eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
40 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 🪴 🌿﷽🌿 تند تند حرف می زد و کلمه ها را پشت سر هم می گفت. معلوم بود خبر مهمی دارد. همین را ازش پرسیدیم. «نیروها رو جمع کنید تا یکجا براي همه تون بگم.» بچه ها تازه متفرق شده بودند.تو فاصله ي چند دقیقه، دوباره همه را جمع کردید. درچه اي ایستاد به سخنرانی.قبل از آن یک کلمه هم چیزي نگفت و خبر را لو نداد. اول صحبت آن روزش را هنوز یادم هست. «شما عزیزان گردانی رو تشکیل دادین که فرمانده ي اون اگر اراده کنه و به کوه بزنه، کوه رو به دو نیم می کنه.» من و عبدالحسین دو، سه قدمی آن طرفتر از او ایستاده بودیم. تا این جمله را گفت، یکدفعه همه ي نگاهها برگشت به طرف عبدالحسین. دست و پاش را گم نکرد، خونسرد و طبیعی ایستاده بود. همان جا آهسته خندید و نزدیک گوشم گفت: «ببین آقاي درچه اي چی داره می گه، کدوم کوه رو ما می خوایم نصفش کنیم؟ ما رو چه به این کارها؟» سید هاشم درچه اي، دوباره شروع کرد به حرف زدن. عبدالحسین پی حرفش گفت: «انگار سید نمی دونه که ما می خوایم بریم تو این باتلاقهاي چذابه، خط تحویل بگیرم.» آقاي درچه اي هنوز داشت از عبدالحسین تعریف می کرد. حسابی سنگ تمام گذاشته بود. من تو فکر این بودم که چه خبري براي ما آورده. پاورقی -1 بعدها به درجه ي رفیع شهادت نائل آمد لابلاي صحبت، یکدفعه رفت سر اصل ماجرا. گفت: «خداوند به تیپ ما لطف فرموده و مأموریت ویژه اي از طرف قرار گاه قدس به ما دادن.» تا این را گفت، صورت عبدالحسین مثل گلی که بسته باشد و یکهو باز شود، از هم شکفت. «قرار گاه قدس یک گردان براي مأموریت از ما خواسته، ما هم تو گردانهاي تیپ که بررسی کردیم، دل خوش شدیم به گردان حر.» مکثی کرد و ادامه داد: «ان شاءاالله گردان شما تو این عملیات بتونه آبروي تیپ رو حفظ کنه.» به صورت عبدالحسین نگاه کردم. اشکهاش داشت می ریخت. معلوم بود بی اختیار گریه اش گرفته. با شوق به اش گفتم: «دعات مستجاب شد حاجی، باز هم خط شکن شدي.» تو همان حال گریه، خندید. انگار از خوشحالی نمی دانست چکار کند. بچه هاي گردان هم حال و هواي دیگري پیدا کرده بودند.حرفهاي آقاي درچه اي که تمام شد، مأموریت را رسماً به فرماندهی گردان ابلاغ کرد. بعد از خداحافظی و سفارشات لازم، با مهندس امیرخانی سوار موتور شدند، گازش را گرفت و چند لحظه ي بعد، از ما دور شدند. عبدالحسین دوباره براي بچه ها سخنرانی کرد.این بار ولی حال دیگري داشت. پر شور حرف می زد و جانانه. همه را بدون استثناء گریه انداخت. حسابی هم گریه کردیم. آخر صحبتش دستورات لازم را داد و گفت: سریع وسایل رو جمع و جور کنید که به امید حق راه بیفتیم.» ادامه دارد 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef