#خداحافظ_سالار☘
#پارتپنجاهشصت 🌿
✨﷽✨
با اینکه دو تا بچه قد و نیم قد داشتم اما از اینکه تعریف و تمجید حسین را پیش پدرم بشنوم حیا میکردم و خجالت میکشیدم
تعاون سپاه همدان برای خانوادههای متأهل خانه ساخته بود حاجآقا سماوات مسئول تقسیم آنها بود به حسین گفت
یک واحد برای شما در نظر گرفتهام حسین گفت
اگرچه اینجا مزاحم شما ایم ولی چون من کمتر همدان هستم پروانه و بچهها اینجا راحت ترن
حاج آقا دستش را گذاشت روی چشمش
جای شما و بچه ها روی تخم چشم ماست
من برایتان خانهای که توی چاله قام دین دارید میفروشم
یک واحد کنار بقیه بچههای سپاه میخرم
حسین راضی نشد و گفت
من دوتا بچه دارم اما کسانی مثل ستار ابراهیمی ۴ تا بچه دارن خونه میرسه به اونا
- اتفاقاً شما همسایه ستار ابراهیمی میشید به خاطر بچه ها هم که شده قبول کنید
حسین نگاهی به من کرد و دید که راضیم پذیرفت
اما کم داشتیم اگر فرش زیر پای مان را هم می فروختیم باز کافی نبود
حسین داشت پشیمان میشد خانه مورد نظر ساده و در منطقه پایین شهر بود اما پول ما به آن هم نمی رسید
از طرفی نمی خواست بدهکار شود چند تا عتیقه ارث مادری داشتم آنها را فروختم و خانه سازمانی را خریدیم خانهای که در انتهای خیابان خانه پدریم بود نزدیک کوچه برج
هنوز توی خانه جدید جاگیرنشده بودیم که حسین به جبهه جنوب رفت و پس از یک ماه برای چند روز آمد
ظاهراً سالم بود تیر و ترکش نخورده بود اما تمام صورت و دستش مثل آبله مرغان بچهها شده بود
جوش های کوچک سرخ و بعضیها چرکین که پشه کوره ها بر پوستش نقش کرده بودند قیافه اش را خندهدار کرده بود فهمید و به شوخی گفت
پشههای جزیره مجنون از روی پوتین هم میگزند چه گزیدنی
و روزی که خواست برود گفت
انگار این خونه خوش یمنه
پرسیدم
چطور؟
-سال گذشته از حج تمتع جاموندم امسال قراره با تعدادی از بچههای جبهه اگه قسمت بشه عازم شیم
گفتم
خوش به سعادتت
مردان همسایه اعضای شورای فرماندهی تیپ بودند با همسرانشان رفت و آمد داشتیم همدیگر را میفهمیدیم اما سفره دلمان را پیش هم وا نمی کردیم
گاهی از زبان شوهرانشان از مدیریت و اخلاق حسین تعریف می کردند تعدادی از آنها قرار بود همان سال عازم حج شوند
پس از چند ماه حسین از جبهه جزیره مجنون آمد و گفت
قسمت نیست چشم من به گنبد خضرای پیامبر منور بشه باید بمونم
اما سهم من محفوظه و قراره یه نفر جای من بره
و طاق ابروهایش را بالا انداخت و بدون کلام به من اشاره کرد یعنی که شما
ذوق زده شدم
آخه بدون تو.... ؟
من با توام شک نکن اگه خواستی یادم بیفتی فقط چشماتو ببند و باز کن کنارت هستم
کمتر از ۱۰ روز تا زمان پرواز باقی مانده بود نه لوازم احرام داشتم و نه گذرنامه
حسین از آن کارها که دوست نداشت کرد چاره ای نداشت اگر به آقا محسن فرمانده کل سپاه نمیگفت ظرف دو سه روز گذرنامهام صادر نمی شد
نیاز به باز و بسته کردن چشم ها نبود
زیر برق آفتاب مسجد الحرام، حین طواف، کنار مزار های بی نشان بقیع و در جوار حرم رسول خدا، همه جا، حسین را کنارم می دیدم
حتی وهب و مهدی را فراموش کرده بودم
او فرسنگها آنطرفتر انصارالحسین را برای عملیات عاشورا در جبهه میمک آماده میکرد و این را حاج حسن یوسفی از دوستان او که همسفر حج ما بود گفت
به نیت حسین محرم شدم و اعمال حج را برای او انجام دادم
شب به خوابم آمد و با چشم های گریان و با التماس گفت
پروانه پشت دیوار بقیع از خدا بخواه مرگ من رو شهادت تو راه خودش رقم بزنه تو اوج گمنامی مثل مادر شهدا فاطمه زهرا سلام الله علیها...
هدیه به روح بلند شهدا صلوات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸