مواقع خطاكار باشند.
من نمى گويم كه اشتباه پدر و مادرت را قبول كن، نه، تو صاحب فكر و انديشه هستى، امّا به آن معنى نيست كه به آنها بى احترامى كنى و ديگر به آنها نيكى نكنى!
اى جوان عزيز! احترام پدر و مادرت را بگير، اگر چه آنها مسلمان نباشند!
احترام پدر و مادرت را بگير، اگر چه آنها خداپرست هم نباشند!
اين دستور اسلام است.
اگر پدر و مادر به تو گفتند، دست از خدا و دين بردار و به سوى گناه و معصيت برو، نبايد گوش به حرف آنها بدهى، امّا باز هم بايد احترام آنها را بگيرى!
احترام به پدر و مادر شرايط ندارد، اگر خواهان سعادت هستى بايد احترام آنها را بگيرى و در حقّ آنها نيكى كنى.
شخصى خدمت امام رضا(ع) آمد و عرضه داشت: "پدر و مادر من كافرند، وظيفه من نسبت به آنها چيست؟".
امام رضا(ع) فرمودند: با آنها مدارا كن، زيرا پيامبر(ع) فرموده اند: "خداوند دين اسلام را دين مهربانى قرار داده است".
جانم به فداى شما، اى امام رضا! كه دستور دادى تا شيعه تو با پدر و مادر كافر خود با مهربانى رفتار كند، امّا اى كاش مى بودى و مى ديدى كه جوانان امروز، به خاطر اندك اختلاف سليقه، چگونه با پدران و مادران خويش رفتار مى كنند!
💖💖💖💖💖💖💖💖
#آسمانیترینعشق
#عشقبهپدرومادر
#خشنودیپروردگار
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#نشرحداکثری
#انتخابات
#کانالکمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگبیستسوم🌴
﷽
شمشيرهاى برهنه به سوى آسمان مى روند، فريادها بلند است!
ياران مسلم منتظرند كه مسلم دستور حمله را بدهد تا آنان به قصر هجوم ببرند و ابن زياد را به سزاى اعمالش برسانند و شهر را به تصرّف خود درآورند.
مسلم نيز آماده است، امّا ناگهان خبر مى رسد كه سپاه يزيد در نزديكى كوفه است.
مسلم به عنوان فرمانده بايد تصميم بگيرد، اگر به قصر حمله كند و در حين درگيرى، سپاه يزيد از راه برسد و از پشت به آنها حمله كند، او چه بايد بكند؟
به هر حال، مسلم بايد با دقّت وارد ميدان شود.
براى همين، عدّه اى را براى تحقيق به بيرون از شهر مى فرستد.
آرى، درست حدس زده ايد; اصلاً خبرى از سپاه يزيد نيست.
اين يك دروغ است.
ابن زياد اين دروغ را در ميان مردم انداخته است.
اگر مسلم همان لحظه اوّل به قصر حمله مى كرد، شكست ابن زياد قطعى بود.
امّا او با مكر و حيله توانست حمله مسلم را مقدارى به تأخير اندازد.
در مدّت زمانى كه نيروهاى مسلم بروند و براى او خبر بياورند، ابن زياد مى تواند جنگ روانى خود را شروع كند.
او مردم كوفه را خوب مى شناسد و مى داند كه آنها مردمى ترسو و پول دوست هستند.
كيست كه از پول خوشش نيايد؟
هر جاى تاريخ به يك معمّا رسيدى و نتوانستى به جواب برسى، بايد بگردى و ردّ پايى از پول را پيدا كنى; پول جواب معمّاهاى بزرگ تاريخ است.
ابن زياد دستور مى دهد تا سكّه هاى سرخ طلا را در ميان مردم پخش كنند.
برق سكّه هاى طلا، چشم هر بيننده اى را به سوى خود جلب مى كند.
نگاه كن كه مردم چگونه به سوى طلاها هجوم مى برند!
ـ من قربان سكّه هاى طلا شوم!!
و اين گونه است كه عدّه اى ايمان خود را به سكّه هاى طلا مى فروشند.
ابن زياد گروهى را نيز به ميان مردم مى فرستد تا بين آنها اين شايعه را پخش كنند:
اى مردم! خبر رسيده است كه به زودى سپاه بزرگ يزيد به كوفه مى رسد.
آنان به شما رحم نخواهند كرد و دودمان شما را نابود خواهند كرد.
اينجاست كه افراد ترسو از سپاه مسلم جدا مى شوند.
آرى، با اين جنگ روانى، اوّلين تفرقه در سپاه مسلم ايجاد مى شود.
وقتى عدّه اى با شنيدن اين شايعه، ميدان را ترك نمايند، ديگران هم كم كم اين خبر را باور مى كنند.
سوّمين كارى كه ابن زياد انجام مى دهد اين است كه از بزرگان كوفه استفاده مى كند; چون مى داند كه در بين مردم نفوذ زيادى دارند و روحيّه هر قبيله و طايفه اى را مى شناسند.
يكى از آنها ابن شَهاب است. او از قصر خارج مى شود و به نزد جوانان قبيله مُراد مى رود. (همان قبيله اى كه هانى رئيس آنهاست و شور و خروش آنها بيش از همه است).
او در حالى كه به دروغ گريه مى كند، چنين مى گويد: "اى جوانان! به خدا قسم، من خير شما را مى خواهم، سپاه شام در نزديكى كوفه است، وقتى آنها برسند به شما و ناموس شما رحم نخواهند كرد، مگر شما غيرت نداريد؟ مگر ناموس پرست نيستيد؟ اگر مى خواهيد ناموس خود را نجات بدهيد به خانه هاى خود برگرديد، تا ساعتى ديگر سپاه شام از راه مى رسد و ابن زياد قسم خورده است همه كسانى را كه با مسلم هستند از دم شمشير بگذراند".
عدّه اى حرف او را باور مى كنند و به سوى خانه هايشان برمى گردند.
انگار همه مردم نگاهشان به اين جوانان قبيله هانى است.
آنان با خود مى گويند: اكنون كه جوانان قبيله هانى، ميدان را ترك كردند و رفتند، پس چرا ما خودمان را گرفتار سپاه يزيد كنيم؟
ناگهان اين فكر به ذهن ابن زياد مى رسد: مردم نگران اين هستند كه من آنها را به جرم يارى مسلم مجازات كنم.
براى همين پرچمى را به ابن اَشْعَث (فرمانده گارد ويژه) مى دهد تا در ميدان شهر نصب كرده و اعلام كند: "هر كس كه زير اين پرچم بيايد در امان است".
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت🌴
#چهارمینمسابقه🌴
#برگبیستسوم🌴
﷽
نيروهايى كه به خارج از شهر رفته بودند تا براى مسلم خبر بياورند، با خوشحالى باز مى گردند تا به مسلم اطّلاع دهند كه خبر آمدن سپاه يزيد دروغ است.
امّا وقتى به نزد مسلم مى رسند، مى بينند كه ياران او متفرّق شده اند.
مسلم هر چه تلاش مى كند كه به مردم بفهماند خبر آمدن سپاه يزيد دروغ است، موفّق نمى شود.
آرى، ديگر بسيار مشكل است كه اين سپاه دوباره متّحد شود.
و اين گونه است كه سپاه مسلم متفرّق مى شود.
هنگامى كه يك قبيله، ميدان را ترك مى كند، ديگران با يكديگر مى گويند: "ما براى چه اينجا ايستاده ايم؟ همه دارند مى روند، ما هم برويم".
ابن زياد دستور دستگيرى ياران مهمّ مسلم را مى دهد و در اين ميان مختار و ميثم تَمّار دستگير مى شوند.
آن مادر را نگاه كن كه آمده است و دست پسر خود را مى گيرد و به او مى گويد: "همه به خانه هايشان رفتند، عزيزم، تو هم به خانه بيا!".
از آن لشكر بزرگ فقط سيصد نفر باقى مانده است.
ياران باوفاى مسلم دستگير شده و روانه زندان شده اند و بقيّه مردم هم بنده پول شدند و رفتند.
امّا مسلم تلاش مى كند تا هر طور هست هانى را از دست ابن زياد نجات دهد; براى همين با همان سيصد نفر به سوى قصر حمله مى كند.
امّا وقتى به نزديك قصر مى رسد، مى ايستد.
نگاهى به پشت سر خود مى كند.
فقط ده نفر مانده اند!
مسلم بسيار تعجّب مى كند، به آنان رو مى كند و مى گويد: "شما چه مردمى هستيد؟! ما را به شهر خود دعوت مى كنيد; امّا اين گونه تنهايمان مى گذاريد".
مسلم ناچار مى شود عقب نشينى كند.
به نظر شما آيا اين ده نفر با او باقى خواهند ماند؟
هانى در قصر است و مسلم در مسجد كوفه; ميان اين دو يار، جدايى افتاده است.
مسلم در فكر است به راستى چه شد كه در طول چند ساعت، همه چيز عوض شد.
سپاهى با هجده هزار سرباز كجا و ده نفر كجا!
به راستى چرا اين مردم، مهمان خود را اين گونه تنها مى گذارند؟
مگر آنها براى يارى كردن مسلم، بيعت نكرده بودند؟
آرى، مسلم مهمانى است كه در ميان ميزبانان خود غريب و تنها مى ماند!
<=====●●●●●=====>
#دراوجغربت
#یارورامامزمانباشیم
#چهاردهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
<=====●●●●●=====>