eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 💗 🌼 این زمان، به سرعت گذشت ... با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن های من ... آرامش و محبت امیرحسین ... زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد ... . اصلا خوشحال نبودم ... با هم رفتیم بیرون ... دلم طاقت نداشت ... گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... . چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ... گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران. . پریدم توی حرفش ... در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای ... اینجا دارن برات خودکشی می کنن ... پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ... چشم هاش پر از اشک بود ... این همه راه رو نیومده بود که بمونه ... خیلی اصرار کرد ... به اسم خودش و من بلیط گرفته بود ... . روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ... چشمش اطراف می دوید ... منم از دور فقط نگاهش می کردم ... . من توی یه قصر بزرگ شده بودم ... با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ... صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... خدمتکار شخصی داشتم و ... . نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم. نه مردمش رو می شناختم ... توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود ... فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود ... . هواپیما پرید ... و من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... . 🎁 🎁🎁 🎁🎁🎁 eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
صدای زنگ موبایلم بلند میشود،کتاب را میبندم و گوشی را برمیدارم،فاطمه است: :_الو،سالم فاطمه جون :+سالم نیکی جونم،چطوری؟خوبی؟مزاحمت کــه نشدم؟ :_نه بابا،مراحمی این حرفــا چیه. :+خالصه اگه مزاحمت هم شده باشم حقته،چقدر درس میخونی آخه تو! :_دیگ به دیگ میگه ماکروویو! صدای خنده اش از پشت تلفن میآید :+خب حاال،ماکروویو جان،زنگ زدم دعوتت کنم، حق نه گفتن هم نداری،گفته باشم! :_عه؟کجا دعوتم؟ :+خونه ی ما. همین اآلن :_به چه مناسبت؟ :+به مناسبت بی مناسبتی،به صرف عصرونه! :_نه مزاحم نمیشم فاطمــه :+چه مزاحمتی،مگــه دیروز سرکالس نگفتی مامان و بابات خونه نیستن؟خب پاشو بیا دیگه!تعارف نداریم که :_آره،مامان و بابام صبح رفتن ترکیه،ولی آخه.... :+آخه بی آخه،زود بیا منتظرتم،خداحافظ منتظر جواب من نمیماند. کمی دو دلم...از طرفی دوست دارم مادر فاطمـــه را ببینم،از طرفی هم کمی معذبم... موبایل را برمیدارم و شماره ی مامان را میگیرم. بعد از سه بوق جوابم را میدهد: :+بله؟ :_سالم مامان جوابم را نخواهد داد،انتظار بیهوده اســـت،صحبتم را از ســر میگیرم. :_مامان میشه من برم خونه ی دوستم؟ :+کـدوم دوستــت؟ :_دوستم دیگه،تو کلاس عربی باهاش آشنا شدم. :+باشه برو،رسیدی به منیر بگو،به من خبر بده. :_باشه چشم،خداحافظ... صدای بوق اشغال،مغزم را منفجـــر میکند،آه سردم را بـــا صــــدا بیرون میدهم....روزهای تلخ گذشته، گرچه پــر از سیاهی معصیت بود،امـــا مهــربانی های مامان را داشت... کاش شیرینی این روزها را مامان هم درک میکرد و تنهایم نمیگذاشت...... صدای اس ام اس میآید؛فاطمه است، آدرس خانه شان را فــرستادهـ و آخرش هم نوشتهـ :دیر بیای، عبرت همگان میشی ! کمد لباسم را باز میکنم،انبوه لباس ها انتخاب را سخت میکند، مرغ خیالم پرواز می کند به چهار سال پیش....چنین روزهایی .. ❤ کمـــد لباس را باز میکنم،چنــد هفته ای از عمرم را خام این مذهبی ها شده بودم ،نمیگذارم بقیه ی عمرم را بازیچه کنند.امشب دعوتیم به مراسم جشن کریسمس آقای الوانسیان، دوست ارمنی بابا پیراهن قرمزم را از جالباسی در میآورم،زیر لب غر میزنم : مبارکتون باشه،کل اون مسجد و همه ی صفهای نمازش،اون صف اولش که فقط مخصوص بزرگتراست، حی ِف من،که میخواستم کاری که تو عمر م نکردم و بکنم ،من رو چه به نماز خوندن،پیرزن،خیال میکنه تو صف اول چه خبره... آنقدر تو صف اول وایسا تا زیر پات علف سبز بشه، فکــر کردن خدا فقطــ مال اوناست. جلوی آینه مینشینم،رژ لب جگری ام را با آرامش روی لب هایم میمالم،این کار را به خوبی از مادرم یاد گرفته ام،لب هایم را روی هم میمالم و به تصویر خودم در آینه،بوس میفرستم. زیر لب میگویم:الهی قربون خودم برم که این همه خوشگݪم! جوراب های بلند و ضخیم مشکی ام را میپوشم، زمستان است و من اصال دوست ندارم سرما بخورم، کفش های پاشنه دار قرمزم را هم از کمد درمیآورم ، مادر م وارد اتاق می شود،با دیدنم تعجب میکند،دو هفته ای میشد که هیچ مهمانی ای نرفته بودم ، چقدر ساده بودم ! جلوی مامان میچرخم : خوشگل شدم مامان؟ _:خوشگل بودی.. می خندم، موهای بلند مجعدم را باالی سرم جمع میکنم ، گل سر کوچک قرمز را روی موهای مشکیام میکارم،همه چیز آماده است،برای یک شب عالی،از اول هم اشتباه کردم که پا در مسجد گذاشتم ، ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸
﷽ خودم را آماده کرده بودم تا از سوالم گفت‌وگوی مفصلی با حسین بسازم اما پاسخ او تمام برنامه‌ریزی‌هایم را به هم زد انتظار چنین جواب کوتاه و سرهم شده ای رانداشتم دیگر دل و دماغ ادامه بحث برایم باقی نمانده بود از طرفی هم اگر ادامه نمی دادم واقعا فضا خیلی سنگین می‌شد اما هر چه سعی کردم حرفی بزنم نتوانستم توی دلم از حسین گلایه داشتم که چرا فکر بچه ها را نمی کند چرا همش توی خودش است توی همین فکرا بودم که سارا با کاسه انار وارد اتاق شد کاسه را جلوی حسین گذاشت و گفت بفرمایید چون خیلی انار دوست دارید چندتایی مخصوص شما از ایران آوردیم بوی مفرحی به مشامم رسید دقیق که شدم بوی گلاب بود گلابی که دخترها روی انار ریخته بودند تا حال پدر را جا بیاورد شکر خدا توی این اوضاع نابسامان و قاراش میش هم حس دخترانه اشان را به خوبی حفظ کرده بودند و یادشان مانده بود که ظاهر کارهایی هم که می کنند باید شیک و دلربا باشد این حرکاتشان که حکایت از ریزه کاری های زنانه بود خیلی برایم مهم و نشاط انگیز بود چون گاهی که آن سر نترسشان را می‌دیدم نگران می‌شدم نکند روحیه پسرانه پیدا کرده باشند حسین با لبخند کاسه انار را جلوی صورتش گرفت و چشمانش را بست بوی گلاب را توی بینی اش کشید و سبکبال گفت *بوی ایران میده، بوی آرامش و امنیت* لحظه‌ای انگار که در افکاری شیرین فرو رفته باشد مکث کرد و با لبخندی پر از آرامش ادامه داد *هیچ نعمتی بالاتر از امنیت نیست* الحمدلله الان مردم ایران با خیال راحت دور هم جمع میشن میگن میخندن خب گاهی هم مشکلاتی دارند اما در امانند دوباره مکث کرد کاسه انار را زمین گذاشت و کمی بهش خیره شد سرش را که بالا گرفت پرده‌ای از اشک روی چشم هایش را گرفته بود و در حالیکه می‌خواست بغض فروخفته را در صدایش بروز ندهد ادامه داد اما مردم مظلوم سوریه آواره بیابونن نه خواب درستی دارند و نه خوراکی چون که امنیت ندارند *هر روز توی کوچه های همین دمشق صدای گریه بچه هایی میاد که تازه یتیم شدن یا مادرشون رو مسلحین به اسارت بردند* به نظرم حالا حالاها حرف برای گفتن داشت اما دیگر توان کنترل احساساتش را نداشت به همین خاطر سکوت کرد و ادامه صحبت هایش را فرو خورد نگاهی به صورت درهم رفته اش کردم نجابت نگاهش لالم کرد احساس کردم هیچ دلگیری ازش ندارم اصلا حق میدادم به او که با آن همه مصیبت و فجایعی که در اطرافش اتفاق می‌افتد و می‌بیند اینقدر توی خودش رفته باشد ساراکه طاقت غم و غصه پدر را نداشت خودش را جلو کشید تا اندک فاصله شان هم از بین برود و بعد کاری کرد که پدرها در مقابل آن نمی‌توانند بی‌تفاوت باشند کاسه انار را برداشت و چند قاشق توی دهان حسین گذاشت گره ابروهای پدر باز شد دستش را روی شانه های سارا و زهرا گذاشت و با لحنی که حکایت از عمیق‌ترین احساسات پدرانه داشت گفت خیلی خوشحالم که شما اومدین دمشق زهرا و سارا که دوست داشتند این لحظات تا ابد ادامه داشته باشد ساکت ماندند تا پدر ادامه دهد دلم می‌خواست بیایید اینجا و همه چیز را از نزدیک ببینید جوانان بسیجی و رزمنده سوریه را ببینید ایثار و فداکاری هاشون رو ببینید ظلم و ستمی را که به نام اسلام به این سرزمین و مردم مظلوم میشه ببینید زینب وار پیام مقاومت رو تا هر جایی که میتونید ببرید و زنده نگهش دارید ناگهان زهرا انگار که کشف تازه ای کرده باشد پرید توی حرفهای حسین و گفت خب پس چرا می خواید ما بریم لبنان؟ بذارید اینجا بمونیم حسین نگاهی به زهرا انداخت و گفت زهرا جان اونجایی که شما میرید از سوریه هم مهمتره اصلا اهمیت سوریه اینه که شاهراه اتصال ما به لبنانه صهیونیست ها میخوان با راه انداختن این جنگ و خدای نکرده تصرف سوریه راه ارتباط ما با خط مقدممون که لبنان و فلسطین است قطع کنند شما برید اونجا و لحظه‌ای رسالت خودتون رو فراموش نکنید و راضی باشید به رضای خدا حرف های حسین کار خودش را کرد دخترها علیرغم میلشان به رفتن راضی شدند سکوت کردند و تسلیم شدند اما مگر می‌شد بدون زیارت خانم زینب دمشق را ترک کرد؟ ملتمسانه پرسیدم میشه الان ما را ببرید حرم؟ با لحنی که بوی مهر و امید داشت گفت به روی چشم‌ حاج خانم اما حالا نه، شما برید بساط استراحتتون رو آماده کنید من میرم و صبح میام تا با هم بریم حرم خانم زیارت کنیم و بعدش آماده رفتن به لبنان بشید 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🔷🌹🔷🔹🔶🔸