#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_پنجم
وسایل ناهار را چیده ام...در را باز میکنی و آرام آرام بہ سمتم می آیی...
سعی میکنم سنگین و بی تفاوت باشم...قبل از اینکہ سرمیز برسے غذایم را شروع میکنم...روبرویم مینشینی...بے توجه بہ غذا خوردنم ادامہ می دهم
سنگینے نگاهت را حس میکنم...اما باز هم رویم را بہ سمتت برنمیگردانم...از جایت بلند میشوے
زیر چشمے رفتارت را زیر نظر میگیرم...میز را دور میزنی و کنارم می ایستی...
بہ بی توجهی هاے ظاهری ام ادامہ میدهم...و همان طور مشغول غذا خوردن میشوم
تا اینکہ بشقاب غذایم را از روبرویم دور میکنے...قاشق و چنگالم را روے میز میگذارم و صاف مینشینم!
بہ حرکاتم نگاه میکنے...خم میشوے و میگویی:
_قهری؟
جواب نمی دهم...
_مریمی؟
سرم را پایین می اندازم...
_خیلی خب ...قهر باش...حرف کہ میتونے بزنی؟!
باز هم هیچ نمیگویم
موهایم را کنار میزنی و آرام زمزمه میکنی:
#عاشقم_گرنیستی_لطفےکن_نفرت_بورز
#بی_تفاوت_بودنت_هرلحظه_آبم_میکند
از میز بلند میشوم و بشقاب دیگری برمیدارم...
صورتم را سمت خودت میگیری...سعی میکنم بہ چشمانت نگاه نکنم...می دانم گیرایے چشمانت کار خودش را می کند!
_تو...میدونی...چی اونجا بهم گذشت؟!
صدایت در فضا می پیچد...با همان لحن همیشگی...
جواب میدهم: تا آلان خودتو تو آینه...
سر کلامم میپری و می گویی: بہ خدا قسم با اون وجود اگہ #تو نبودی هیچ وقت برنمی گشتم...
چہ میخواهی بگویی؟!نکند رفتن دیگرے در راه است؟
نہ محمد...من دیگر توان دورے ندارم...
نمی دانستم چہ بگویم...نفس عمیقی می کشم و دوباره پشت میز می نشینم
تو هم مینشینی...بسم اللهی میگویی و شروع بہ غذا خوردن میکنے...
سریعا تغییر موضع میدهی و انگار نہ انگار کہ اتفاقے افتاده باشد با خنده میگویی: دلم برای غذاهای بدمزه ات تنگ شده بود عیال جان!!
لبخندی میزنم و در سکوت فرو می روم...
نویسنده : خادم الشـــــــــ💚ـــهدا
🌼💕🌼💕🌼💕🌼💕
@hedye110
❣کمال بندگی❣
🌹🏴🌹🏴🌹🏴 @hedye110 #کتاب_هفت_شهر_عشق.. #قسمت_چهارم پاسى از شب گذشته است. نامه رسانى وارد مدينه
🌷🏴🌷🏴🌷
@hedye110
👇ادامه ی فصل ۲
#كتاب_هفت_شهر_عشق..
#قسمت_پنجم
مروان به او مى گويد: "حسين، بيعت با يزيد را قبول نمى كند. به خدا قسم، اگر من جاى تو بودم هر چه زودتر او را مى كشتم".
مروان زود مى فهمد كه امير مدينه، مرد اين ميدان نيست، به همين دليل به او مى گويد: "از سخن من ناراحت نشو. مگر بنى هاشم، عثمان ( خليفه سوم ) را مظلومانه نكشتند، حالا ما مى خواهيم با كشتن حسين، انتقامِ خون عثمان را بگيريم".
حتماً با شنيدن اين حرف، خيلى تعجّب مى كنى! آخر مگر حضرت على(ع)، فرزندش امام حسين(ع) و ديگر جوانان بنى هاشم را براى دفاع از جان عثمان به خانه او نفرستاد! اين اطرافيان عثمان بودند كه زمينه كشتن او را فراهم كردند. اكنون چگونه است كه مروان، گناه قتل عثمان را به گردن امام حسين(ع) مى اندازد؟
اميدوارم كه امير مدينه، زيرك تر از آن باشد كه تحت تأثير اين تبليغات دروغين قرار گيرد. او مى داند كه دست امام حسين(ع) به خون هيچ كس آلوده نشده است.
مروان به خاطر كينه اى كه نسبت به اهل بيت(عليهم السلام) دارد، سعى مى كند براى تحريك امير مدينه، از راه ديگرى وارد شود. به همين دليل رو به او مى كند و مى گويد: "اى امير، اگر در اجراى دستور يزيد تأخير كنى، يزيد تو را از حكومت مدينه بركنار خواهد كرد.
امير به مروان نگاهى مى كند و در حالى كه اشك در چشمانش حلقه زده است مى گويد: "واى بر تو اى مروان! مگر نمى دانى كه حسين يادگار پيامبر است. من و قتل حسين!؟ هرگز، كاش به دنيا نيامده بودم و اين چنين شبى را نمى ديدم.
امير مدينه در فكر است و با خود مى گويد: "چقدر خوب مى شود اگر حسين با يزيد بيعت كند. خوب است حسين را دعوت كنم و نامه يزيد را براى او بخوانم. چه بسا او خود، بيعت با يزيد را قبول كند". سپس يكى از نزديكان خود را مى فرستد تا امام حسين(ع) را به قصر بياورد.
🖕این فصل ادامه دارد...
🏴🌷🏴🌷🏴🌷
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴🏴
@hedye110
#در_قصر_تنهائی.......
#قسمت_پنجم
جاسوس هاى معاويه به سوى عراق مى آيند، يكى به سوى بصره مى رود و ديگرى به سوى كوفه .
اين دو جاسوس به فتنه و آشوب مى پردازند و امام حسن(ع) دستور دستگيرى آنها را مى دهد .
بعد از دستگيرى اين دو جاسوس، برنامه هاى معاويه آشكار مى شود و امام حسن(ع) مى فهمد كه معاويه در پى آشوب و فتنه است .
امام حسن(ع) دستور مى دهد تا اين دو نفر را به سزاى اعمالشان برسانند و آنها را اعدام كنند و از اين راه، جواب واضح و روشنى به معاويه مى دهد .
سپس امام اين نامه را مى نويسد :
اى معاويه ، جاسوسان خود را براى فتنه انگيزى و ترور مى فرستى ، گويا تو آرزوى مرگ دارى و مى خواهى به دست من ، كشته شوى .
منتظر باش كه به خواست خدا ، به زودى ، مرگ تو فرا مى رسد .
امام، نامه را به يكى از ياران خود به نام جُندب مى دهد و از او مى خواهد تا هر چه سريع تر نامه را براى معاويه ببرد .
جُنْدب به سوى شام به پيش مى رود و خود را به قصر باشكوه معاويه مى رساند.
به راستى كه چقدر ميان خانه ساده امام حسن(ع) و قصر پادشاهى معاويه فرق است، در كوفه هر وقت بخواهى مى توانى امام حسن(ع) را ببينى، به خانه اش بروى و با او همنشين شوى ; امّا در اينجا معاويه چه قصر زيبايى براى خود ساخته است .
جُندب وارد قصر مى شود و نامه را به معاويه مى دهد .
معاويه، نامه امام را مى خواند، اكنون او احساس خطر مى كند، آرى، اگر سخن امام حسن(ع) را قبول نكند بايد خود را براى جنگ آماده كند .
معاويه در جواب نامه چنين مى نويسد :
من نامه تو را خواندم ، و اگر سن و سال تو بيش از من بود و سابقه حكومت داشتى با تو بيعت مى كردم ، امّا تو مى دانى كه من از تو بزرگتر هستم و سالها حكومت كرده ام و براى همين شايستگى من بيش از تو مى باشد ، اگر تو با من بيعت كنى من حكومت عراق را به تو مى دهم.
خواننده خوبم !
نگاه كن، معاويه همان حرفى را مى زند كه بعد از وفات پيامبر، مردم به حضرتعلى(ع) گفتند ; آرى، حرف آنها هم اين بود كه اى على تو جوان هستى و ابوبكر سن و سالش از تو بيشتر است .
به هر حال، جُنْدب نامه معاويه را مى گيرد و از قصر بيرون مى آيد .
او تصميم مى گيرد تا چند روز در شام بماند و از وضعيّت اين شهر بيشتر آگاه شود .
نگاه كن !
نامه رسان هاى زيادى از قصر معاويه به سوى شهرهاى مختلف حركت مى كنند .
چه خبر شده است ؟ اين همه نامه رسان كجا مى روند ؟
اينها خيلى عجله دارند، بر اسب هاى تندرو سوار هستند و به پيش مى تازند .
جُندب پس از تحقيق از متن اين نامه ها باخبر مى شود : خدا را شكر كه دشمن ما ، على بن ابى طالب به قتل رسيد ، وقتى نامه من به دست شما رسيد ، لشكريان خود را آماده كنيد كه ما به زودى به سوى عراق حمله خواهيم كرد ، اين را بدانيد پيروزى از آن ماست.
جُندب با خود مى گويد : عجب ! معاويه در فكر لشكر كشى به عراق است، هر چه سريع تر بايد خود را به كوفه برسانم و به امام خبر بدهم .
او با عجله به سوى كوفه به پيش مى تازد .
چند روز بعد، او به كوفه آمده و خدمت امام حسن(ع) مى رسد و از امام مى خواهد كه هر چه سريع تر مردم عراق را بسيج نموده و به سوى شام حمله كند .
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
کمال بندگی ====👇====
https://eitaa.com/hedye110
@hedye110
====🌷====
🌹🌷🌹🌷🌷
@hedye110
#هرگز_فراموش_نمیشوی........
#قسمت_پنجم.........
#ایستگاه_دوم.......
پيامبر اسلام هم از مالِ دنيا چيزى براى خود نياندوخت و بارها گرسنگى مى كشيد و در سختى ها شكيبايى مى كرد.
🌸🌸
على(عليه السلام) كه جانشين او بود، زندگى زاهدانه اى داشت. على(عليه السلام) مى خواست به آن عهدى كه با تو بسته است وفا كند. تاريخ هرگز ماجراى شبى كه او مهمانِ دخترش شده بود را فراموش نمى كند:
🌷🌷
شبِ نوزدهم ماه رمضان سال چهل هجرى بود، على(عليه السلام)نماز را در مسجد كوفه خواند و سپس به خانه دخترش رفت تا در آنجا افطار كند.
🌹🌹
دختر همراه با پدرش، كنار سفره افطار نشست. على(عليه السلام)نگاهى به سفره كرد و گفت: «دخترم! تا به حال كى ديده اى كه من بر سر سفره اى بنشينم كه در آن دو نوع خورشت باشد؟ من افطار نمى كنم تا تو يكى از اين خورشت ها را بردارى!».
❤️❤️
مگر در سفره اى كه على(عليه السلام)كنار آن نشسته بود، چه بود؟
يك قرص نان، يك ظرف شير و مقدارى نمك.
🌺🌺
منظور على(عليه السلام)از دو نوع خورشت چه بود؟ على(عليه السلام)شير و نمك را دو خورشت مى دانست. دختر يا بايد شير را برمى داشت يا نمك را. او به خوبى مى داند كه نمك را نمى تواند بردارد، او شير را از سر سفره برداشت و آن گاه على(عليه السلام)افطار كرد.
💕💕
على(عليه السلام)حاكم عراق و حجاز و يمن و مصر و ايران بود، هزاران سكّه طلا به خزانه حكومت او مى آمد، ولى او اين گونه زندگى كرد و بر سر سفره اى كه هم شير و هم نمك بود ننشست و غذايى به غير از نان جو نخورد.
💝💝
اكنون كه من در انتظار ظهور مهدى(عليه السلام)هستم، بايد بدانم كه زندگى مهدى(عليه السلام)هم اين گونه خواهد بود، او نيز با خدا عهد بسته است كه زهد پيشه كند، وقتى او به حكومت برسد و عدالت را در جاى جاى جهان برپا كند، نان جو مى خورد و ...
🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
کمال بندگی ====👇====
https://eitaa.com/hedye110
@hedye110
====🌷====
•[ #خدای_خوب_ابراهیم ]•
•[ #قسمت_پنجم ]•
🌹~بشارت به یاران شهدا~🌹
محمد امین کریمیان، طلبه ای بود که برای معرفی شهید هادی خیلی تلاش میکرد و میگفت: شهدا زنده اند. باید آن هارا الگو قرار دهیم.
کتاب سلام بر ابراهیم را در مدارس پخش میکرد و نوجوان ها را با راه و روش شهید آشنا مینمود. او دوست داشت مدافع حرم شود.
میگفت: هر زمان ابراهیم را در خواب میبینم، خیلی خوشحال است و خیلی مرا تحویل میگیرد. او در سوریه به دوستانش گفت: من مدیون ابراهیم هستم. او به من گفت که نترس و نگران نباش. به زودی با گمنامی به ما ملحق میشوی...مدتی بعد همینگونه شد!
«آن ها(شهدا) بخاطر نعمتهای فراوانی که خداوند از فضل خود به ایشان بخشیده خوشحالند و مژده میدهند به کسانی که هنوز به آنها ملحق نشده اند(مجاهدان و شهیدان آینده، زیرا میدانند) که نه ترسی بر آنهاست و نه غمی خواهند داشت.»
[آل عمران،۱۷۰]
🔹🔹🔹♦️🔹🔹🔹
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#وقایع_آخرالزمان
#قسمت_پنجم
ظهورِ ناگهانی
بر اساس برخی روایات، «ظهور امام زمان به شکل ناگهانی و در زمانی که انتظار آن نمی رود، رخ خواهد داد» و یا اینکه «امر او در یک شب اصلاح خواهد شد» ...
نقد و بررسی:
این گونه روایات، #کنایه از سرعتِ شکل گرفتن آن است؛
بنابراین "تحقق ظهور در زمانی که انتظارش نمی رود" به معنای نفی علایم نیست! همچنین ممکن است علایم حتمی که متصل به ظهورند، به سرعت و در زمانی که انتظارش نرود تحقق یابند و ظهور، بلافاصله پس از آن رخ دهد.
[کسی که می داند محبوبش مثلا یک سال دیگر از سفر برمی گردد، اشتیاق و انتظار او از همین حالا آغاز می شود و این آمادگی، در هر لحظه ی زندگی اش مشاهده می شود...]
#کرونا_در_کمین_است
#من_ماسک_میزنم
#درخانهمیمانیم
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
@hedye110
🔸🔶🔹🔷💠🔷🔹🔶🔸
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 #قسمت_پنجم
مدتی بود که از مسلمان شدنِ دانیال و عادتِ من به خدایش میگذشت. پدر باز هم در مستی، با نعره رجوی را صدا میزدم و سر تعظیم به مریمِ بی هویتش فرود می آورد. اما برایم مهم نبود. حالا دیگر احساس تنهایی و پاشیده ب ودن، کوچ میکرد از تنِ برهنه ی افکارم و چه خوش خیال بود سارایِ بیچاره..
زندگی روالی نسبی داشت. و من برای داشتنِ بیشتر دانیال، کمتر دوستان و خوشگذرانی هایم را دنبال میکردم. صورتِ نقاشی شده در ته ریشِ برادر برایم از هر چیزی دلنشین تر بود. دیگر صدای خنده مانند بوی غذا در خانه ی ما هم میپیچید. و این برای شروع خوب بود..
مدتی به همین منوال گذشت. که ناگهان موشی به جانِ دیوارِ آرامشِ زندگیمان افتاد.. و باز خدایی که نفرتِ مرده را در وجودم زنده کرد..
چند ماهی بود که دانیال عجیب شده بود. کم حرف میزد. نمیخندید. جدی و سخت شده بود. در مقابل دیوانگی های پدر هیچ عکس العملی نشان نمیداد. زود میرفت، دیر می آمد. دیگر توجهی به مادر نداشت. حتی من هم برایش غریبه بودم.
نگرانی داشت کلافه ام میکردم. آخر چه اتفاقی افتاده بود. چه چیزی دانیال، برادری که خدا میخواندمش را هرروز سنگتر از روز قبل میکرد. چند باری برای حرف زدن به سراغش رفتم اما با بی اعتنایی و سردی از اتاقش بیرونم کرد.
چند بار مادر به سراغش رفت، اما رفتاری به مراتب بدتر از خود نشان داد. سرگردان و مبهوت مانده بودیم. من و مادر.. حالا هر دو یک هدف مشترک داشتیم، و آن هم دانیال بود. دیگر نمیخواستیم تنها ته مانده ی امید به زندگی را از دست بدهیم. اما انگار باید به نداشتن عادت میکردیم..
دانیال روز به روز بدتر میشد. بد اخلاق، کم حرف، بی منطق.. اجازه نمیداد، دستش را بگیرم یا بغلش کنم، مانند دیوانه ها فریاد میکشد که تو نامحرمی..
و من مانده بودم حیران، از مرزهایی بی معنی که اسلام برای دوست داشتنی ترین تکه ی زندگیم ایجاد کرده بود.
بیچاره مادر که هاج و واج میماند با دهانی باز، وقتی هم تیمی اش از احکامی جدید میگفت.. و باز ذهنم غِر غِر میکرد که این خدا چقدر بد بود..
دانیال با هر بار بیرون رفتن خشن و سردتر میشد و این تغییر در چهره ی همیشه زیبایش به راحتی هویدا بود.
حالا دیگر این مرد با آن ریشهای بلند و سبیل های تراشیده، و چشمهای از خشم قرمز مانده اش نه شبیه دانیالم بود و نه دیگر مقامی برای خدایی داشت. تازه فهمیده بودم که همه ی خداهای دنیا بد هستند.. و چقدر تنها بودم من…
و چقدر متنفر بودم از پسری مسلمان که برادرم را به غارت برد..
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#کانالکمالبندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef