﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهشتادهشتم
آثار ترس همچنان در چهره اش عیان است.
زیر لب میگویم:مگه اینکه دستم بهت نرسه،مانی!
پشتسر نیکی وارد سالن میشوم.
مامان با لبخندی معنادار نگاهم میکند.
کنار نیکی میایستم.
صدای عطسه ی نیکی از پشت سرم میآید.
با نگرانی به طرفش برمیگردم.
:+نیکی؟خوبی؟؟
نیکی دستش را جلوی دهانش گذاشته و چشمانش را بسته.
دست راستش را بالا میآورد و اشاره میکند که خوب است.
مانی با شیطنت میخندد:نگفتم؟!
نیکی چشمانش را باز میکند،با خنده رو به جمع "ببخشید" میگوید
و جلوتر از من به طرف جمع میرود.
همچنان که روی مبل مینشیند صدایم میزند:مسیح؟همه منتظرن...
به خودم میآیم.
نگاهم را از نیکی میگیرم و به طرف کیک میروم.
در فاصله ی رفتنمان تا اتاق و برگشتنمان، روی میز چند جعبه ی بزرگ و کوچک رنگی و کادوپیچ
شده،چیده اند.
روی مبل مینشینم.
دیگر این بازی به اندازه ی نیمساعت پیش برایم جذاب نیست!
الان فقط منتظرم مهمانها بروند...
من باشم و نیکی..
آنگاه بگویم راز دل بیقرارم را...
نیکی به لبهایش اشاره میکند و میگوید:لبخند بزن..
میخندم،از ته دل...
در قبال داشتنش،خندیدن حداقل کاری است که از دستم برمیآید.
بی امان از این دل وجدان..
چنان خودش را به در و دیوار میکوبد که صدای آه و ناله ی استخوانهایم بلند شده..
مانی برفشادی را طرفم میپاشد.
با دست،صورتم را پاک میکنم و عصبی میگویم:مانی!
لبخند میزند:نوبت کادوهاست...اول نیکی خانم..
نیکی با دستپاچگی میگوید:راستش کادوی من،یعنی...اگه اجازه بدین،بعدا خودم بهش میدم.
مانی میخندد :بزنین به افتخارشون، کادو خصوصیه...💐💐💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
🏴🏴🏴🏴