#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهجدهم
*مسیح*
دکمه ی آسانسور را چند بار فشار میدهم.
نمیتوانم صبر کنم.
نگاهی به ساعت میاندازمـ.
یازده و بیست دقیقه...
نگاهم را از ساعت میگیرم و راهِ پلکان را در پیش...
جلوی در خانه که میرسم دیگر نفسی برایم نمانده..
چند بار زنگ واحد را میزنم.
تحمل ندارمـ.
دست راستم را روی دیوار میگذارم و روی زانوهایم خم میشومـ.
نفس نفس میزنم و چشمهایم ر ا ناخودآگاه باز و بسته میکنمـ.
صدای ظریفی میپرسد:کیه؟
بلند میشوم و صورتم را برابر چشمیـ میگیرم.
طولی نمیکشد که در باز میشود.
وارد خانه میشومـ.
عمومسعود و بابا رو به روی هم ساکت نشسته اند .
در عوض،مامان و زنعمو کنار هم نشسته اند و گرم صحبتند.
بلند "سلام" میدهمـ.
توجه همه جلب میشود.
در حالی که با دست هایم تعارف میکنم میگویم:بـــرم دستــــ....ــام رو... بشورم.... الـــــ.....ـــآن...
میرسم... خدمتتون...
به طرف دستشویی میروم.
نیکی در حالی که گره روسریش را سفت میکند از اتاقش بیرون میآید.
نگاهم از روی شلوار راحتی و مانتوی بلندش،به صورت مهتابی اش میرسد
سرش را تکان میدهد و با خجالت میگوید:سلام
جوابش را میدهم و وارد دستشویی میشوم.
★
دست و صورتم را با حوله خشک میکنم.
صدای خنده از سالن میآید.
به طرفـ جمع میروم.
مامان با خنده میگوید:مادربزرگ منم اینجوری بود...
تعریف میکرد وقت دیدن پدربزرگم تا چندسال،چادر،چاقچول میکرده.
نیکی سرش را تا آخرین حد ممکن پایین انداخته و سرخ شده.
زنعمو با لبخند میگوید:از دست کارای این دختر...
کنار عمومسعود مینشینم و میپرسم :چی شده؟
زنعمو میگوید:داریم از حیای خانومت میگیم.. تا تو اومدی رفت مانتو و روسری پوشید..
و میخندد.
نگاهم به نیکی میافتد.
میگویم:نه مامانجان.....من و نیکی یه شرط بستیم.. واسه ی اون،نیکی حجاب کرده.
نیکی با تعجب سرش را بالا میآورد و نگاهم میکند.
حرفم را ادامه میدهم:
اگه نیکی تا یه هفته جلو من حجاب داشته باشه،شرط رو میبره....
مامان و زنعمو میخندد.
مامان میگوید:وای چه شرط سختی.. نیکی جان،امیدوارم تو تحمل کنی و پسر منو ببَری...
لبخندی میزنم.
زنعمو میگوید :نیکی سرسختی که من میشناسم حتما طاقت میآره...
زیر لب میگویم:ولی گمون نکنم من طاقت بیارم...
💧💧💧💧💧
🌹به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸