eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
بابا و مامان به طرفم میآیند. :_بیدار شدی عزیزم؟؟ مامان دستم را میگیرد:ببین چه بلایی سر خودت آوردی... *** سرم را بالا میآورم و به آفتاب سلام میدهم،از دیشب،سرم غذایی حسابی حالم را خوب کرده،اما هنوز هم کمی ضعف در دست و پایم هست... صدای در میآید و منیر خانم داخل میشود. :_خانم،آقا گفتن تشریف بیارید پایین. :+برای چی؟ :_مثل اینکه کارمهمی دارن. چشم های منیر برق میزند. بلند میشوم. موهایم بهم ریخته،ولی مرتبشان نمیکنم. شاید اگر بابا آشفتگی ام را ببیند،قبول کند خواسته ام را.... به طرف آشپزخانه میروم،بابا و مامان پشت میز نشسته اند و مشغول صرف صبحانه اند. آرام سلام می دهم و پشتشان میایستم. بابا با دست به صندلی کنارش اشاره میکند:بیا بشین :+کاری دارین؟ :_گفتم بیا بشین. روی صندلی مورد نظر بابا مینشینم. مامان به ظاهرم نگاه میکند:این چه وضعشه؟؟خجالت نمیکشی؟ بابا،با دست مامان را به آرامش دعوت میکند. به طرفم برمیگردد،مثل همیشه،استوار و باابهت است و البته..دوست داشتنی :_خـــب نیکی. من دلیل رفتارهای مسخره ی این چند وقتت رو نمیدونم،اما هرچی که هست باعث شده،آرامش من و مادرت حسابی بهم بریزه. تو میدونی که من آدمی نیستم که با تهدید و اعتصاب و این مسخره بازیا،تن به کاری بدم. از تو هم به عنوان دخترم بیشتر از این ها انتظار داشتم. حتم دارم،حسابی لب و لوچه ام آویزان شده،خیال میکردم بابا قبول میکند. بابا ادامه میدهد:اما خب،ازطــرف دیگه ،تو هم حرف غیرمنطقی نمیزنی... مشتاق میشوم،مامان پوف میکند و سر تکان میدهد. بابا بی توجه به مامان،ادامه ی حرفش را از سرـمیگیرد:تو حق داری روش زندگیت رو خودت انتخاب کنی،من به مامانت هم گفتم،اصلا جای نگرانی نیست،رفتارهای تو اقتضای سنته و یه کم که بگذره،اینا همش از سرت میافته،به قول جوونا، الان داغی،جوگیرشدی... عیب نداره،تو تا وارد جامعه نشی و چند تا از این آدما که به اسم دین،هر غلطی میکنن نبینی،نمیفهمی ما چی میگیم.. مهم نیست..)نفس تازه میکند( تو میخوای حجاب داشته باشی، درسته؟ سرم را به شدت به طرف پایین تکان میدهم. :_خب،دور چادر رو که کالا خط بکش،محاله نه من و نه مادرت اجازه بدیم تو چادر سر کنی.. بابا بی توجه به اخم های درهم من،ادامه میدهد:ولی میتونی نوع پوششت رو خودت انتخاب کنی،اونم به دو تا شرط... مشتاق میپرسم:چه شرطی؟ درست است که به چادر مجوز ندادند،اما حداقل مجبور نیستم،لباس های مورد پسند مامان را بپوشم از یادآوری طرز پوشش قبلی ام شرم میکنم. صدای بابا،از افکارم دورم میکند:اولیش اینکه این اعتصاب مسخره رو تموم کنی،دومیش هم اینکه یه مدت برای عوض کردن حال و هوات بری انگلیس. :+کجا؟ :_انگلیس،یه مدت میری اونجا،به کارات فکر میکنی،پیش عموت :+عمــــو؟مگه من عمو دارم؟؟ :_نیکی؟!لطفا جدی باش... نظرت چیه؟قبوله؟ :+من چرا باید برم پیش کسی که تا چند دقیقه پیش نمیدونستم وجود خارجی داره؟ مامان با اخم می گوید:نیکی :+من اصلا تا حاال این عمو رو ندیدم...چرا باید بر م پیشش؟ :_هرجور راحتی،یا قید حجاب رو میزنی یا میری اونجا... انگار چاره ای ندارم،نفسم را بیرون می دهم :+ قبول :_پس آماده شو،همین امروز میرم سفارت واسه کار ویزات. :+شما یا مامان،همراه من نمیایین؟ :_نه وحید میاد دنبالت :+وحید کیه؟ :_نیکی؟ پوزخند میزنم،چه اسم ناآشنایی!عمـــــــو وحید.... مامان و بابا از آشپزخانه خارج میشوند. حس فتح دارم،حس پیروزی...من بُردم...درست است با شرط و شروط،ولی من،بودم که پیروز شدم. منیرخانم برایم شیرکاکائو میآورد،با نگاهم از او قدردانی میکنم. ☘ 🌹☘ 🌹🌹☘ 🌹🌹🌹☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸