eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
7هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
★ لیوان آبمیوه ام را نصفه روی میز میگذارم. نیکی با اخم نگاهم میکند. ناچار،شانه هایم را بالا میاندازم و دوباره لیوان را برمیدارم. تا آخرین قطره،آبپرتقالش را سر میکشم و میگویم:خوب شد؟؟ نیکی لبخند میزند:آره کتم را از پشتی صندلی برمیدارم. نیکی،نگران،نگاهی به ساعت مچی اش میاندازد و با پایش روی زمین ضرب ميگیرد. دلم میخواهد کمی اذیتش بکنم. :_کاش امروزم نمیرفتم بیرون،میموندم تو خونه،نه؟ بلند میگوید :+نه! ابروهایم را بالا میدهم. سریع میگوید. :+منظورم این بود که حالتون خوب شده دیگه..دیروز رو استراحت کردین.. بعد هم به قول عمووحید،مرد باید صبح به صبح از خونه بزنه بیرون دنبال نون حلال! :_مثل این حاجآقاها؟؟ شانه بالا میاندازد :+شاید! :_باشه پس حاج آقاتون باید بره سرکار؟ نیک خجول میخندد و روسری اش را مرتب میکند. ِ ای کاش روزی این روسری را هم از سرت برداری مسیح جان ! اما من راضیم به رضایت تو،عزیزدلم! لبخند میزنم. :_راستی،تو از کجا فهمیدی تب دارم؟ نیکی سرش را پایین میاندازد. با شیطنت میگویم :_خودت گفتی،مدام تبم رو چک میکردی... با چی،چک میکردی؟ سرش را پایین میاندازد،دستهایش را درهم قفل میکند و حس میکنم،آنها را زیر میز پنهان میکند! نمیتوانم باور کنم،نیکی دست روی پیشانی ام گذاشته! لبخند میزنم و دوباره پشت میز مینشینم. نیکی با تعجب میگوید:پس نمیرین؟ اخم ساختگی میکنم:جدی جدی داری بیرونم میکنیا.. نیکی دستپاچه میشود:نه این چه حرفیه...اینجا خونه ی شماست.. لبخند میزنم:نه به دیروز که نمیذاشتی،برم بیرون.. نه به امروز که.. بلند میشوم:باشه حاج خانم،ما رفع زحمت میکنیم. صدای آیفون میآید. میگویم:مانی اومد! به سمت آیفون میروم،اما به جای مانی،دختری چادری را میبینم. دوست نیکی است. در را باز میکنم و با لبخند میگویم:پس بگو چرا منتظری من برم!🌹🌹🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸