eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 زن عمو غلامی هم که به پهنای صورت اشک می ریخت، با لهجه بندری حرف او را تایید کرد که: ها وقتی آقا سید هوند )آمن( دم در خونه اش حائیم گشت که دیه آدم مهمی دنیای نیسه، بعد رو به من ادامه داد: عموت داره دق میکنه، کاکاش رفته. تنها بود، تنهاتر می شه دا و بچه ها روی موکتی که همسایه ها گوشه حیاط پهن کرده بودند، نشستند, همسایه ها همین طور گریه و زاری شان را می کردند و دا در حالی که کنج دیوار کز کرده بود، نای گریه کردن نداشت. گاه صدای ضعیفی از او می شنیدم. معلوم نبود آه میکشد، ناله می کنند یا... حال بدی داشتم. نمی توانستم یکجا بنشینم. آرام و قرار نداشتم. احساس خفگی می کردم. نمی دانستم چه کار باید بکنم حرف های بابا یادم می آمد در هیچ شرایطی نا امید نشوید، درسته که ما عده‌مون نسبت به عراقی ها کمتره، ولی ما امام رو داریم. ما ایمان و اعتقاد داریم. بگذار دنیا بیاید در مقابل مون بایستد، تاریخ دوباره داره تکرار می شه، سپاهیان یزید در مقابل سیدالشهدا این حرفها کمی آتش درونم را مهار می کرد، ولی دا چه؟ دلم خیلی برایش میسوخت. از خدا خواستم به دا صبر بدهد. نگاهش می کردم. حمد می خواندم و آیة ایاک نعبد و ایاک تشتعین را در سوره تکرار می کردم و به طرف دا فوت می کردم تا او هم آرام شود. کمی که گذشت احساس کردم اینجا ماندن دیگر جایز نیست، از جا بلند شدم و به دا گفتم: من دیگه باید برم دا با بی حالی گفت: کجا؟ گفتم: مسجد جامع زینب خانم پرسید: کجا میخوای بری مادر؟ چه کار می خوای بکنی؟ آنقدر با لحن صمیمانه ایی گفت: »مادر که دوست داشتم بروم صورتش را بوسم. گفتم: بریم به کارهامون برسیم. دا با مظلومښت گفت: زهرا زیاد از من دور نشید. تا الان باباتون بود خیالم راحت بود ولی نگذاشتم حرفی را تمام کنند. گفتم: نگران نباشي دا جایی نمیریم همین دور و برها هستیم. نگران نباشي. لیلا و زیب خانم هم از جا بلند شدند. زینب خانم آهسته گفت: بمیرم برای حال و روزتون. کاش الاقل چند تا از فامیل هاتون اینجا بودن بعد سفارش ها را به همسایه ها کرد و گفت: تو رو خدا تنها شو نذارید. من هم مرتب می آیم بهشون سر می زنم سه تایی از مسجد بیرون آمدیم و من توی کوچه از لیلا و زینب خانم جدا شدم و راه افتادم طرف مسجد جامع. از همان جلوی در زن ها و مردهایی که توی مسجد جامع با آنها آشنا شده بودم، با دیدنم جلو آمدند و تسلیت گفتند. خیلی سعی کردم با آرامش جواب آنها را بدهم. دخترها با بغض و گریه دلداریم می دادند. رعنا نجار از همه بیشتر بی تابی می کرد. و به همه گفتم: شما همه تون می دونستین بابام شهید شده، چرا به من نگفتید؟ زهره فرهادی گفت: درسته، ما می دونستیم ولی سخت بود بهت بگم. فکر نمی کردیم این طور خوب برخورد کنی، این قدر راحت مصیبت را تحمل کنی. حالا که برخوردت رو دیدیم، ما هم آروم گرفتیم @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
🪴 🪴 🌿﷽🌿 به زحمت حفظ ظاهر کردم و گفتم: خدا را شکر می کنم که پدرم به آرزویش رسید. همیشه می گفت مرگ حقه اما مرگی خوبه که برای رضای خدا باشه، در راه خدا مردن ارزشمنده یکی دیگر از دخترها گفت: برخوردت طوریه که انگار از شهادت پدرت ناراحت نیستی گفتم: راهش را خودش انتخاب کرد. خودش سالها بود که چنین مرگی را طلب می کرد. تازه پدر من هم مثل بقیه، اونای دیگه که شهید شدن هم عین پدر و برادرهای من بودند صدای اذان که آمد، از بین شان جدا شدم، وضو گرفتم و داخل شبستان رفتم. پشت یک ستون ایستادم می خواستم تنها باشم، اول نماز خواندم، بعد نشستم با خودم و خدا خلوت کردم، دغدغه مسئولیتی که بابا گردنم گذاشته بود داشت مرا می خورد. خیلی برایم سخت بود. اشک می ریختم و از خودم می پرسیدم: من چطور باید خانواده را سرپرستی کنم؟ با استیصال به خدا گفتم: خدایا خودت باید کمکم کنی جنگ و جدال درونی دست از سرم برنمی داشت. خودم می گفتم، خودم تقضي میکردم و جواب می دادم که مگر نه اینکه بابا برای رضای خدا رفته، پس همون خدا کمکمون میکنه. چطور خدا از یک گیاه توی بیابان محافظت می کند، اون وقت ما رو فراموش می کنه! پس توکل من کجاست؟ بعد از نماز کی حالم بهتر بود. رفتم توی حیاط. می خواستند شام بدهند. کمک کردم از پیت های هنده كیلویي پنیر در آوردیم و توی نایلون گذاشتیم، بعد نانها را بسته بندی کردیم و بین مردمی که برای گرفتن غذا آمده بودند، توزیع کردیم. به نیروهای نظامی و مردمی که با لباس های خاکی و درب و داغان از خط آمده بودند و می خواستند به مقرهایشان برگردند، کنسرو تن ماهی، بادمجان و لوبیا دادیم کار می کردم و به گذشته ها فکر می کردم. @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
و چنین فرمود مهربان پروردگار ای فرزند آدم سخاوتمند باش که سخاوت از زیبایی یقین است، و یقین از ایمان، و ایمان از بهشت است. ای فرزند آدم بپرهیز از خساست که خساست از کفر است، و کفر از دوزخ می‌باشد. ای فرزند آدم بپرهیز از فریاد ستمدیدگان و اگر نبود که من چشمی پوشی و آمرزش را دوست می‌داشتم هیچگاه آدم را با گناه آزمایش نمی‌کردم تا دوباره او را به بهشت بازگردانم. ای فرزند آدم ایمان اگر نبود که گذشت در نزد من بهترین چیز است هیچگاه کسی را با گناه نمی‌آزمودم. ای فرزند آدم ایمان و معرفت را بدون درخواست و زاری به تو بخشیدم پس چگونه با وجود درخواست و زاریت از بخشش بهشت و آمرزش به تو بخل ورزم. ای فرزند آدم چون بنده‌ای به من تمسک جوید او را هدایت کنم و چون امر خویش را به من واگذارد او را کفایت کنم، و اگر به دیگری واگذارد رشته‌های امر او را در آسمانها و زمین از هم بگسلم. ای فرزند آدم نماز نیمروز را رها مکن که برای نمازگزار آن هر آنچه آفتاب بر آن میتابد دعا می‌کند. ای فرزند آدم فرمان مرا پایمال نمودی و گرفتار معصیت من شدی، پس چه کسی است که فردای قیامت تو را از عذاب من برهاند؟! @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
یاد خدا ۳۶.mp3
10.36M
مجموعه ۳۶ | √ چرا شاگردانِ بسیاری از علما و اساتید اخلاق قادر نبوده و نیستند، به مقام و قدرت باطنیِ استادشان برسند؟ @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
‌‌‌‌‌‌‌┄✦۞✦‌‌✺‌﷽‌‌‌✺✦۞✦┄ ✨امام صادق علیه‌السلام فرمودند: خدای عزوجل بندگانی در زمین دارد و در بین بندگان خالصش، کسانی هستند که هر نعمتی از آسمان به زمین فرود آید، آن را از ایشان باز دارد و به دیگران دهد، و هر گرفتاری که نازل شود، بر ایشان فرود آورد. ✨ @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
سلام دوستان عزیز تا تولد امام مهربانی ها لینک همه ی کانالهامون لینک کانال امام رضا علیه السلام هست....دلنوشته و کليپ صورتی و تصویری برای ما ارسال کنید و ارسالی های خودتون رو در کانال عاشقانِ امام رضا علیه السلام مشاهده کنید🌺🌺🌺 منتظر ارسالی های شما عزیزان هستیم⤵️⤵️ @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌 ⤵️⤵️به این آیدی ارسال کنید @Yare_mahdii313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه از دست خدا ناراحتی این ویدیو رو ببین👌 اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از دور تند خبرهای آخرالزمان به هیچ وجه غافل نشوید؛ در لحظه‌های حساسِ تصمیم دچار خطا خواهید شد. | اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
┄┅─✵💝✵─┅┄ آغاز سخن یاد خدا باید کرد خود را به امید او رها باید کرد ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن تو را صدا باید کرد الهی به امید تو💚 اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
کارگر کم داری آقا جان، سخنران بیشمار ... قیل و قال از غربتت کردیم اما کار نه ... اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
🪴 🪴 🌿﷽🌿 لحظه ایی بابا از جلوی نظرم نمی رفت. مششی که به تابلو زد و گفت: بنی صدر نمیذاره نیرو بیاد. بنی صدر خائنه، یادم می آمد و هر چه بیشتر از این خائن متنفر میشدم نمی دانم چه حالتهابی داشتم که دخترها سعی می کردند دورم را بگیرند و بهم محبت کنند. خانم پورحیدری یکی از خانم های مسجد که خیلی زن زحمت کشی بود، در حین کار مرتب صورتم را می بوسید و قربان صدقه ام می رفت. رفتار این ها کمی اذیتم میکرد احساس میکردم دارند به من ترحم می کنند. به خودم گفتم: مگه بابام مرده؟ بابای من شهید شده، به خاطر همین، بیشتر از جمع فاصله گرفتم و سعی می کردم دور از همه کار کنم. در عین حال دلم برای دا و بچه ها شور می زند. کار شام دادن که سیک شد، دست از کار کشیدم و رفتم مسجد سلمان هوا دیگر تاریک تاریک شده بود. هر کسی روز، هرجا رفته بود، دیگر به مسجد برگشته بود جلوی در چند نفر نگهبانی می دادند. داخل حیاط یکی یکی خانواده ها کنار دیوار نشسته بودند. دیوار حیاط به شکل منظمی به حالت محراب تو رفتگی داشت و هر خانواده تقریبا به اندازه مشخص حریم خودشان را حفظ کرده بودند دا هم زانوی غم بغل گرفته، به دیوار تکیه کرده بود. یک دستش زیر چانه اش و دست دیگرش روی سرش بود. بچه ها هم دور و برش غمزده نشسته بودند، فقط منصور توی حیاط قدم می زد. آنها را این طور که دیدم دلم آتش گرفت جلو رفتم. دلم نمی خواست بچه ها را در آن حال ببینم. چشم شان که به من افتاد، بلند شدند. دست بردم، معبد، حسن و زینب را توی بغل گرفتم. روی سرشان دست کشیدم و نوازششان کردم. دا با دیدن این کار من به گریه افتاد. بچه ها را رها کردم. او را در آغوشم گرفتم و صورتش را بوسیدم. توی گریه هایش می گفت: حالا بدون بابایت چه کار کنیم؟ بدون اون من با این بچه ها چه کنم؟ حرف هایش دلم را می لرزاند. زیر فشار روحی زیادی خودم را کنترل کردم. نگاه بچه ها که با گریه دا بغض کرده و اشک می ریختند، به من بود. نمی خواستم بشکنم. آخر آن روز خیلی اذیت شده بودند. به دا گفتم: چرا بی تابی میکنی؟ خوب بود بابا توی تصادف از دست می رفت، یا مریض می شد و به رحمت خدا می رفت؟ این ها را که گفتم، گفت: الحمدلله الحمد لله گفتم: پس چرا بی تابی می کنی؟ و گفت: آتش دلم خاموش نمیشه خیلی حرف زدم. آنقدر که آرام شد دیدن دا در آن وضعیت ناراحتم می کرد. آخر او در کودکی مادرش را از دست داده و خیلی سختی کشیده بود. وقتی هم با بابا ازدواج کردند، خیلی مشکلات داشتند اما در کنار هم خوش بودند. بابا عشقش را به دا ابراز می کرد، جلوی نظرم می آمد. بابا و دا با وجود هشت تا بچه آنقدر همدیگر را دوست داشتند که انگار روزهای اول زندگی شان است. طوری که وقتی بابا به خانه می آمد و می دید دا پکر است خیلی کافه می شد. هي راه می رفت و انتظارش را می کشید. وقتی هم خودش از سر کار می آمد. با دا می نشستند به حرف زدن می گفتند و می خندیدند. بچه تر که بودم تعجب می کردم، چون بابا از نظر قیافه قشنگ تر و از نظر سنی چند سالی هم جوان تر از دا بود اللهمْ‌عَجِلْ‌لِوَلِیِڪ‌الفَـــࢪَج @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
hadis-al-kisa-ali-fani.mp3
7.58M
حدیث کساء با نوای علی فانی 🌹 قرائت حدیث کساء به نیت تعجیل در فرج آقا امام زمان عج و برآورده شدن حاجات شب دهم @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
نزول رحمت و آمرزش خداوند مطابق با فرمایش حضرت رسول اکرم (ص) نقل حدیث کساء در مجلس شیعیان و دوستان اهل بیت منجر به نازل شدن رحمت خداوند و احاطه ملائکه بر آنها می شود. ملائکه برای شیعیان مجلس از خداوند بزرگ درخواست آمرزش و مغفرت می کنند. غم، اندوه و ناراحتی دوستان اهل بیت هم پس از شرکت در این مجلس برطرف می شود @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
چو تویی قضای‌گردان به دعای مستمندان که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را خدایا به حق امام رضا (علیه‌السلام)، آفت و بلا را از این کشور و ملت و خادمانش که همه خادم الرضایند دور بدار... @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
┄┅─✵💝✵─┅┄ الهی... تو را سپاس میگويم از اينکه دوباره خورشيد مهرت از پشت پرده ی تاريکی و ظلمت طلوع کرد و جلوه ی صبح را بر دنيای کائنات گستراند " سلام صبح عالیتان متعالی " @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی... 🌱 سلام بر شادی جمعیت قلبهای ما در سایه‌ی دستهای مبارک تو. سلام بر آن لحظه ای که پراکندگی های هوا و هوس را به نگاهی آرام می کنی. 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
دیدم این مشهد چرا هی‌ بی‌قراری می‌کند ؛ جای باران؛ سیل در این شهر جاری می‌کند ‌دیر فهمیدم که او اندر فراق خادمش؛ عزم خود را جزم و دارد گریه زاری می‌کند. 😭😭😭😭😭 @emame_mehraban         🕊🕌🕊🕌
🪴 🪴 🌿﷽🌿 بود. به همین خاطر، از خودم میپرسیدم؛ بابا که هم جوانتره هم قشنگ تره، پس دا چه چیزی دارد که بابا این قدر او را دوست دارد؟ هرچه بزرگ تر می شدم و به مهربانی ها و صبوری های دا فکر میکردم می دیدم بابا حق دارد، درک و فهم ما از هر زیبایی ظاهری قشنگ تر است اخلاق دا با بابا حتی در بدترین شرایط مالی خوب بود. حتی اگر بابا دست خالی به خانه می آمد و از اینکه پولی نیاورده شرمنده بود، دا دلداریش می داد و می گفت: مگه روز آخره؟ فردا هم روز خداست، الحمدلله که گرسنه نموندیم. بعد فورا بلند می شد و چیزی سر هم می کرد تا نشان بدهد اجاق خانه گرم است. از آن طرف هیچ وقت مشکلاتش را به بابا و دایی حسینی نمیگفت. اگر هم حرفی پیش می آمد، در مقابل همه از بابا پشتیبانی می کرد و می گفت: مرد من زحمتکشها دردی که نمی تونه بکنه بابا هم خیلی هوای دا را داشت. به خاطر اسم دا که شاه پسند بود، توی باغچه بوته های شاه پسند کاشته بود و حسابی از آنها مراقبت می کرد. به ایام روز مادر که نزدیک می شدیم به فکر می افتاد و چند روز قبل از این مناسبت هدیه اش را برای دامی خرید به ما هم پول می داد و می گفت: بروید برای مادر تان کادو بخرید. نمی دانم از کجا فهمیده بود دا از گردنبند هفت لیره خوشش می آید. چون هیچ وقت دا چنین مسأله ایی را مطرح نکرده بود. من میدیدم بابا به مرور و با زحمت در دفترچه حساب بانکی اش هر ماه پول مختصری پس انداز می کند. تا اینکه یک روز دیدیم گردنبند هفت لیره ایی برای دا خرید. دا خیلی ذوق کرد. هر چند زمان زیادی آن را به گردن ننداخت و برای خرید کولر گازی و نجات از گرمای طاقت فرسای تابستان مجبور شد آن را بفروشد. بابا خیلی ناراحت شد و به دا میگفت راضی به این کار نیست ولی با خودش خیلی اصرار کرد حالا دا چنین کسی را از دست داده بود. نیم ساعتی آنجا ماندم. وقتی خواستم بروم، دا گفت: بمون. نرو گفتم: کار هست باید برم گفت: زهرا تو دل آتیش شروی ها. من میشناسمت. هر چا خطره می دوی. فکر من هم باشی. دیگه طاقت داغ ندارم گفتم: نه، من تو مسجد جامع به مجروح ها می خوام برسم. نهایتش اینه که می رم جنت آباد به لیلا سر بزنم. نگران نباش. این را به دا گفتم. در حالی که از عصر به این تصمیم مصمم بودم هر طور شده بروم خط، می خواستم بروم پلیس راه جایی که بابا جنگیده و به شهادت رسیده بود، می خواستم آنجا را ببینم. هنوز از دا دور نشده، دیدم شنه رفا، همسایه روبه روی مانه یک بشقاب غذا دستی است و دارد به طرف بچه های ما می آید. به او سپردم مراقب دا و بچه ها باشد. ننه رضا گریه افتاد و گفت: خدا پدرت را بیامرزد. این زینب تان را که می بینم، چقدر عزیز کرده پدرت بود، دلم آتیش میگیره. مادرت هم خیلی بی قراری میکنه. از عصر تا حالا اشکش خشک نشده خدا به دادش برسه. ضربه سختی خورده. کاش تو بمونی پیشش گفتم: نمی تونم، باید برم. خواهش می کنم، شما حواستون بهش باشه @emame_mehraban         🏴🏴🏴🏴
🪴 🪴 🌿﷽🌿 راه افتادم طرف مسجد جامع. توی حیاط مسجد به آقای سلیمانی بر خوردم. با اینکه می دانستم مواد غذایی کجاست و چی داریم، ولی می خواستم با نظر و اجازه آنها برای جنت آباد غذایی بردارم، گفتم: من دارم میرم جنت آباد. چیزی دارین براشون پیرم؟ گفت: برو شان و هندوانه بردار، رفتم گوشه حیاط، از توی کارتن، نان در آوردم، از بین هندوانه های محبوبی که از اصفهان رسیده بود، چندتایی برداشتم. هیچ کیسه و نایلونی پیدا نکردم که نان ها را در آن بگذارم. ناچار پیراهن زنانهایی از بین لباس هایی که گوشه مسجد ریخته شده بود، بیرون کشیدم. تان و هندوانه ها را در آن پیچیدم. آستین لباس را گره زدم و مثل بقچه روی دوشم انداختم و راه افتادم. بقچه سنگین بود و اذیتم می کرد. انگار رمقی برای راه رفتن نداشتم. کوچه ها و خیابانها خلوت و تاریک بود. از هیچ جا نوری بیرون نمیزد. از کنار دیوارها راه می رفتم که گاه صدای سوت خمپاره ایی را می شنیدم. از دوری و نزدیکی صدا تشخیص می دادم نزدیکم می افتند یا نه. خیلی وقت ها می نشستم و سرم را بین در دست می گرفتم. منتظر می ماندم خمپاره که منفجر می شد، بلند می شدم و به راهم ادامه می دادم. صدای زوزه سگ ها هم که توی خیابان های خالی میپیچید توی دلم را خالی می کرد. گربه ها را می دیدم که از صدای انفجار وحشت زده به این طرف و آن طرف می دویدند. راه جنت آباد را که در مسیر خانه مان بود، خوب بلد بودم و چشم بسته هم و می توانستم بروم. از سر کوچه مان گذشتم فکر خانه مان و اینکه بابا دیگر هیچ وقت به آن برنمی گردد، اشکم را در آورد. اگر دستم پر نبود حتما به خانه می رفتم و دنبال جای بابا میگشتم. به راهم ادامه دادم. هر چه بیشتر به جنت آباد نزدیک می شدم طپش قلبم هم بیشتر می شد. بابا اینجا خوابیده بود. حس می کردم دلبستگی ام به اینها بیشتر شده، دعا دعا میکردم توی جنت آباد کسی را نبینم و مستقیم بروم سر مزار بابا. از عصر به این طرف دلتنگ برگشتن سر مزارش بودم. برخلاف خواسته ام همه جلوی در اتاق غسالها توی تاریکی نشسته بودند. از همان دور بلند صدا زدم، لیلا،لیلا، نوی نور کمرنگ مهتاب دیدم لیلا از کنار زینب خانم بلند شد و با قدم های سنگین به طرفم آمد. به نظرم آمد مثل روزهای قبل نیست توی خودش بود. وقتی جلو آمده حس کردم با من رو در بایستی دارد و نمی خواهد من صورتش را ببینم. سلام کرد جواب دادم و پرسیدم خوبی؟ چیزی نگفت. معلوم بود قبلش خیلی گریه کرده. نگاهش را از من می دزدید. پشت سرش زینب خانم هم آمد، حس کردم با رفتارش می خواهد ما را دلداری بدهد و بگوید شما تنها نیستید. ما پشت و پناهتان هستیم. سلام کردم. گفت: سلام مادر، خوش اومدی، دستت درد نکنه برامون چی آوردی؟ بقچه را از دستم گرفت و برای اینکه ما را بخنداند، گفت: دختر بار هم که آوردی،ما چقدر بریم دستشویی، سردی مون کرده. مردیم پس که هندونه خوردیم. با هم به سمت بقیه رفتیم سلام کردم همه به احترام از جا بلند شدند. مریم خانم بغلم کرد و گفت: دختر، وقتی نیستی دلم برات خیلی تنگ میشه تشکر کردم و گفتم: می خوام برم سر مزار بابا. دستم را گرفت و نگذاشته گفت: فعلا بشین. خسته ایی. بعد برو نشستم روی موکتی که پهن کرده بودند. کفش هایم را در نیاوردم. همین طور ساکت بودم. زینب و مریم خانم و آن پیرزن حرف می زدند تا من و لیلا را از فکر و خیال در بیاورند. لیلا هم لب از لب باز نمی کرد. می دانستم بغض و گریه دارد او را هم خفه می کند، ولی جلوی من خودداری می کند. فکر کردم اگر من اشک بریزم لیلا هم به پای من راحت گریه می کند. اما نباید این اتفاق می افتاد. بیچاره غسالها چه گناهی داشتند، بعد از این همه کار کفن و دفن یک ساعت دور هم نشسته بودند تا استراحتی بکنند و از آن حال و هوای غسالخانه بیرون بیایند، آن وقت روا نبود ما با گریه و زاری ناراحت شان کنیم @emame_mehraban         🏴🏴🏴🏴
ماجرای شفاگرفتن غلامرضا صنعتگر از امام رضا غلامرضا صنعتگر خواننده موسیقی پاپ تعریف می کند او ۶۵ روز به دلیل داروهایی که مصرف میکرده حنجره اش دچار مشکل شده و هیچ گونه صدایی نداشته به گونه ایی که نمی توانسته یک ارتباط ساده کلامی با اطرافیان برقرار کند.او تصمیم می گیرد همراه خانواده به مشهد برود اما بلیط که به دستش رسید آن را پاره کرد و اعتقاد داشت این طلبیدن نیست چندساعت بعدش یکی از دوستانش او تلفن کرد و به همسر آقای صنعتگر گفت شما به مشهد دعوت شده اید و سه روز مهمان علی ابن الرضا هستید آنها سه روز به مشهد رفتند و در این مدت او دخیل بست...ادامه مطلب ....👇👇👇👇👇👇 http://sirerazavi.blogfa.com/post/375 🌹 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🪴 🪴 🪴 🪴 @emame_mehraban 🕊🕊🕊🕊