#خداحافظ_سالار☘
#پارتصدسیزدهم🌿
🌿﷽🌿
روز دوم مثل روز قبل یکسره راه رفتیم
هرچه به کربلا نزدیکتر میشدیم جمعیت متراکم تر می شدند ناچار شدیم مرحله به مرحله زیر عمودها قرار بگذاریم
قرار آخر دم غروب زیر عمود شماره ۶۵۰ بود
همه رسیدند الا برادر حسین
منتظر شدیم خانمش خیلی نگران شد حسین مثل شب گذشته همه را برای استراحت توی یک موکب سامان داد و خودش دنبال اصغرآقا گشت اما پیدایش نکرد
شب کنار آتشی که کنار جاده درست کرده بودند نشست جوراب هایش را کند پاهایش تاول زده بود
حس خوبی داشت تاولها را بهانه کرد و سر تعریف را باز
- وقتی با محمود شهبازی قبل از فتح خرمشهر جاده اهواز خرمشهر را شناسایی می کردیم پاهایمان مثل حالا تاول زد تاولها را می ترکاندیم پوستش را قیچی میکردیم جاش حنا میگذاشتیم و با باند می بستیم حالا هم همان احساس را دارم لذت میبرم انگار محمود شهبازی کنارم نشسته و داریم تاول هامون رو مرهم میذاریم
طاقت نیاوردم
از یک خانم توی موکب پماد گرفتم و به حسین دادم
گرفت و زد به کف پایش به این فکر کردم که چرا میان ما فقط پاهای حسین تاول زد؟
روز سوم روز آخر راهپیمایی بود او باید با همان پاها تا کربلا می آمد به خانم اصغرآقا دلداری میداد که شوهرش همین دورو براست و پیدا می شود
سر قرار زیر هر عمود تا جمع شویم میگشت تا اصغر آقا را پیدا کند
عمودهای آخر همه کم آوردیم بریدیم
عضلاتمان گرفته بود اما حسین از جنب و جوش نمی افتاد
به هر سختی که بود تا عصر راه آمدیم و مثل روز گذشته دنبال جای استراحت گشتیم
موکبها کمتر شده بودند و جمعیت متراکم تر و بیشتر
حسین هر چه گشت جا نبود زهرا داخل یک سوله که گوش تا گوش خانمها نشسته بودند رفت و زن موکب دار را راضی کرد که ازش چند پتو بگیرد و گوشیاش را به عنوان امانت به زن داده بود که پتوها را برگرداند
پتو کم بود پسرش با عصبانیت آمد و پتوها را گرفت
به حسین برخورد و غیرتی شد رفت و از جایی چند تکه حصیر پیدا کرد و بینمان تقسیم کرد و با خنده گفت
یک کم به حس و حال جبهه نزدیک شدیم
دخترها خوششان آمد رفتند و یک گوشه خوابیدند نصفه شب باران گرفت میآمد و روسری دخترها را مرتب میکرد و حصیرها را رویشان میکشید و مثل نگهبان ها تا پاسی از شب کنار آتش نشست
فردا صبح بعد از نماز به طرف کربلا حرکت کردیم و نزدیک ساعت ۱۱ چشمانمان از دور به بین الحرمین افتاد
اول به زیارت قمربنیهاشم رفتیم و بعد غرق در جذبه روحانی حرم سیدالشهدا شدیم
در این مدت حسین فقط یک بار داخل حرم آمد
با زن برادرش میگشت تا اصغر آقا را پیدا کند که بالاخره پیدا کرد
وقتی به ایران برمی گشتیم زهرا ازش پرسید
بابا امسال بهت خوش گذشت یا اربعین سال گذشته؟
گفت
این راه را باید مثل حضرت زینب با خانواده اومد خوشی اون در زیبا دیدن سختی هاست
این اواخر پیش عروسها و پسرها و دخترها و دامادم و نوهها حسین صدایش نمیزدم
او هم به من پروانه و سالار نمیگفت
برای هم شده بودیم حاج آقا و حاج خانم
یکشنبه روزی بود که از جلسه با فرماندهی کل سپاه و فرمانده نیروی قدس آمد
خیلی خوشحال بود خوشحالی را اگر با کلمات بروز نمی داد من به تجربه ۴۰ سال زندگی با او از چهره اش می خواندم
این بار نشاط هم از چهرهاش میبارید و هم از کلماتش
- حاج خانم طرحی را که برای سوریه دادم باهاش موافقت کردند انشاءالله فردا میرم سوریه
جا خوردم توی چهار سال گذشته از شروع جنگ در سوریه به این رفتن های طولانی و آمدن های کوتاه و چند روزه عادت کرده بودم خودش آخرین بار که از سوریه آمد گفت
حاج قاسم یکی از فرماندهان رو جایگزین من کرد و توفیق دفاع از حرم بعد از چهار سال ازم سلب شد
پرسیدم
شما هنوز یک سال و چند ماهه که اومدی یعنی دوباره به این زودی میخوای برگردی؟
پر انرژی گفت
با طرحی که برای آینده سوریه داده بودم موافقت شد میشه خودم نَرَم؟
بُق کردم و سرم را پایین انداختم سکوتم را که دید گفت
اما این بار دو سه روزه برمیگردم
شنیدن این حرف از کسی که عادت نداشت برای رفتنش زمان و مدت تعیین کند متعجبم کرد
انگار میخواست همه نبودن ها و دیر آمدن ها را جبران کند
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸