eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
💕🌹💕🌹💕🌹💕🌹 @hedye110 ........،. سيره عملي و اخلاقي حضرت ابراهيم (ع)....... حضرت ابراهيم (ع) / سيره عملي و اخلاقي حضرت ابراهيم (ع) اهميت پوشش زن در سيره ابراهيم - عليه السلام - ابراهيم در مسير هجرت همراه ساره و لوط - عليه السلام - عبور مي‌كردند، ابراهيم - عليه السلام - براي حفظ ناموس خود ساره از نگاه چشم‌هاي گنهكار، صندوقي ساخته بود و ساره را در ميان آن نهاده بود، هنگامي كه به مرز ايالت مصر رسيدند، حاكم مصر به نام «عزاره» در مرز ايالت مصر، مأموران گمرگ گماشته بود، تا عوارض گمرك را از كاروانهايي كه وارد سرزمين مصر مي‌شوند بگيرند، مأمور به بررسي اموال ابراهيم - عليه السلام - پرداخت، تا اين كه چشمش به صندوق افتاد، به ابراهيم گفت: «در صندوق را بگشا، تا محتوي آن را قيمت كرده و يك دهم قيمت آن را براي وصول، مشخص كنم.» ابراهيم: خيال كن اين صندوق پر از طلا و نقره است، يك دهم آن را حساب كن تا بپردازم، ولي آن را باز نمي‌كنم. مأمور كه عصباني شده بود، ابراهيم - عليه السلام - را مجبور كرد تا درِ صندوق را باز كند. سرانجام ابراهيم - عليه السلام - به اجبار دژخيمان، درِ صندوق را گشود، مأمور وصول، ناگهان زن با جمالي را در ميان صندوق ديد و به ابراهيم گفت: «اين زن با تو چه نسبتي دارد؟» ابراهيم: اين زن دختر خاله و همسر من است. مأمور: چرا او را در ميان صندوق نهاده‌اي؟ ابراهيم: غيرتم نسبت به ناموسم چنين اقتضا كرد، تا چشم ناپاكي به او نيفتد. مأمور: من اجازه حركت به تو نمي‌دهم تا به حاكم مصر خبر بدهم، تا او از ماجراي تو و اين زن آگاه شود. مأمور براي حاكم مصر پيام فرستاد و ماجرا را به او گزارش داد، حاكم مصر دستور داد تا صندوق را نزد او ببرند. مي‌خواستند تنها صندوق را ببرند، ابراهيم گفت: «من هرگز از صندوق جدا نمي‌شوم مگر اين كه كشته شوم.» ماجرا را به حاكم گزارش دادند، حاكم دستور داد كه: «صندوق را همراه ابراهيم نزد من بياوريد.» مأموران، ابراهيم را همراه صندوق و ساير اموالش نزد حاكم مصر بردند، حاكم مصر به ابراهيم گفت: «درِ صندوق را باز كن.» ابراهيم: همسر و دختر خاله‌ام در ميان صندوق است، حاضرم همه اموالم را بدهم، ولي درِ صندوق را باز نكنم. حاكم ازاين سخن ابراهيم، سخت ناراحت شد و ابراهيم را مجبور كرد كه در صندوق را بگشايد، ابراهيم آن را گشود. حاكم با نگاه به ساره، دست به طرف او دراز كرد. ابراهيم - عليه السلام - از شدت غيرت به خدا متوجه شد و عرض كرد: «خدايا دست حاكم را از دست درازي به سوي همسرم كوتاه كن.» بي‌درنگ دست حاكم در وسط راه خشك شد، حاكم به دست و پا افتاده و به ابراهيم گفت: «آيا خداي تو چنين كرد؟» ابراهيم: آري، خداي من غيرت را دوست دارد، و گناه را بد مي‌داند، او تو را از گناه باز داشت. حاكم: از خدايت بخواه دستم خوب شود، در اين صورت ديگر دست درازي نمي‌كنم. ابراهيم، از خدا خواست، دست او خوب شد، ولي بار ديگر به سوي ساره دست درازي كرد، باز با دعاي ابراهيم - عليه السلام - دستش در وسط راه خشك گرديد، و اين موضوع سه بار تكرار شد، سرانجام حاكم با التماس از ابراهيم خواست كه از خدا بخواهد تا دست او خوب شود. ابراهيم: اگر قصد تكرار نداري، دعا مي‌كنم. حاكم: با همين شرط دعا كن. ابراهيم دعا كرد و دست حاكم خوب شد، وقتي كه حاكم اين معجزه و غيرت را از ابراهيم ديد، احترام شاياني به او كرد و گفت: «تو در اين سرزمين آزاد هستي، هر جا مي‌خواهي برو، ولي يك تقاضا از شما دارم و آن اين كه: كنيزي را به همسرت ببخشم تا او را خدمتگزاري كند.» ابراهيم تقاضاي حاكم را پذيرفت. حاكم آن كنيز را كه نامش «هاجر» بود به ساره بخشيد و احترام و عذرخواهي شاياني از ابراهيم كرد و به آيين ابراهيم گرويد، و دستور داد عوارض گمرك را از او نگيرند. به اين ترتيب غيرت و معجزه و اخلاق ابراهيم موجب گرايش حاكم مصر به آيين ابراهيم گرديد، و او ابراهيم را با احترام بسيار، بدرقه كرد... 🌹💕🌹💕🌹💕🌹💕 https://eitaa.com/hedye110
💕🍂💕🍂💕🍂 @hedye110 ........ ابراهيم - عليه السلام - در هجرتگاه، و تولد اسماعيل - عليه السلام - و اسحاق - عليه السلام - ابراهيم - عليه السلام - به فلسطين رسيد، قسمت بالاي آن را براي سكونت برگزيد، و لوط - عليه السلام - را به قسمت پايين با فاصله هشت فرسخ فرستاد، و پس از مدتي در روستاي «حبرون» كه اكنون به شهر «قدس، خليل» معروف است ساكن شد. ابراهيم و لوط، در آن سرزمين، مردم را به توحيد و آيين الهي دعوت مي‌كردند و از بت پرستي و هر گونه فساد بر حذر مي‌داشتند، سالها از اين ماجرا گذشت، ابراهيم - عليه السلام - به سن و سال پيري رسيد، ولي فرزندي نداشت زيرا همسرش «ساره» نازا بود، ابراهيم دوست داشت، پسري داشته باشد تا پس از او راهش را ادامه دهد. ابراهيم - عليه السلام - به ساره پيشنهاد كرد، تا كنيزش هاجر را به او بفروشد، تا بلكه از او داراي فرزند گردد، ساره هاجر را به ابراهيم بخشيد، هاجر همسر ابراهيم گرديد، و پس از مدتي از او داراي پسري شد كه نامش را «اسماعيل» گذاشتند. ابراهيم بارها از خدا خواسته بود كه فرزند پاكي به او بدهد، خداوند به او مژده داده بود كه فرزندي متين و صبور، به او خواهد داد. اين فرزند همان اسماعيل بود كه خانه ابراهيم را لبريز از شادي و نشاط كرد. ساره نيز سالها درانتظار بود كه خداوند به او فرزندي دهد، به خصوص وقتي كه اسماعيل را مي‌ديد، آرزويش به داشتن فرزند بيشتر مي‌شد، از ابراهيم مي‌خواست دعا كند و از امدادهاي غيبي استمداد بطلبد، تا داراي فرزند گردد. ابراهيم دعا كرد، دعاي غير عادي ابراهيم - عليه السلام - به استجابت رسيد و سرانجام فرشتگان الهي او را به پسري به نام اسحاق بشارت داد، هنگامي كه ابراهيم اين بشارت را به ساره گفت، ساره از روي تعجب خنديد، و گفت: «واي بر من، آيا با اين كه من پير و فرتوت هستم و شوهرم ابراهيم نيز پير است، داراي فرزند مي‌شوم؟! به راستي بسيار عجيب است!» طولي نكشيد كه بشارت الهي تحقق يافت و كانون گرم خانواده ابراهيم با وجود نو گلي به نام «اسحاق» گرمتر شد. از اين پس فصل جديدي در زندگي ابراهيم - عليه السلام - پديد آمد، از پاداشهاي مخصوص الهي به ابراهيم - عليه السلام - دو فرزند صالح به نام اسماعيل و اسحاق - عليه السلام - بود، تا عصاي پيري او گردند و راه او را ادامه دهند. 💕🍂💕🍂💕🍂💕🍂 @hedye110
🌺💕🌺💕🌺💕 @hedye110 ........ ❤️ملاقات ابراهيم - عليه السلام - با ماريا عابد سالخرده........ در عصر حضرت ابراهيم عابدي زندگي مي‌كرد كه گويند 660 سال عمر كرده بود، او در جزيره‌اي به عبادت اشتغال داشت، و بين او و مردم درياچه‌اي عميق فاصله داشت، او هر سه سال از جزيره خارج مي‌شد و به ميان مردم مي‌آمد و در صحرايي به عبادت مشغول مي‌شد، روزي هنگام خروج و عبور، در صحرا گوسفنداني را ديد كه به قدري زيبا و برّاق و لطيف بودند گويي روغن به بدنشان ماليده شده بود، در كنار آن گوسفندان، جوان زيبايي را كه چهره‌اش هم چون پاره ماه مي‌درخشيد مشاهده نمود كه آن گوسفندان را مي‌چراند، مجذوب آن جوان و گوسفندانش شد و نزد او آمد و گفت: «اي جوان اين گوسفندان مال كيست؟» جوان: مال حضرت ابراهيم خليل الرّحمن است. ماريا: تو كيستي؟ جوان: من پسر ابراهيم هستم و نامم اسحاق است. ماريا پيش خود گفت: «خدايا مرا قبل از آن كه بميرم، به ديدار ابراهيم خليل موفق گردان». سپس ماريا از آن جا گذشت، اسحاق ماجراي ديدار ماريا و گفتار او را به پدرش ابراهيم خبر داد، سه سال از اين ماجرا گذشت. ابراهيم مشتاق ديدار ماريا شد، تصميم گرفت او را زيارت كند، سرانجام در سير و سياحت خود به صحرا رفت و در آن جا ماريا را كه مشغول عبادت و نماز بود ملاقات كرد، از نام و مدت عمر او پرسيد، ماريا پاسخ داد، ابراهيم پرسيد: در كجا سكونت داري؟ ماريا: در جزيره‌اي زندگي مي‌كنم. ابراهيم: دوست دارم به خانه‌ات بيايم و چگونگي زندگي تو را بنگرم. ماريا: من ميوه‌هاي تازه را خشك مي‌كنم و به اندازه يكسال خود ذخيره مي‌نمايم، و سپس به جزيره مي‌برم و غذاي يكسال خود را تأمين مي‌نمايم. ابراهيم و ماريا حركت كردند تا كنار آب آمدند. ابراهيم: در كنار آب، كشتي و وسيله ديگر وجود ندارد، چگونه از آن آب خليج عبور مي‌كني و به جزيره مي‌رسي؟ ماريا: به اذن خدا بر روي آب راه مي‌روم. ابراهيم: من نيز حركت مي‌كنم شايد همان خداوندي كه آب را تحت تسخير تو قرار داده، تحت تسخير من نيز قرار دهد. ماريا جلو افتاد و بسم الله گفت و روي آب حركت نمود، ابراهيم نيز بسم الله گفت و روي آب حركت نمود، ماريا ديد ابراهيم نيز مانند او بر روي آب حركت مي‌كند، شگفت زده شد، و همراه ابراهيم به جزيره رسيدند، ابراهيم سه روز مهمان ماريا بود، ولي خود را معرفي نكرد، تا اين كه ابراهيم به ماريا گفت: «چقدر در جاي زيبا و شادابي هستي، آيا مي‌خواهي دعا كني كه خداوند مرا نيز در همين جا سكونت دهد تا همنشين تو گردم؟» ماريا: من دعا نمي‌كنم! ابراهيم: چرا دعا نمي‌كني؟ ماريا: زيرا سه سال است حاجتي دارم و دعا كرده‌ام خداوند آن را اجابت ننموده است. ابراهيم: دعاي تو چيست؟ ماريا ماجراي ديدن گوسفندان زيبا و اسحاق را بازگو كرد و گفت: سه سال است دعا مي‌كنم كه خداوند مرا به زيارت ابراهيم خليل موفق كند، ولي هنوز خداوند دعاي مرا مستجاب ننموده است. ابراهيم در اين هنگام خود را معرفي كرد و گفت: اينك خداوند دعاي تو را اجابت نموده است، من ابراهيم هستم. ماريا شادمان شد و برخاست و ابراهيم را در آغوش گرفت، و مقدم او را گرامي داشت. طبق بعضي از روايات، ابراهيم از ماريا پرسيد چه روزي سخت‌ترين روزها است؟ او جواب داد: روز قيامت. ابراهيم گفت: بيا با هم براي نجات خود و امّت از سختي روز قيامت دعا كنيم، ماريا گفت: چون سه سال است دعايم مستجاب نشده، من دعا نمي‌كنم... پس از آن كه ماريا فهميد دعايش با ديدار ابراهيم به استجابت رسيده، با ابراهيم - عليه السلام - در مورد نجات خداپرستان در روز سخت قيامت دعا كردند، و خوشبختي خود و آنها را در آن روز مكافات، از درگاه خداوند خواستند به اين ترتيب كه ابراهيم دعا مي‌كرد و عابد آمين مي‌گفت. ابراهيم بسيار خرسند بود كه دوستي تازه پيدا كرده كه دل از دنيا كنده و دل به خدا داده و به عشق خدا، همواره مناجات و راز و نياز مي‌كند. 💕🌺💕🌺💕🌺💕🌺 @hedye110
❣کمال بندگی❣
🌻🌻🌻🌻🌻 @hedye110 #تاریخ_انبیا.......... به آتش افكندن ابراهيم (ع) حضرت ابراهيم (ع) / به آتش افكند
🌸🌷🌸🌷🌸🌷 @hedye110 .......‌ جبرئيل در فضا نزد ابراهيم آمد و گفت: «آيا به من نياز داري؟» ابراهيم گفت: «به تو نيازي ندارم ولي به پروردگار جهان نياز دارم.» جبرئيل انگشتري را در انگشت دست ابراهيم نمود، كه در آن چنين نوشته شده بود: «معبودي جز خداي يكتا نيست، محمد - صلّي الله عليه و آله - رسول خدا است، به خدا پناهنده شدم، و به او اعتماد كردم، و كارم را به او سپردم». در همين لحظه فرمان الهي خطاب به آتش صادر شد: «يا نارُ كُوني بَرْداً؛ اي آتش براي ابراهيم سرد باش». آتش آن چنان خنك شد، كه دندانهاي ابراهيم از سرما به لرزه در آمد، سپس خطاب بعدي خداوند آمد: «و سَلاماً عَلي اِبْراهيمَ؛ بر ابراهيم، سالم و گوارا باش». آن همه آتش به گلستاني سبز و خرّم مبدَل شد، جبرئيل كنار ابراهيم - عليه السلام - آمد و بااو به گفتگو پرداخت. بهتر اين است كه در اين جا به اشعار ناب مولانا در كتاب مثنوي گوش جان فرا دهيم: چون رها از منجنيق آمد خليل * آمد از دربار عزّت، جبرئيل گفت: هَل لَك حاجَة يا مُجتبي * گفت: اَمّا مِنكَ يا جبريلُ لا من ندارم حاجتي با هيچ كس * با يكي كار من افتاده است و بس آن چه داند لايق من آن كند * خواه ويران خواه آبادان كند گفت اين جا هست نامحرم مقال * عِلْمُهُ بِالحالِ حَسْبِي مَا السُّؤال گر سزاوار من آمد سوختن * لب ز دفع او بيايد دوختن من نمي‌دانم چه خواهم زان جناب *** بهر خود و اللهُ اَعْلَم بالصَّواب نمرود ابراهيم را در گلستان ديد كه با پيرمردي گفتگو مي‌كند، به آزر رو كرد و گفت: «به راستي پسرت چقدر در نزد پروردگارش ارجمند است!» و نيز گفت: «اگر بنا است كسي براي خود خدايي انتخاب كند، سزاوار است كه خداي ابراهيم را انتخاب نمايد.» يكي از رجال چاپلوس دربار نمرود (براي رفع وحشت نمرود) گفت: «من دعا و وِردي بر آتش خواندم، تا آتش ابراهيم را نسوزاند. همان دم ستوني از همان آتش به سوي او آمد و او را سوزانيد، در حالي كه آتش‌هاي تمام دنيا، تا سه روز، سوزنده نبود. ياد امام حسين - عليه السلام - از توكّل كامل ابراهيم به خدا در ماجراي كربلا، امام سجّاد - عليه السلام - سخت بيمار بود، به طوري كه با زحمت - آن هم با تكيه بر عصا - مي‌توانست برخيزد، امام حسين - عليه السلام - با او ديدار كرد و فرمود: «پسرم! چه ميل داري؟!» امام سجاد - عليه السلام - عرض كرد: «اَشتَهِي اَنْ اَكونَ مِمَّنْ لا اَقْتَرِحُ عَلَي اللهِ رَبِّي ما يدَبِّرُهُ لِي؛ ميل دارم به گونه‌اي باشم كه در برابر خواسته‌هاي تدبير شده خدا براي من، خواسته ديگري نداشته باشم.» امام حسين - عليه السلام - فرمود: احسن و آفرين! تو هم چون ابراهيم خليل - عليه السلام - هستي كه جبرئيل از او پرسيد: آيا خواهش و حاجتي داري؟ او در پاسخ گفت: «هيچ گونه پيشنهادي به خدا ندارم، بلكه او مرا كفايت مي‌كند و نگهبان نيكي است.» 🌷🌸🌷🌸🌷🌸 @hedye110
🍃🌻🍃🌻🍃🌻 @hedye110 ........ تابلوي ديگري از عشق سرشار ابراهيم به خدا ابراهيم - عليه السلام - در عين آن كه عابد، پارسا و شيفته حقّ بود، مرد كار و تلاش بود، هرگز براي خود روا نمي‌دانست كه بي‌كار باشد، بخشي از زندگي او به كشاورزي و دامداري گذشت، و در اين راستا پيشرفت وسيعي كرد، و صاحب چند گله گوسفند شد. بعضي از فرشتگان به خدا عرض كردند: «دوستي ابراهيم با تو به خاطر آن همه نعمت‌هاي فراواني است كه به او عطا كرده‌اي؟» خداوند خواست به آنها نشان دهد كه چنين نيست، بلكه ابراهيم خدا را به حق شناخته است، به جبرئيل فرمود: «در كنار ابراهيم برو و مرا ياد كن». جبرئيل كنار ابراهيم آمد ديد او در كنار گوسفندان خود است، روي تلّي ايستاد و با صداي بلند گفت: «سُبُّوحٌ قُدّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَة وَ الرُّوحِ؛ پاك و منزّه است خداي فرشتگان و روح!» ابراهيم تا نام خدا را شنيد، آن چنان شور و حالي پيدا كرد و هيجان زده شد كه زبان حالش اين بود: اين مطرب از كجاست كه برگفت نام دوست تا جان و جامه نثار دهم در هواي دوست دل زنده مي‌شود به اميد وفاي يار جان رقص مي‌كند به سماع كلام دوست ابراهيم به اطراف نگريست و شخصي را روي تلّ ديد نزدش آمد و گفت: «آيا تو بودي كه نام دوستم را به زبان آوردي؟» او گفت: آري. ابراهيم گفت: بار ديگر از نام دوستم ياد كن، يك سوم گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد. او گفت: «سُبُّوحٌ قُدُّوسٌ رَبُّ الْمَلائِكَة وَ الرُّوحِ» ابراهيم با شنيدن اين واژه‌ها كه يادآور خداي يكتا و بي‌همتا بود، چنان لذت مي‌برد كه قابل توصيف نيست، نزد آن شخص رفت و گفت: يك بار ديگر نام دوستم را ياد كن، نصف گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد. آن شخص براي بار سوم، واژه‌هاي فوق را تكرار كرد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: يك بار ديگر از نام دوستم ياد كن، همه گوسفندانم را به تو خواهم بخشيد. آن شخص، آن واژه‌ها را تكرار كرد. ابراهيم گفت: ديگر چيزي ندارم، خودم را به عنوان برده بگير، و يك بار ديگر نام دوستم را به زبان آور! آن شخص نام خدا را به زبان آورد، ابراهيم نزد او رفت و گفت: اينك من و گوسفندانم را ضبط كن كه از آن تو هستيم. در اين هنگام جبرئيل خود را معرفي كرد و گفت: «من جبرئيلم، نيازي به دوستي تو ندارم، به راستي كه مراحل دوستي خدا را به آخر رسانده‌اي، سزاوار است كه خداوند تو را به عنوان خليل (دوست خالص) خود برگزيند. 🍃🌻🍃🌻🍃🌻 @hedye110
❤️🌺❤️🌺❤️🌺 @hedye110 ........... آرزوي ابراهيم خليل - عليه السلام - شب بود، جمعي از اصحاب، در محضر رسول خدا - صلّي الله عليه و آله - نشسته بودند و از بيانات آن بزرگوار، بهره‌مند مي‌شدند، آن بزرگوار در آن شب اين جريان را بيان كرد و فرمود: «آن شب كه مرا به سوي آسمانها به معراج بردند (يعني در شب 17 يا 21 ماه رمضان سال 10 يا 12 بعثت) هنگامي به آسمان سوم رسيدم، منبري براي من نصب نمودند، من بر عرشه منبر قرار گرفتم و ابراهيم خليل در پله پايين عرشه، قرار گرفت و ساير پيامبران در پله‌هاي پايين‌تر قرار گرفتند. در اين هنگام علي - عليه السلام - ظاهر شد كه بر شتري از نور، سوار بود و صورتش مانند ماه شب چهارده مي‌درخشيد و جمعي چون ستارگان تابان در اطراف او بودند، در اين وقت، ابراهيم خليل به من گفت: اين (اشاره به علي - عليه السلام -) كدام پيامبر بزرگ و يا فرشته بلند مقام است؟ گفتم: «او نه پيامبر است و نه فرشته، بلكه برادرم و پسر عمويم و دامادم و وارث علمم، علي بن ابيطالب است.» پرسيد: اين گروهي كه در اطراف او هستند، كيانند؟ گفتم: اين گروه، شيعيان علي بن ابيطالب - عليه السلام - هستند. ابراهيم علاقمند شد كه جزء شيعيان علي - عليه السلام - باشد، به خدا عرض كرد: پروردگارا مرا از شيعيان علي بن ابيطالب - عليه السلام - قرار بده» در اين هنگام جبرئيل نازل شد و اين آيه (81 صافات) را خواند: «وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْراهِيمَ؛ و از شيعيان او (در اصول اعتقادات) ابراهيم است». پيامبر - صلّي الله عليه و آله - به اصحاب فرمود: «هر گاه بر پيامبران پيشين صلوات فرستاديد، نخست به من صلوات بفرستيد، سپس به آنها، جز در مورد ابراهيم خليل كه هر گاه خواستيد به من صلوات بفرستيد، نخست به ابراهيم خليل صلوات بفرستيد، پرسيدند، چرا؟ فرمود: «به همين دليل كه بيان كردم» (او آرزو كرد تا از شيعيان علي بن ابيطالب باشد.) گوشه‌اي از دعاهاي ابراهيم - عليه السلام - از ويژگي‌هاي ابراهيم اين بود كه بسيار دعا مي‌كرد، و بسيار مناجات و راز و نياز با خدا مي‌نمود، از اين رو در آيه ۷۵ سوره هود مي‌خوانيم: «إِنَّ إِبْراهِيمَ لَحَلِيمٌ اَوّاهٌ مُنِيبٌ؛ همانا ابراهيم بسيار بردبار، و بسيار ناله كننده به درگاه خدا و بازگشت كننده به سوي خدا بود.» به عنوان نمونه؛ بخشي از دعاهاي ابراهيم بعد از ساختن كعبه چنين بود: «پروردگارا! اين شهر (مكه) را شهر اَمني قرار ده! و من و فرزندانم را از پرستش بتها دور نگه دار! پروردگارا! آنها (بتها) بسياري از مردم را گمراه ساختند! هر كس از من پيروي كند از من است و هر كسي نافرماني من كند، تو بخشنده و مهرباني. پروردگارا! من بعضي از فرزندانم را در سرزمين بي‌آب و علفي در كنار خانه‌اي كه حرم توست، ساكن ساختم تا نماز را برپا دارند، تو دلهاي گروهي از مردم را متوجه آنها ساز، و از ثمرات به آنها روزي ده، شايد آنان شكر تو را به جاي آورند. پروردگارا! تو مي‌داني آن چه را ما پنهان يا آشكار مي‌كنيم، و چيزي در زمين و آسمان بر خدا پنهان نيست.» ❤️🌺❤️🌺❤️🌺 @hedye110
🌺❤️🌺❤️🌺❤️ @hedye110 .......،... رحلت آرام حضرت ابراهيم (ع) حضرت ابراهيم (ع) / رحلت آرام حضرت ابراهيم (ع) روزي عزرائيل نزد ابراهيم آمد تا جان او را قبض كند، ابراهيم مرگ را دوست نداشت، عزرائيل متوجه خدا شد و عرض كرد: «ابراهيم، مرگ را ناخوش دارد.» خداوند به عزرائيل وحي كرد: «ابراهيم را آزاد بگذار چرا كه دوست دارد زنده باشد و مرا عبادت كند.» مدّتها از اين ماجرا گذشت، تا روزي ابراهيم پيرمرد بسيار فرتوتي را ديد كه آن چه مي‌خورد، نيروي هضم ندارد و آن غذا از دهان او بيرون مي‌آيد، ديدن اين منظره سخت و رنج‌آور، موجب شد كه ابراهيم ادامه زندگي را تلخ بداند، و به مرگ علاقمند شود، در همين وقت به خانه خود بازگشت، ناگاه يك شخص بسيار نوراني را كه تا آن روز چنان شخص زيبايي را نديده بود، مشاهده كرد، پرسيد: «تو كيستي؟» او گفت: من فرشته مرگ (عزرائيل) هستم.» ابراهيم گفت: «سبحان الله! چه كسي است كه از نزديك شدن به تو و ديدار تو بي‌علاقه باشد، با اين كه داراي چنين جمالي دل آرا هستي.» عزرائيل گفت: «اي خليل خدا! هرگاه خداوند خير و سعادت كسي را بخواهد مرا با اين صورت نزد او مي‌فرستد، و اگر شر و بدبختي او را بخواهد، مرا در چهره ديگر نزد او بفرستد». آن گاه روح ابراهيم را قبض كرد. به اين ترتيب ابراهيم در سن 175 سالگي با كمال دلخوشي و شادابي، به سراي آخرت شتافت. در روايت ديگر از امير مؤمنان - عليه السلام - نقل شده فرمود: هنگامي كه خداوند خواست ابراهيم را قبض روح كند، عزرائيل را نزد او فرستاد، عزرائيل نزد ابراهيم آمد و سلام كرد، ابراهيم جواب سلام او را داد و پرسيد: «آيا براي قبض روح آمده‌اي يا براي احوالپرسي؟» عزرائيل: براي قبض روح آمده‌ام. ابراهيم: آيا دوستي را ديده‌اي كه دوستش را بميراند؟ عزرائيل بازگشت و به خدا عرض كرد، ابراهيم چنين مي‌گويد، خداوند به او وحي نمود به ابراهيم بگو: «هَلْ رَأيتَ حَبِيباً يكْرَهُ لِقاءَ حَبِيبِهِ، اِنَّ الْحَبِيبَ يحِبُّ لِقاءَ حَبِيبِهِ؛ آيا دوستي را ديده‌اي كه از ديدار دوستش بي‌علاقه باشد، همانا دوست، به ديدار دوستش علاقمند است». ابراهيم به لقاي خدا، اشتياق يافت و با شور و شوق، دعوت حق را پذيرفت و در سن 175 سالگي به لقاء الله پيوست. 🌺❤️🌺❤️🌺❤️ @hedye110
💝💚💝💚💝💚 @hedye110 ............ .......... ماجراي زندگي ايوب (ع) حضرت ايّوب (ع) /....... نام حضرت ايوب - عليه السلام - چهار بار به عنوان يكي از پيامبران و بندگان صالح خدا ذكر شده است. گر چه طبق بعضي از روايات، ايوب از نوادگان يكي از مؤمنان به حضرت ابراهيم - عليه السلام - بود ولي از آيه 84 انعام استفاده مي‌شود كه او از نواده‌هاي حضرت ابراهيم - عليه السلام - يا حضرت نوح - عليه السلام - مي‌باشد. علامه طبرسي در مجمع البيان، سلسله نسب حضرت ايوب - عليه السلام - را چنين ذكر نموده: «ايوب بن اموص بن رازج بن روم بن عيصا بن اسحاق بن ابراهيم - عليه السلام -» بنابراين ايوب با پنج واسطه به حضرت ابراهيم - عليه السلام - مي‌رسد و از سوي ديگر مادر ايوب - عليه السلام -، از نواده‌هاي حضرت لوط - عليه السلام - بود. حضرت ايوب - عليه السلام - در سرزمين جابيه، يكي از نقاط معروف شام چشم به جهان گشود، و پس از بلوغ، از طرف خداوند به پيامبري مبعوث گرديد تا مردم آن سرزمين را از بت پرستي و فساد به سوي خداپرستي و عدالت بكشاند، او 93 سال عمر كرد. آن حضرت هفده سال مردم آن سرزمين را به سوي خداي يكتا دعوت كرد، هيچ كس جز سه نفر، به او ايمان نياوردند. او همسر با ايمان و بسيار مهرباني به نام «رُحْمه» داشت كه در سخت‌ترين شرايط، به ايوب - عليه السلام - خدمت كرد، و نسبت به او وفاداري نمود. ايوب - عليه السلام - غرق در نعمتهاي الهي گر چه ايوب - عليه السلام - چندان در هدايت قوم خود توفيق نيافت، ولي خودسازي و صبر و استقامت او، همواره در تاريخ درس مقاومت و خودسازي به انسانها آموخته و مي‌آموزد، و موجب نجات انسانها مي‌شود. 💚💝💚💝💚💝 @hedye110
🌸🌻🌸🌻🌸🌻 @hedye110 ....... ......... حضرت ايوب - عليه السلام - بر اثر دامداري، داراي گوسفندان و شترها و گاوهاي بسيار شد، و ثروت كلاني به دست آورد، به علاوه در توسعه كشاورزي كوشيد، و داراي مزارع، باغها، ساربانان، چوپانان، غلامان و فرزندان بسيار گرديد. ولي همه تلاشهايش براساس عدالت بود، حقوق الهي و حقوق مردم را ادا مي‌كرد، و همواره نعمت‌هاي الهي را شكر مي‌نمود، و هرگز امور مادي او را از عبادت الهي باز نداشت، اگر در انجام دو كار ناگزير مي‌شد، آن را كه براي بدنش دشوارتر و خشن‌تر بود برمي‌گزيد، و همواره در كنار سفره‌اش يتيمان حاضر بودند. بعضي نوشته‌اند: ايوب - عليه السلام - هفت پسر و سه دختر داشت، و داراي شش هزار شتر و چهارده هزار گوسفند، و هزار جفت گاو و هزار الاغ بود. كوتاه سخن آن كه در ميان انواع نعمتهاي الهي از مادي و معنوي قرار داشت، و همواره شكر و سپاس الهي مي‌گفت، و به عبادت خدا اشتغال داشت، و به مستمندان رسيدگي مي‌كرد، و آن چه از وظايف و مسؤوليت‌هاي ديني و انساني بود، همه را به گونه شايسته انجام مي‌داد. 🌻🌸🌻🌸🌻🌸 @hedye110
🌷🌼🌷🌼🌷🌼 @hedye110 ......،. ......... 🌷در بعضي از تواريخ، ماجراي گرفتاري ايوب - عليه السلام - به بلاها، چنين ترسيم شده است:....... روز چهارشنبه آخر ماه محرم بود، يكي از غلامان ايوب - عليه السلام - آمد و گفت: جماعتي از اشرار، غلامان تو را كشتند، و گاوها را كه به آنها سپرده بودي به غارت بردند. هنوز سخن او تمام نشده بود كه غلام ديگر رسيد و گفت: اي ايوب! آتش عظيم از آسمان فرود آمد و همان دم همه چوپانان و گوسفندان تو را سوزانيد، در اين گفتگو بودند كه غلام سومي آمد و گفت: گروهي از سواران كلداني و سرداران پادشاهان بابِل آمدند و ساربانان را كشتند و شترانت را به يغما بردند. در اين هنگام مردي گريبان چاك زده، خاك بر سر مي‌ريخت و با شتاب نزد ايوب - عليه السلام - آمد و گفت: «اي ايوب فرزندانت به خوردن غذا مشغول بودند، ناگهان سقف بر سر آنها فرود آمد و همه مردند. حضرت ايوب همه اين اخبار را شنيد، ولي با كمال مقاومت، صبر و تحمل كرد، حتي ابروانش را خم ننمود، سر به سجده نهاد و عرض كرد: «اي خدا! اي آفريننده شب و روز، برهنه به دنيا آمدم و برهنه به سوي تو مي‌آيم، پروردگارا تو به من دادي و تو از من باز پس گرفتي. بنابراين به هر چه تو بخواهي خشنودم.» 🌺ادامه دارد......... 🌷🌼🌷🌼🌷🌼🌷🌼 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef @hedye110
💕🌹💕🌹💕🌹 @hedye110 ......... ........ ايوب - عليه السلام - به درد پا مبتلا شد، ساق پايش زخم گرديد، به بيماري بسيار سختي دچار گرديد كه قدرت حركت نداشت، هفت يا هفده سال با اين وضع گذراند و همواره به شكر خدا مشغول بود. او چهار همسر داشت، سه همسرش او را واگذاشتند و رفتند، فقط يكي از آنها به نام «رُحْمه» وفادار باقي ماند. رنج و بيماري او هم چنان ادامه يافت و هفت سال و هفت ماه از آن گذشت، ولي حضرت ايوب، با صبر و مقاومت و شكر، هم چنان آن روزهاي پر از رنج را گذراند؛ و اصلاً نه در قلب و نه در زبان و نه در نهان و نه آشكارا، اظهار نارضايتي نكرد. زبان حالش به خدا اين بود: تو را خواهم نخواهم نعمتت گر امتحان خواهي در رحمت به رويم بند و درهاي بلا بگشا تلاشهاي رُحْمه همسر با وفاي ايوب - عليه السلام - همان گونه كه ايوب - عليه السلام - در مدت طولاني هفت يا هفده سال بيماري و بلازدگي شديد، صبر و شكر نمود، همسر با وفاي او، رُحْمه (دختر افراهيم بن يوسف، يا دختر يعقوب يا...) نيز در اين جهت همتاي ايوب بود و صبر و شكر مي‌نمود، او از خانه بيرون مي‌رفت و براي مردم در خانه‌ها كار مي‌كرد، و از مزد كارش هزينه ساده زندگي ايوب - عليه السلام - را تأمين مي‌نمود و از ايوب پرستاري مي‌كرد. 💕🌹💕🌹💕🌹 @hedye110
❣کمال بندگی❣
🌹🌹❤️❤️🍃🍃 #داستان_هاروت_وماروت...... #تاریخ_انبیاء_ #درقران...... در روزگاران پيش، پس از عصر ح
🌺🌸🌺🌸🌺🌸 @hedye110 ...... ........ ....... ولي پس از وفات سليمان - عليه السلام -، گروهي آن اوراق را بيرون آورده و به اشاعه و تعليم سحر پرداختند، و بار ديگر بازار سحر و جادو رونق گرفت. براي جلوگيري از سحر و جادو، و زيانهاي آن لازم بود اقدامي جدي صورت بگيرد و براي جلوگيري از آن چاره‌اي جز اين نبود كه مردم راه باطل كردن سحر را ياد بگيرند، و چنين كاري مستلزم آن است كه خود سحر را نيز ياد بگيرند، تا بتوانند با فوت و فن دقيق، آن سحرها را باطل نمايند. خداوند دو فرشته «هاروت و ماروت» را به صورت انسان به ميان مردم بابل فرستاد، تا به آنها سحر و جادو ياد بدهند، تا بتوانند از سحر ساحران جلوگيري نمايند. آمدن هاروت و ماروت در ميان مردم بابل فقط به خاطر تعليم سحر براي خنثي سازي سحر بود، از اين رو آنها به خصوص به هر كس كه سحر مي‌آموختند به او اعلام مي‌كردند كه: «إِنَّما نَحْنُ فِتْنَة فَلا تَكْفُرْ؛ ما وسيله آزمايش تو هستيم كافر نشو.» (و از اين تعليمات سوء استفاده نكن). اما آنها از تعليمات هاروت و ماروت، سوء استفاده كردند، تا آن جا كه با سحر و جادوي خود به مردم آسيب مي‌رساندند، و بين مرد و همسرش جدايي مي‌افكندند و مشمول سرزنش شديد الهي شدند. بنابراين فلسفه وجودي هاروت و ماروت همين بود كه به مردم راه‌هاي سحر را براي خنثي سازي سحر بياموزند، و در اين كار توفيقاتي نيز نصيبشان شد گر چه در كنار اين عمل سازنده و مثبت، عده‌اي سوء استفاده نيز نمودند. 🌺🌸🌺🌸🌺🌸🌺🌸 ====👇==== https://eitaa.com/hedye110 @hedye110 ====🌷====