﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهفتاددوم
نور خورشید روی صورتم میافتد.
چشمانم را آرام باز میکنم.نگاهی به اطراف میاندازم.اتاق خودم،وسایل خودم،تخت خودم...
یکدفعه چشمم به نیکی میافتد.وسط اتاق روبه بالکن نشسته.
. چادر سفید با گلهای ریز بنفش سر کرده و کشِ
آن را،از روی چادر،پشت گردنش انداخته است
کتابی در دست دارد،که به نظرم قرآن است.
آبدهانم را قورت میدهم.
خبری از کرختی شب نیست،اما هنوز هم گلویم میسوزد.سرجایم مینشینم.
از صدای خش خش روتختی نیکی متوجه ام میشود.
کتاب را با دقت تا میکند،رویش را میبوسد و بلند میشود.
:+سلام بیدار شدی؟ بهترین؟
نگاهش میکنم و به تأیید سر تکان میدهد.
:_آره،خوبم...نخوابیدی تو؟
آرام به طرفم میآید.
:+نه،خوابم نبرد..
نگاهی به پنجره میاندازم
:_شرمنده.. اذیتت کردم
:+این حرفا چیه؟
:_ساعت چنده؟
:+شش و نیم
سعی میکنم از جا بلند بشوم
نیکی محکم و با چاشنی خشونت میپرسد
:+کجا؟
:_بهتره بیدار بشم،باید یه دوش بگیرم..الان مانی میآد دنبالم،باید بریم شرکت..
:+پسرعمو شما امروز هیچ جا نمیرین...
با تعجب نگاهش میکنم.
:_عه
:+همین که گفتم...چطور هر حرفی شما میزنی من گوش میدم،یه بارم تو به حرف من گوش بده..
من مدام،تب ات رو چک میکردم..همین نیم ساعت پیش اومد پایین...تو رو خدا،یه امروز از خونه
بیرون نرو،تا حالت خوب بشه..
ناچار سرجایم برمیگردم.
نیکی لبخندی ظفرمندانه میزند و پتویم را کامل رویم میکشد.
سرم روی بالش نرسیده،چشمهایم گرم میشوند.
فکر کنم تأثیـــر ... داروها...باشـــد.....
🌺🌺🌺🌺🌺
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸