eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.4هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 ✨﷽✨ وهب با گریه می خواست او را هم مثل مهدی بغل کنم یکی دوبار بغض کردم اما پیش پیرمرد که هر از گاهی به عقب سر می‌چرخاند بغضم را خوردم نزدیک خانه یک دفعه ماشین آریا کنارم ترمز کرد حاج آقا سماوات بود که برای سرکشی به خانواده رزمنده‌ها به محله ما می آمد وقتی صحنه را دید فروریخت پیرمرد که حاج آقاسماوات را شناخت از سر دلسوزی گفت احتمالا شوهر این خانم رزمنده است اما خب باید کسی یا کسانی باشند که نگذارند این ضعیفه توی این سرما با دو تا بچه بیاد سرصف نفت حاج آقا صبورانه از او تشکر کرد و پیرمرد رفت حاج آقا گفت من و امثال من باید بمیریم که شماها.... و پیت ها را از سر پله‌ها بالا آورد فردا برگشت با یک تانکر بزرگ نفت که ۲۰۰ لیتر ظرفیت داشت دو تا کارگر تانکر را گوشه حیاط گذاشتند گفتم حاج آقا نه من راضی‌ام نه حسین آقا گفت نگران نباش برای همه همسایه ها تانکر سفارش دادم آرام شدم و دعایش کردم زمستان نفس‌های آخرش را می‌کشید که حسین آمد دم نزدم و از کمبودها و سختی زندگی گلایه نکردم گفت پروانه جان ساکت را ببند بچه ها را حاضر کن بریم یه خونه دیگه گفتم از دربدری و خانه بدوشی خسته شدم همین امسال اومدیم تو این خونه کجا بریم؟ گفت خونه‌ای که به جای چند ماه یک بار حداقل هفته ای یه بار به شما سر میزنم خونه‌ای نزدیک جبهه سرپل ذهاب دید که رفتم توی فکر پرسید هستی؟ محکم گفتم آره تا هر کجا که بخوای با تو میام دستش را به شانه ام زد و گفت *پروانه سالارِحسین یعنی همین* ساک را بستم با کلی لباس پشمی زمستانی حسین خندید اینجا زمستونه سرپل‌ذهاب بهاره خبری از برف و یخ نیست هوا آنقدر لطیفه که فکر می‌کنی آخر اردیبهشته و توی باغ های فخرآباد قدم میزنی اسم قدم را که آورد یاد همسایه توی کوچه مان قدم خیر خانم افتادم همسر یکی از فرمانده گردان ها به اسم ستار ابراهیمی از او هم چند روز پیش شنیده بودم که همسرش بهش گفته که می‌خواهد او را به سرپل ذهاب ببرد از این موضوع به حسین چیزی نگفتم و پرسیدم فقط ما میریم؟ گفت بله من باید از خودم و خانواده‌ام شروع کنم تا از بقیه هم بخوام خانواده‌هاشون رو به منطقه جنگی بیارن خندیدم و خنده ام کش آمد پس چندان هم باغ و بستان نیست منطقه جنگی یعنی توپ و تانک و بمباران پرسید پس نیستی؟ گفتم ساکمو بستم فقط پوتین نپوشیدم اگر این گفتگوها هم نبود حسین واقف به فکر درونی من بود و می دانست که حاضر هستم هر جا برود با او باشم حتی خط مقدم سوار تویوتای جنگی فرمانده تیپ شدیم راننده نداشت خودش پشت فرمان نشست وهب و مهدی چپ و راست من نشستند صبح راه افتادیم و نزدیک غروب از تنگه ای که به طرف سرپل ذهاب سرازیر می شد رد شدیم طبیعت همان بهشتی بود که حسین توصیف کرده بود سبزه ها تا زانو بالا آمده بودند و باد آنها را روی هم می خواباند نه از سرما خبری بود و نه از برف و یخ ساعتی پیش نم بارانی روی دشت نشسته بود و به فرش سبز طبیعت طراوت بهارانه داده بود حسین شیشه تویوتا را پایین کشید و گفت بو بکشید و هوا را از راه بینی تا ته ریه‌اش فرستاد من محو طبیعت بودم پرسیدم اینجا جبهه بوده؟ گفت وقتی عراقی ها تا سرپل ذهاب اومدن اینجا عقبه جبهه بود هدیه به روح بلند شهدا صلوات 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸