#خداحافظ_سالار☘
#پارتشصتچهارم🌿
✨﷽✨
مهربانانه نگاهم کرد و با صدایی که لحن التماس داشت گفت
فقط برای سلامتی امام و پیروزی رزمندگان دعا کن
ادامه ندادم شام را با ما خورد و رفت
همان هفتهای یکبار هم نیامد
کم کم بچه ها دلشان برای عمهها و خالهها تنگ شد و حوصله شان سر رفت
مثل یک تبعیدی شده بودیم که نمیتوانستیم از محدوده پادگان خارج شویم
هلیکوپترهای ارتشی که کنار ساختمان مینشستند برمی خاستند
سرگرمی آنها بودند یا صف رزمندگانی که در حال دویدن سرود میخواندند و برای رفتن به خط آماده میشدند
یک روز آقای بشیری از خط مقدم برگشت می خواست خانواده اش را به همدان ببرد سراغ من آمد و گفت
ما که می خوایم برگردیم شما هم بیاین
پرسیدم
پیشنهاد شماست یا سفارش حسین آقا؟
گفت
حاج آقا از این موضوع بی اطلاعه انتخاب با شماست
گفتم
میآییم
با قدم خیر خانم خداحافظی کردیم مظلومانه با بچه هاش نگاهمان می کردند خواستم بگویم شما هم با ما بیایید اما چون اجازه نداشتم لب گزیدم
از سرپل ذهاب دور میشدیم همه جا آرام بود یک آرامش قبل از طوفان
عصر به همدان رسیدیم و فردا خبر رسید که پادگان ابوذر سرپل ذهاب وحشتناک بمباران شده
یاد قدم خیر افتادم و بچه هاش افسوس خوردم که چرا آنجا نبودم
دید و بازدیدهای سنتی عید رونق نداشت دل مردم شهر با بچه هایشان در جبهه بود
وقتی خبر شهادت رزمندهای میآمد حجله ای سر کوچه میگذاشتند با این وضع گفتن تبریک سال نو، خوردن آجیل و شیرینی و حتی دور هم جمع شدن های مرسوم ایام نوروز از زندگی ما رخت بربسته بود
مونس تنهاییام افسانه هم به خانه بخت رفته بود و من مانده بودم با وهب بیقرار و مهدی به شدت لجباز و یکدنده که سخت وابستهام بود
اصغر آقا برادر حسین هم زن گرفت و عمه از تهران به همدان آمد
عمه هم مثل من بیقرارحسین بود
حسین را بعد از بمباران پادگان ابوذر سرپل ذهاب ندیدم که با او درد دل کنم
یکی دو تا از همسایه ها گفته بودند که
آقای همدانی قبل از بمباران ابوذر خانوادهاش را به همدان فرستاده و بقیه خانواده ها زیر بمباران موندن
غرق در این افکار مغشوش و آزاردهنده بودم که یک باره به جان زمین لرزه افتاد برای چند ثانیه خانه جنبید اما زلزله نبود
به پشت بام رفتم تودهای عظیم از دود سیاه از سمت جنوب همدان به آسمان میرفت
یک آن فکر کردم چاله قام دین زیر و رو شده
بی اختیار داد زدم
عمه، منصورخانم و بچه هاش..
وهب و مهدی را که ترسیده بودند برداشتم و به سمت محله قدیمی مان در چاله قام دین رفتم
راننده تاکسی گفت
موشک عراقی نزدیک آرامگاه بوعلی خورده و چند تا خانه و یه کوچه را صاف کرده
از نزدیک آرامگاه بوعلی رد شد
آمبولانس ها آژیر کشان به محل انفجار میرفتند و مردم هراسان و سراسیمه جابجا میشدند
چندتا لودر هم به محل اصابت موشک میرفتند
راننده آهی از ته دل کشید و گفت
یعنی کسی از زیر آوار زنده در میاد؟ چیزی نگفتم
به چاله قام دین رسیدم
عمه و دخترش منصورخانم در زیر زمین نشسته بودند شیشه ها ریخته بود اما خانه سرپا نشان می داد
عمه مراکه دید گفت
بیا پروانه جان بیا...
یک آن لحن مهربان او مرا به روزهای شاد کودکیام برد
احوال حسین را پرسید
گفتم
حالش خوبه گاهی به خوابم میاد
عمه ناراحت شد و مهدی را بغل کرد و گفت
پروانه جان تو که به دوری حسین عادت کردی غم به دلت راه نده
لبخندی زدم و از منصور خانم احوال پسرهایش را پرسیدم
گفت
جبهه ان
عمه به دلداری گفت
خدا حافظ همه رزمندهها باشه
صدام زورش به آنها توجبهه نمی رسه با بمباران دق دلش رو سر مردم خالی میکنه خدا لعنتش کنه انشاالله مرگش نزدیکه
دستم را بالا بردم وهب و مهدی هم دستهای کوچولویشان را به تبعیت از من بالا بردند و گفتم
انشاءالله
تا چند روز عمه مهمان ما بود
یکی از اهالی محله ما توی خانهاش گاو داشت وهب و مهدی با هم می رفتند و ازش شیر تازه می خریدند
وهب شش ساله میخواست دلتنگیام را در نبود پدرش با خریدهای اینگونه پر کند
با آن سن کم روح بزرگی داشت که در جسمش جا نمی شد و این تعبیری بود که اولین بار خانم دباغ، اولین فرمانده سپاه همدان درباره او گفت
با این حال کودکی میکرد و گاهی دعوا و نزاع
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸