#خداحافظ_سالار
#پارتبیستسوم
﷽
من که در این اوضاع و احوال انتظار چنین روحیه ای را از حسین داشتم شاد خندیدم اما معمای پروژه برایم پیچیدهتر شد
پروژه هرچه بود بوی خطر از آن میآمد زهرا و سارا هم که در حال پهن کردن سفره افطار بودند از این فرصت استفاده کردند بلند شدند رفتند و دوطرف پدرشان نشستند و گفتند
بابا اینجا اصلا احساس غربت نمیکنیم اما خیلی نگران شماییم
شاید این احساس نگرانی تأثیر خاطرهای بود که امین به نقل از ابوحاتم درباره رفتن حسین به کِفِریا گفته بود
حسین قاشقش را که جلوی دهانش معطل مانده بود توی دهان گذاشت و گفت
اما من شما را سپردم به خدا و اصلاً نگران تون نیستم چون این جنگ را ادامه عملیات الی بیت المقدس میدونم
ما خودمون رو توی این راه به خدا سپردیم
زهرا سادگی کرد حرف شوهرش را لو داد
اما برای آزادی خرمشهر در کنار شما محمود شهبازی بود، همت بود، وزوایی بود، خودتون تو سفر راهیان نور که با هم به خوزستان رفتیم میگفتید که ۱۴ شب از کارون تاروی جاده آسفالت اهواز خرمشهر با یک گروه برای شناسایی می رفتیم اما اینجا تک و تنها به شناسایی....
حسین گرهای توی ابروهایش انداخت میدانست کسی غیر از ابوحاتم از رفتن به شناسایی خبر نداشته و زیر چشمی نگاهی به من کرد و با زیرکی که داشت فهمید که ابوحاتم برای امین این ماجرا را گفته و امین برای ما
به همین دلیل حرفی نزد سر چرخاند سمت زهرا وگفت
این حرفاتون بوی برگشتن به ایران میده نمیخواهی که خانم را تنها بذاری میخوای؟
زهرا که خوب حرف پدرش را درک کرده بود و جدیت او را در کار میشناخت دستهایش را شانه وار کشید توی محاسن سپید پدرش و با مهربانی گفت
بابا هرجا که بری باهات میام خیالت راحت باشه
گفتگوی زهرا و پدرش ادامه داشت صدای هلی کوپتری آمد و پشت بندش صدای غرش توپخانه بلند شد هرچند انفجارها دور بودند اما شیشهها لرزیدند
یکباره برق رفت و همه جا تاریک شد گاهی برق انفجاری اتاق را روشن میکرد بلند شدم و دو تا شمع آوردم روشن کردم و گذاشتم وسط سفره
حسین شمع ها را که دید یاد گذشتهها کرد و گفت
خدا دایی جونو بیامرزه پروانه خانم نور به قبرش بباره
حتی اگر حسین هم یاد پدرم نمیکرد زیر نور کم سوی این شمعها یاد او می افتادم که همیشه از راه می رسید و این شعر را برای مان میخواند
شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند
آن سالها من و خواهرانم زیر نور شمع برای پدرم حکم گل و پروانه و بلبل را داشتیم
با یادآوری این خاطره جرقه انجام کاری توی ذهنم روشن شد به نظرم رسید برای انجام رسالت زینبی که حسین به دوشم گذاشته باید خاطراتمان را ضبط کنم توی همین افکار بودم که باز هم حسین رفت
احساس کردم کمکم دوباره مانند قبلترها دارم به این رفتن های مکرر و بی وقت عادت می کنم و شدت نگرانی هایم از رفتن هایش کمتر میشود
البته جاذبه فکری هم که به سرم زده بود در این حال بیتأثیر نبود
بعد از خداحافظی با حسین زیر نور لرزان همان شمع ها دفتری آوردم و شروع کردم به نوشتن خاطرات چند روز گذشته
تا چند روز خبری از حسین نبود آهسته آهسته با همه سرسختیم که حاصل تجربه دوران دفاع مقدس بود دلتنگی داشت بر من غلبه میکرد که ابوحاتم آمد پرسیدم
از حاج آقا چه خبر؟
گفت خوبن فقط خیلی سرشون شلوغه منو فرستادن که ببرمتون زینبیه
اسم خانم و زیارت که آمد آسمان گرفته دلم باز شد
وقت حرکت ابوحاتم کمی گنگ و تند جوری که هم حرفش را زده باشد هم نزده باشد گفت
ساکهاتون هم بردارید و بعد از زیارت بریم بیروت
سارا و زهرا که گل از گلشان به واسطه شوق زیارت شکفته شده بود اصل حرف ابو حاتم را خوب فهمیدند و پژمرده رو به من و شاید در اصل خطاب به ابوحاتم گفتند
ما نمیخواهیم از اینجا بریم میخوایم سوریه بمونیم
ابوحاتم که انگار مثل من خودش را مخاطب اصلی حرف آنها دیده بود گفت
ابووهب از من خواستند که برای مدت کوتاهی ببرمتون بیروت و چارهای جز این نیست
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸