#رمان💌
#عشقمقدساست💗
#پارتهشتم
نزدیک زمان نهار بود ... کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ...
به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ... زیر درخت نماز می خوند ... بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... .
یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ... خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...
داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟ ... .
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... دروغ بود ... .
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ... .
اومدم فرار کنم که صدام کرد ... رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد. می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .
جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... .
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... شاید کل پس اندازش رو ...
🎁
🎁🎁
🎁🎁🎁
#رمان
#عشقمقدساست
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
#خداحافظ_سالار
#پارتهشتم
﷽
زمان زیادی از آرام شدن اوضاع نگذشته بود که حسین سراسیمه و نفس زنان رسید سر و رویش غرق در خاک بود با همه این اوصاف از اینکه سالم و سرپا میدیدیمش خوشحال شدیم
سلام که داد دیدم خیلی خسته و پریشان است هر چند خودم هم دست کمی از او نداشتم اما به رسم همسری و همسفری همراه جواب سلامش به شوخی و با لبخندی شیطنتآمیز گفتم
عجب جلسه خوب و پرباری داشتید مثل اینکه پذیرایی جلسه هم خیلی عالی بود فقط فکر کنم میوههاشو نشسته بودند چون که بدجوری گرد و خاک روی سر و صورتت نشسته
زهرا و سارا ریز خندیدند اما حسین انگار که اصلاً لبخندم را ندیده و لحن شوخی ام را نشنیده بود خیلی جدی پاسخ داد
اصلا به جلسه نرسیدم اوضاع خیلی به هم ریخته از اون لحظه که پامون را از این منطقه گذاشتیم بیرون مسلحین ریختن این دور و بر همه جا را محاصره کردند ما هم خیلی سعی کردیم که بیاییم پیش شما سه بار هم تا نزدیک کوچه اومدیم اما هر سه بار عقب زدنمون
گلوله آرپیجی هم طرف ماشینمون شلیک کردند که البته به خیر گذشت
الان اوضاع یه کمی آروم شده اما این آرامش قبل از طوفانه الان دیگه همه جا هستند اعلام کردند تا دوشنبه کل دمشق را میخوان بگیرن
با این شرایط صلاح نیست شما اینجا بمونید باید برگردید
جمله آخرش مثل پتک توی سرم خورد گیج شدم خواستم چیزی بگویم اما دخترها پیشدستی کردند و بلافاصله گفتند
برگردیم؟
کجا برگردیم؟
حسین اما باز هم خشک و رسمی بدون اینکه نگاهمان کند گفت
یه پرواز فوق العاده فردا ایرانی ها رو برمیگردونه تهران
هم از لحن و هم از اصل حرفش گُر گرفتم
این بار حتی نگذاشتم فرصت به بچهها برسد محکم و جدی گفتم
ما برای تفریح نیومدیم اینجا که حالا تا تقی به توقی خورد برگردیم اومدیم تو را همراهی کنیم و حالا هم بر نمی گردیم
زهرا و سارا هم که انگار حرف خودشان را از زبان من شنیده بودند پشت بند حرف های من گفتند
حق با مامانه ما می مونیم
وقتی به پشتیبانی دخترها دلگرم شدم پرسیدم
امروز صبح که ما از تهران میآمدیم شما می دونستی اینجا چه اوضاعی داره با این حال گفتی بیایید مگه نه؟
سکوت کرد
خودم با لحنی اغراقآمیز گفتم
حتماً میدونستی با این حال گفتی بیاین دمشق...
یکباره آن رسمیت و خشکی از چهره حسین محو شد فکر کنم خیلی به خودش فشار آورده بود تا با گرفتن آن حالت جدیت ما را مجبور کند که برگردیم تهران اما حالا که جدیت ما را بیش از خودش میدید و احساس میکرد که شگردش برای مجاب کردن ما کارگر نبوده دیگر حوصله این را نداشت که با آن ژست ادامه دهد
کمی مکث کرد انگار که دنبال چاره ای نو بگردد با لحن مهربان همیشگیاش خیلی پدرانه طوری که من هم احساس کردم فرزند دلبند او هستم گفت
باشه بمونید اما لااقل چند روزی را برید بیروت اوضاع آرام تر شد برگردید
تغییر یکباره و پایین آمدن ناگهانی او از موضع جدیت و از همه مهمتر لحن پدرانه اش که گویی ته مایهای از خواهش هم داشت همه مان را نرم کرد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸