eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 💗 وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... . به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... . اومد خونه مندلی دنبالم ... رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ... بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... . اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... با محبت بهم نگاه می کرد ... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... . از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... . شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ... با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ... . خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... . هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ... چند قدم ازم دور شد ... دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ... و رفت ... . 🎁 🎁🎁 🎁🎁🎁 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
﷽ حسین که خیالش از بابت اسکان ما راحت شد داشت آماده رفتن می‌شد که دید زهرا و سارا پشت پنجره ایستاده اند و از لابلای پرده کرکره کوچه و خیابان‌های اطراف را نگاه می‌کنند خواست چیزی بگوید که صدای رگباری اجازه سخن گفتن به او نداد همه مان حتی آن جوان سوری بلافاصله خوابیدیم روی زمین گلوله‌ها وزوز کنان به دیوار مقابل ما اصابت کردند زهرا زودتر از همه مان برخاست و با اشتیاق گفت بابا به ما هم اسلحه بدید حسین نیم نگاهی به من کرد و گفت می دونم که مادرتون دوتا شیر مثل خودش رو به سوریه آورده ولی هنوز زوده که شماها اسلحه به دست بگیرین فقط اینجا خیلی باید مواظب خودتون باشید چون که این اطراف پر از تک تیر اندازه که با اسلحه قناصه منتظر فرصتی هستند برای هدف گرفتن شماها یک آن انگار که نکته مهمی یادش افتاده باشد رو کرد به من و در حالی که یک چیزی از میان محتویات جیب پیراهنش درمی‌آورد سیم کارت را که عربی بود گذاشت کف دستم و گفت محض احتیاط پیشت باشه اما تا جایی که ممکنه نباید از تلفن همراه استفاده کنید مسلحین شبکه شنود قوی دارند به همین علت مجبوریم دائما شماره تلفن ها و محل استقرار و حتی پلاک ماشین هامون را عوض کنیم وقت رفتن و دور از چشم دختر ها و طوری که ببینم یک کلت و یک نارنجک گذاشت زیر مبل و با ابوحاتم که تازه فهمیده بودم راننده و محافظ وحسابدار و رفیقش بود رفتند و ما ماندیم با خانه‌ای پر از غربت و البته دنیایی دلهره برای سالم برگشتن حسین برای اینکه فکر و خیال بیش از این اذیتم نکند و از همه مهمتر دختر ها کمتر نگران پدرشان باشند تصمیم گرفتم تا با کمک آنها خانه را دوباره و البته این بار با سلیقه زنانه بچینیم در حین همین کارها کلت و نارنجکی را که حسین زیر مبل گذاشته بود مخفیانه و دور از چشم بچه ها برداشتم و بالای کمد پنهان کردم تقریبا از سال ۵٩ و بعد از آن آموزش نظامی که در سپاه دیدم دست به اسلحه و اینجور چیزها نزده بودم و آرزو می کردم که بازهم این رویه ادامه پیدا کند و هیچ وقت به کار نیایند کارها که تمام شد سارا و زهرا خیلی زود حوصله شان سر رفت و گفتند مامان اجازه بده بریم بیرون ببینیم دور و اطراف چه خبره؟ با اندکی تحکم و اوقات تلخی گفتم باباو ابوحاتم که گفتند چه خبره؟ کجا میخواید برید تو این مملکت غریب؟ مگه پدرتون نگفت که اینجا خیلی باید مواظب خودتان باشید زهرا با همان روحیه نترس وماجراجویی اش گفت اما اینجا که کسی ما رو نمیشناسه قول میدیم مواظب خودمون باشیم انشاءالله که اتفاقی نمیافته سارا هم خواست با او هم داستان شود که صدای چند رگبار پی‌درپی حرفش را ناگفته گذاشت صدا به قدری نزدیک بود که شیشه‌ها لرزیدند کم کم صدای تیراندازی ها بیشتر و بیشتر شد ساختمان می‌لرزید صدای شلیک آرپی‌جی و رگبار سلاح‌های سنگین برای ما که صبح امروز توی محیط امن تهران بودیم خیلی غیرمنتظره بود و البته سوال برانگیز یعنی چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ سیم‌کارت عربی را که حسین به من داده بود انداختم توی گوشیم و روشنش کردم اما تماس نگرفتم هنوز نمی دانستم کوچه‌ای که ساختمان محل سکونت ما در آن قرار دارد از چند طرف در محاصره مسلحین قرار گرفته است اما دلم شور میزد برای آنکه آرامش داشته باشم به کلام خدا پناه بردم قرآن را باز کردم که بخوانم دیدم باز هم زهرا و سارا بیخیال تیر و تیربار دوباره پشت پنجره ایستاده اند و در کمال خونسردی مردان مسلح را از شکاف پرده کرکره ها به هم نشان می‌دهند احساس کردم هر آن ممکن است که نگاه آن مردان مسلح به زهرا و سارا بیفتد آهسته و خفه دادزدم سرشان که از آنجا بیایید کنار مگه اومدید سینما سارا خندید و زهرا با کمی شیطنت گفت مامان شما توی جنگ صحنه درگیری زیاد دیدید اجازه بدهید ما هم ببینیم دستشان را گرفتم و پشت دیوار نشاندم چشمم توی چشمشان افتاد باز هم اثری از ترس در نگاهشان نبود توی دلم به خودم بالیدم که چنین دخترانی دارم اما چاره‌ای جز این نداشتم که جلویشان را بگیرم چرا که اگر رهایشان می کردم تا کانون درگیری‌ها جلو می‌رفتند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
🪴 🪴 🌿﷽🌿 در همین هنگام صدای محمد حسین بلند شد من به طرفش رفتم و غلامحسین را تنها گذاشتم دوران بارداری به هر ترتیب بود گذشت من نزدیک ۳۶ سال از عمرم می گذشت با اینکه در رفاه نسبی بودم اما توان جسمی ام به سبب تعدد زایمان‌ها کم شده بود ولی شکرخدا دهمین فرزندم به نام محمد هادی به سلامتی به اعضای خانواده پیوست تا در دوران سختی و خوشی همراه و یاور محمدحسین باشد محمدحسین اینقدر عزیز و دوست داشتنی بود که به دنیا آمدن برادرش او را از آغوش من جدا نکرد او از همان کودکی آرام و خوش خلاق بود و لبخندهای ملیح شیرینش هنوز در ذهنم ماندگار است محمد حسین ۵ سال داشت که آخرین فرزندم نعیمه به دنیا آمد تعداد بچه‌ها هیچ زمان از بار تربیتی آنها کم نمی‌کرد من با جدیت به تحصیل بچه‌های بزرگتر رسیدگی می کردم و از آنها می خواستم تا کوچکترها را در انجام تکالیف کمک کنند همچنین نسبت به آموزه‌های دینی آنها بی تفاوت نبودم به دختران از همان کودکی نظافت منزل، آشپزی، رعایت حجاب و احتراز از نامحرم را یاد دادم و آنها این امور را به شایستگی انجام می‌دادند حیاط خانه ما با وسعت و چشم اندازی بسیار زیبا و جذاب تفرجگاه و تفریحگاه خوبی برای بچه‌ها بود این امر باعث شده بود تا آنها دنبال بازی های کوچه و خیابانی نباشند و در کنار من و در محیط کنترل شده خانه رشد کنند پسرها فوتبال را دوست داشتند اما همسرم به دلیل جو نامطلوب حاکم بر فضاهای ورزشی اجازه حضور در باشگاه و سالن را کمتر به آنها می داد آنها نیز کاملا از پدر اطاعت می کردند و به تصمیماتش احترام می‌گذاشتند به همان حیاط خانه و بازی هایی از قبیل هفت سنگ، گل کوچک و دوچرخه‌سواری قناعت می کردند و هیچ گاه اعتراض نداشتند چون از ابتدا با همین شیوه و روش پدر عادت کرده بودند 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷ eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef