#حسینپسرِغلامحسین🪴
#قسمتهفتادششم🪴
🌿﷽🌿
*من جایگاه خودم را ديدهام*
حرفی را که یک شب توی خانه به طور خصوصی به من گفت فراموش نمیکنم
من سرباز بودم به مرخصی آمده بودم نیمه های شب رسیدم
خانه پدرمان اتاقی داشت که هر وقت من یا محمدحسین نیمه شب از منطقه می آمدیم برای اینکه اهل خانه بیدار نشوند بی سر و صدا به آن جا میرفتیم
آن شب من خیلی خسته بودم و زود به رختخواب رفتم هنوز یک ساعتی نگذشته بود که دیدم در اتاق باز شد و محمدحسین آمد تو
هردو از دیدن یکدیگر خوشحال شدیم من بلند شدم با ایشان روبوسی کردم و بعد هردو نشستیم و مشغول صحبت شدیم
هم محمدحسین خسته بود هم من زیاد نمی توانستیم بیدار بنشینیم محمدحسین پتویی برداشت و گوشهای از اتاق خوابید و طبق عادت همیشگی پتو را روی سرش کشید
من هم سر جای خودم رفتم ۱۰ دقیقه ای نگذشته بود که سرش را از زیر پتو بیرون آورد و بی مقدمه گفت
هادی هیچ وقت تا به حال شده جایگاه خودت را ببینی من حقیقتا یکه خوردم
گفتم
یعنی چه جای خود را ببینم
گفت
یعنی جای خودت را ببینی که چطور هستی کجا هستی؟
من که اصلا از حرفهایش سر در نمی آوردم با تردید گفتم
نه
گفت
من جای خود را دیدم می دانم کجا هستم
نمی فهمیدم چه می گوید از طرفی خسته بودم و خوابم می آمد گویا محمدحسین نیز متوجه شد چون دیگر حرفش را ادامه نداد
بعدها وقتی بیشتر به صحبتهای آن شب فکر کردم خیلی از رفتار خودم پشیمان شدم
ناراحت بودم که چرا پافشاری نکردم و از محمدحسین معنای حرفهایش را نپرسیدم احساس بی لیاقتی میکردم واقعاً فرصت نابی را از دست داده بودم چون حتما اسرار زیادی در آن حرفها نهفته بود
(به نقل از محمد هادی یوسف الهی)
*اسرار ازل را نه تو دانی و نه من*
*وین حرف معمانه تو خوانی و نه من*
*هست از پس پرده گفت و گوی من و تو*
*چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من*
* فراق محمد حسین*
شهادت محمد حسین حاج خانم را خیلی دگرگون کرد
هرچند او سعی میکرد صبر کند اما دلتنگ او بود
من مطمئن بودم این داغ او را از پای در می آورد
یکبار نیمههای شب از خواب بیدارم کرد
بلند شو بریم پیش محمدحسین
گفتم
الان که نصف شب است بگذار برای فردا
گفت
نه همین الان برویم من خوابش را دیدم دلم برایش تنگ شده
حدود ساعت ۲ و نیم شب بود که بلند شدم خودم را آماده کردم و با ایشان به گلزار شهدا رفتیم
او سر قبر نشست و انگار که محمدحسین زنده باشد شروع کرد به درد دل کردن و حرف زدن با او
آن شب تا صبح سر مزار محمدحسین نشستیم معلوم بود که این فراق برای مادر خیلی سنگین بود و میخواست هرچه زودتر به فرزندش ملحق شود و عاقبت نیز چنین شد
(به نقل از غلامحسین یوسف الهی پدر شهید)
*جان و جهان*
جان و جهان دوش کجا بوده ای
نی غلطم در دل ما بودهای
دوش ز هجر تو جفا دیدهام
ای که تو سلطان وفا بودهای
آه که من دوش چه سان بودهام
آه که تو دوش که را بوده ای
رشک برم کاش قبا بودمی
چون که در آغوش عبا بودهای
زهر ندارم که بگویم تو را
بی من بیچاره کجا بوده ای
یار سبک روح به وقت گریز
تیز تر از باد صبا بودهای
بی تو مرا رنج و بلا بند کرد
باش که تو بند بلا بودهای
رنگ رخ خوب تو آخر گواست
در حرم لطف خدا بودهای
رنگ تو داری که ز رنگ جهان
پاکی و همرنگ بقا بودهای
آینه ای رنگ تو عکس کسی است
تو ز همه رنگ جدا بودهای
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef