#خاکهاينرمکوشک🪴
#قسمتهشتادششم🪴
🌿﷽🌿
چند شبی گذشت و از آوردن جنازه خبري نشد.یک شب عبدالحسین آمد پیشم.گفت:«شهید آهنی به گردن ما حق
داره، با هم خیلی رفیق بودیم.»
حدس زدم باید فکري توي سرش باشد.گفتم:«چطور؟»
گفت: «بیا بریم جنازه اش را بیاریم.»
«منطقه خیلی حساسه، باید از خیرش بگذري.»
«حالا سر و گوشی آب می دیم، اگر شد می آریمش.»
گفتم:«آخه می گن موقعیتش خیلی خطرناکه، نمی شه.»
منصرف نشد.مصمم بود که برود.بالاخره هم راهی شد و مرا هم با خودش برد.
اول رفتیم پیش بچه هاي تیپ بیست و یک.درباره ي موضوع صحبت کردیم. آنها هم حرف مرا زدند.
«نمی شه آقاي برونسی، ما چند نفر فرستادیم، دست خالی برگشتن.»
عبدالحسین ولی پاتو یک کفش کرده بود برود.گفتند:«جنازه رو تله کردن، زیرش مین گذاشتن که نشه بهش دست
بزنی.منطقه اش هم بد منطقه اي هست، دقیق تو تیررس دشمنه.»
«حالا ما یک زحمتی می کشیم.اگر تونستیم بیاریم که می آریم، نتونستیم هم که دیگه نتونستیم.»
نمی دانم چه اصراري به این کار داشت، فقط می دانم بدون دلیل دنبال هیچ موضوعی نمی رفت.
آن شب با هم تا چند قدمی جنازه رفتیم، جنازه شهید بزرگوار، آهنی.
مابینمان یک رشته سیم خاردار حایل بود.دراز کشیده بودیم روي زمین. عبدالحسین خواست جلوتر برود، گرفتمش.
«کجا حاجی؟!»
با تعجب نگاهم کرد. گفت:«خوب می رم بیارمش.»
این طور وقتها که چشمش به جنازه ي شهدا می افتاد، بی تاب می شد، مخصوصا اگر با آن شهید سابقه ي دوستی
هم داشت.
«این جنازه رو اگر الان دستش بزنی، منفجر می شه.»
نگاهی به زیر جنازه انداخت.ادامه دادم:«قشنگ معلومه که این از خدا بی خبرها تله کردنش، کافیه به اش دست
بزنی، دوتایی مون می ریم رو هوا، تازه اون وقت اگه زنده بمونیم، سنگر کمین دشمن حسابمون رو می رسه.»
نطقم مؤثر واقع شد.گفت:بچه ها درست می گفتن، کاري نمی شه کرد.»
تو صداش غم شدیدي موج می زد.آهی کشید و سرش را گذاشت روي زمین. به زمزمه گفت:«این رسمش نشد که
خودت تنها بري، ما رو هم بخواه که بیایم.»
این را گفت و شروع کرد به نجوي کردن با شهیدآهنی.از سوز درونش خبر داشتم، و از این که تاچه حد دلتنگ
شهادت است.براي همین زیاد تو پرش نزدم.شش دنگ حواسم را دادم به اطراف.کمی ازش فاصله گرفتم تا سرو
گوشی آب بدهم.موقعیت خطرناکی داشتیم.ولی با خودم می گفتم: «حاجی حق داره!»
درست نمی دانم چقدر گذشت.براي جان او خیلی جوش می زدم. بیشتر از این نمی شد معطل کرد.رفتم کنارش و
همین را به اش گفتم. مثل اینکه بخواهد از عزیزترین فرزندش دل بکند، به سختی حاضر به
برگشتن شد.
بین راه، ساکت بود و بی حرف.نگاه، صورت و همه ي وجودش را گویی غم گرفته بود.می دانستم رو حساب نیاوردن
جنازه ي شهید آهنی است. گفتم: «چرا ناراحتی؟ شهید آهنی الان به اجر و ثواب خودش رسیده، حالا شرایط
جوري هست که دیگه نمی شه جنازه رو بیاریم،
ادامه دارد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef