#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتشصتنهم🪴
🌿﷽🌿
بچه ها زیر آوارند*
آنهایی که قرار بود آن طرف اروند بروند زودتر صبحانه خوردند و در حال آماده شدن بودند من هم صبحانه ام تمام شده بود و داشتم چایی میخوردم
محمدحسین گفت
ابراهیم برو یگان دریایی و یک قایق بگیر که بچهها را به آن طرف آب ببریم
گفتم
چشم چایی میخورم میروم
بیشتر بچهها از اتاق خارج شده و در حیاط ساختمان ایستاده بودند محمدحسین در کنار حیاط بود گروهی هم که قرار بود جلو بروند همراه او به طرف بیرون ساختمان راه افتادند
اما درست در همین لحظه سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد
اول فقط صدایش را شنیدیم ولی بعد از چند لحظه آنها را بالای سرمان دیدیم
محمدحسین برگشت و رو به بچهها فریاد زد
هواپیما هواپیما سریع پخش شوید یک جا نایستید
اغلب بچه ها به داخل اتاقهای ساختمان رفتند عدهای هم که تازه صبحانه شان را خورده بودند و میخواستند بیرون بیایند دوباره برگشتند
محمدحسین همچنان وسط حیاط ایستاده بود یک مرتبه با همان پای مجروح به طرف مادوید و فریاد زد
بچهها راکت راکت
هنوز حرفش تمام نشده بود که چند انفجار پیدرپی صورت گرفت
هواپیماها سه راکت زدند که دو تا به طرفین ساختمان و یکی درست به همان اتاقی که بچهها در آن جمع بودند اصابت کرد
وقتی انفجار رخ داده فهمیدیم که راکتها شیمیایی بودند اما با این حال اتاق روی بچه ها خراب شد و مواد شیمیایی به شکل مایع روی بدن بچه ها ریخت
مقداری آوار هم به سر و صورت آنهایی که داخل حیاط بودند فرو ریخت
محمدحسین آسیبی ندیده بود با شنیدن فریادهای شیمیایی شیمیایی هرکس به طرفی میدوید و سعی میکرد از منطقه دور شود
عده زیادی توانستند به میان نخلستانها بروند و خودشان را نجات دهند محمدحسین یک دفعه در میان راه ایستاد و گفت
بچه ها زیر آوارند باید کمکشون کنیم و بدون اینکه منتظر کسی بماند به داخل ساختمان برگشت
او میدانست این کارش چقدر خطرناک است اما وجدانش اجازه نمیداد به آنها کمکی نکند
او از ناحیه پا جراحت داشت از طرفی قبلاً شیمیایی شده بود به همین سبب بدنش حساسیت بیشتری داشت و از همه مهمتر ماسک هم نداشت با این حال دلش نیامد بچهها را بگذارد و برود در صورتی که راحت میتوانست خودش را از خطر نجات دهد
ما هم با دیدن محمدحسین نتوانستیم فرار کنیم برگشتیم تا به کمک او بچهها را نجات دهیم
(به نقل از ابراهیم پس دست وحسین ایرانمنش
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتشصتنهم🪴
🌿﷽🌿
پیش شما بمونم.»
این بار ولی دیگر حریفش نشدم.گفت: «تو برو پسرم، منم دو، سه روزدیگه می آم.»
بالاخره هم راهی مشهد شدم. دو، سه روز بعدش خودش هم آمد.مرخصی اش کوتاه بود. دم رفتن هم خودش تنها
رفت. اصرارهاي من براي همراهی فایده اي نداشت.
خدا رحمتش کند. چند ماه بعد از شهادتش، پام که به جبهه باز شد، همان دو ماه آموزش، کلی به دردم خورد.
هنوز هم هر وقت توفیقی می شود که قرآن بخوانم، خودم را مدیون همت او می دانم، و مدیون حرص و جوش
هایی که براي تربیت صحیح ما می زد.
یک توسل
سید حسن مرتضوي
روال عملیاتها طوري بود که فرماندهان، باید تا پایین ترین رده، نسبت به زمین و منطقه ي عملیات توجیه می
شدند.منطقه ي عملیات والفجر سه، منطقه اي کوهستانی بود و پر از شیار، و پر از پستی و بلندي.
آن وقتها من مسؤول ادوات لشکر بودم. دیدگاه در اختیار ما بود و از آن جا باید آتش عملیات کنترل می شد.
یک شب مانده بود به عملیات. قرار بود فرمانده ي لشکر و رده هاي پایین تر بیایند تو خود مقر دیدگاه. بنا بود تمام
وضعیتها چک شود براي فردا شب که عملیات داشتیم.
چند دقیقه اي طول کشید تا همه آمدند. بینشان چهره ي دوست داشتنی و صمیمی برونسی هم خودنمایی می
کرد. بعد از خواندن چند آیه از قرآن، فرمانده ي لشکر شروع کرد به صحبت. بچه ها را، یکی یکی نسبت به
مشکلات و مسائل عملیات توجیه می کرد. از چهره و از لحن صداش معلوم بود خیلی نگران است. جاي نگرانی هم
داشت.
زمین عملیات، پیچیدگی هاي خاص خودش را داشت. رو همین
حساب احتمالش می رفت که هر کدام از فرماندهان، مسیر را گم کنند و نتوانند از پس کار بر بیایند.
وقتی نقشه را روي زمین پهن کردند، نگرانی فرمانده لشکرو بچه هاي دیگر بیشتر شد. فرماندهی لشکر داشت از
قطب نما و گرا و این جور چیزها حرف می زد. ما فقط یک شب فرصت داشتیم. تصمیم گیري تو آن زمان کم، با آن
شرایط حساس، واقعاً کار شاقی بود براي فرمانده ي لشکر.
تو این مابین، عبدالحسین چهره اش آرامتر از بقیه نشان می داد. حرفهاي فرماندهی که تمام شد، معلوم بود هنوز
نگران است. عبدالحسین رو کرد به اش و لبخندي زد. آرام و با حوصله گفت: «آقا مرتضی!»
«جانم.»
«اجازه می دي یک موضوعی رو خدمتت بگم.»
«خواهش می کنم حاج آقا، بفرمایید.»
عبدالحسین کمی آمد جلوتر. خیلی خونسرد گفت: «براي فرداشب احتیاجی نیست که من با نقشه و قطب نما برم.»
همه براشان سؤال شد که او چه می خواهد بگوید. به آسمان، و به شب اشاره کرد و گفت: «فقط یک بار یا
"زهرا(س)" و یک بار یا "االله" کار داره که ان شاءاالله منطقه رو از دشمن بگیریم.»
این ضرب المثل را زیاد شنیده بودم: سخن کز دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.
عینیتش را ولی آن جا دیدم. عبدالحسین حرفش را طوري با اطمینان گفت که اصلاً آرامش خاصی به بچه ها داد.
یعنی تقریباً موضوع پیچیدگی زمین و این حرفها را تمام کرد. از آن به بعد پر واضح می دیدم که بچه ها با امید
بیشتري از پیروزي حرف می زدند.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef