﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهشتاد
★
لیوان آبمیوه ام را نصفه روی میز میگذارم.
نیکی با اخم نگاهم میکند.
ناچار،شانه هایم را بالا میاندازم و دوباره لیوان را برمیدارم.
تا آخرین قطره،آبپرتقالش را سر میکشم و میگویم:خوب شد؟؟
نیکی لبخند میزند:آره
کتم را از پشتی صندلی برمیدارم.
نیکی،نگران،نگاهی به ساعت مچی اش میاندازد و با پایش روی زمین ضرب ميگیرد.
دلم میخواهد کمی اذیتش بکنم.
:_کاش امروزم نمیرفتم بیرون،میموندم تو خونه،نه؟
بلند میگوید
:+نه!
ابروهایم را بالا میدهم.
سریع میگوید.
:+منظورم این بود که حالتون خوب شده دیگه..دیروز رو استراحت کردین..
بعد هم به قول عمووحید،مرد باید صبح به صبح از خونه بزنه بیرون دنبال نون حلال!
:_مثل این حاجآقاها؟؟
شانه بالا میاندازد
:+شاید!
:_باشه پس حاج آقاتون باید بره سرکار؟
نیک خجول میخندد و روسری اش را مرتب میکند.
ِ ای کاش روزی این روسری را هم از سرت برداری
مسیح
جان !
اما من راضیم به رضایت تو،عزیزدلم!
لبخند میزنم.
:_راستی،تو از کجا فهمیدی تب دارم؟
نیکی سرش را پایین میاندازد.
با شیطنت میگویم
:_خودت گفتی،مدام تبم رو چک میکردی... با چی،چک میکردی؟
سرش را پایین میاندازد،دستهایش را درهم قفل میکند و حس میکنم،آنها را زیر میز پنهان
میکند!
نمیتوانم باور کنم،نیکی دست روی پیشانی ام گذاشته!
لبخند میزنم و دوباره پشت میز مینشینم.
نیکی با تعجب میگوید:پس نمیرین؟
اخم ساختگی میکنم:جدی جدی داری بیرونم میکنیا..
نیکی دستپاچه میشود:نه این چه حرفیه...اینجا خونه ی شماست..
لبخند میزنم:نه به دیروز که نمیذاشتی،برم بیرون..
نه به امروز که..
بلند میشوم:باشه حاج خانم،ما رفع زحمت میکنیم.
صدای آیفون میآید.
میگویم:مانی اومد!
به سمت آیفون میروم،اما به جای مانی،دختری چادری را میبینم.
دوست نیکی است.
در را باز میکنم و با لبخند میگویم:پس بگو چرا منتظری من برم!🌹🌹🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸