#خداحافظ_سالار☘
#پارتصدچهاردهم🌿
🌿﷽🌿
گفت
حاج خانم به وهب و مهدی و خانمهاشون بگو بیان ببینمشون
اول به وهب زنگ زدم قبول نکرد خانهاش به خانه ما خیلی دور بود از سرکار میآمد و صبح زود می رفت حق داشت که نیاید
به حسین گفتم وهب نمیتونه بیاد حسین در چنین مواردی جانب پسر و عروسش را میگرفت انتظار داشتم بگوید اشکالی نداره نذار به زحمت بیفتند اذیتشون نکن
اما گفت
دوباره زنگ بزن بگو بابا میخواد بره سوریه حتما بیا
دوباره به وهب زنگ زدم مثل من از رفتن حسین به سوریه جا خورد و گفت
الان راه میافتیم
بعد به مهدی که خانهاش نزدیک خانه ما بود خبر دادم
حسین هم تا بچهها برسند آلبوم عکس های دوران جنگ را که کمتر سراغ شان می رفت باز کرد
جوری روی بعضی از عکسها توقف میکرد که انگار بار اول است آنها را میبیند
او غرق در عکس ها بود و من غرق در او
تا وهب و مهدی رسیدند محمد حسین پسر وهب و ریحانه دختر مهدی تقریباً ۴ ساله بودند و همبازی دنبال هم می کردند حسین وارد بازیشان شد
گاهی می پرید و محمدحسین را میگرفت تا ریحانه قایم شود و برایشان شکلک در میآورد کوچولوهای وهب و مهدی درست بچگی های خودشان بودند از سر و کول او بالا می رفتند و ازش آویزان می شدند تا خسته شدند
حسین رفت سراغ فاطمه که نوه بزرگ ما بود و حانیه دختر چهار ماهه مهدی و هردو را چسباند به سینه اش و به مهدی گفت
ازم عکس بگیرین این عکسها خاطره میشه
دلشوره به جان همه حتی عروس ها افتاده بود
وهب گفت
خانمم وقتی ازم شنید بابا میخواد بره سوریه توی دلش خالی شده
خانم مهدی هم محو در پدر بزرگ بچه هایش بود
پدر بزرگی که خودش را با نوه ها مشغول کرده بود ولی از نگاه و سکوتمان پی برده بود که نگرانیم
اول وهب را برد توی اتاق و تنهایی با او صحبت کرد
بهش گفته بود که
توی سوریه کار گره خورده و باید برگردد
بعد با مهدی جداگانه صحبت کرد حتما مثل حرف هایی که با وهب زده بود
از توی اتاق که پیش جمع آمد خونسرد و عادی نشان داد
حتی رفت توی آشپزخانه سالاد درست کرد و سفره انداخت
آمد کنار من کمک کرد که غذا را بکشم
کمک کردن توی خانه کار همیشگی اش بود
طی چهل سال زندگی مشترک حتی برای یک بار هم از من یک لیوان آب نخواسته بود
اما این بار متفاوت با همیشه به نظر میرسید نمیگذاشت عروس ها کمک کنند انگار قرار بود او کار کند و ما تماشایش کنیم
وقت رفتن عروس ها و نوهها را بوسید
وهب و مهدی را محکم در آغوش گرفت و با مهربانی تا جلوی در بدرقه شان کرد
پسرها که رفتند گفتم
از اینکه چشم انتظار رفتند ناراحتم
و با صدایی گرفته پرسیدم
یعنی واقعاً دو سه روزه برمیگردی؟ گفت
آره حاج خانم جان
خندیدم
چند وقته که دیگه سالار صدام نمیکنی؟
به جای این که جوابم را بدهد مثل مداحان ذکر گرفت و زمزمه کرد
*حسین سالار زینب*
شاید حسین میخواست با این پاسخ کوتاه و چند لایه به اینجا برساندم که
از حالا نه تو سالاری و نه من حسین
داشت همچنان می خواند که تلفن زنگ زد
برای چند لحظه ساکت شد و بعد برق شادی میان چشمانش جهید گفت
فردا نمیرم سوریه هر دو خوشحال شدیم
من به خاطر نرفتن او خوشحال شدم اما نمی دانستم او به خاطر چه موضوعی شاد شد
پرسیدم
خیر باشه چی شنیدی؟
گفت
از این خیر تر نمیشه فردا قرار ملاقات مهمی با حضرت آقا دارم
بعد از دیدن ایشان میرم
بساط گردو شکستن را پهن کرد و مشغول شد
با تعجب پرسیدم
چه کار می کنی؟ مگه فردا صبح زود نمی خوای بری دیدار آقا؟
با خوشرویی جواب داد
ساراخانم صبحانه گردو با پنیر دوست داره می خوام برای این چند روزی که نیستم براش گردو بشکنم
سارا خوابیده بود وگرنه با دیدن این صحنه مثل من آشوبی به جانش می افتاد که خواب را از چشمانش می گرفت
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸