﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهفتادسوم
★
کسی انگار از عمق چاه صدایم میزند : پسرعمـــو...پسرعمو....مسیح جان...
انگار روی چشمهایم وزنه ی هزار تنی گذاشته اند.
به سختی پلکهایم را تکان میدهم و آرام آرام چشمهایم را باز میکنم.
کم کم که تصاویر پیش چشمانم جان میگیرد،صداها هم نزدیک و نزدیکتر میشود.
اینبار به وضوح صدای نیکی را از بالای سرم میشنوم:مسیح جان...
نگاهش میکنم.
بالای سرم نشسته و دستش را روی پیشانی ام گذاشته.
ملیح میخندد:بیدار شدی؟الحمدلله تبت هم کامل از بین رفت..
در تیله های عمیق چشمش خیره میشوم.
لبخند از صورتش کم کم جمع میشود و کناره ی لبهایش به طرف پایین کش میآید.
چشم در چشمش میدوزم.
:+مسیح...من... من...
لب پایینش میلرزد و قطره اشکی با سماجت،از گوشه ی چشم چپش تا پایین گونه اش میغلتد.
دست سالمم را بلند میکنم و اشکش را میگیرم.
:+من.. من خیلی نگرانت شده بودم..خیلی...
انگار تازه متوجه اوضاع شده،میخواهد دستش را بلند کند که نمیگذارم.
آرام دستش را میگیرم و نگه میدارم.
مردمک های نیکی فراخ میشوند و با استرس میگوید:مـسـیــــح...
چشمهایم را میبندم و دستش را روی پیشانیام میگذارم
:_هیچی نگو نیکی...هیچی نگو...
سعی میکند دستش را از بین مشت مردانه ام بیرون بکشد.
نگاهش میکنم.
نفس عمیقی میکشد،چشمانش را میبندد و باز میکند.
انگار مردد است.این بار چشمش را میبندد.
دستش را رها میکنم،نمیخواهم به کاری مجبورش کنم که نمیخواهد.
دستش را آرام از روی پیشانی ام برمیدارد.
آهِ تلخی میکشم،اما حاضر نیستم چشمانم را باز کنم.
چند ثانیه میگذرد،صدای نفسهای نیکی تند میشود و چیزی نرم،روی سرم مینشیند.
چشمانم را با تعجب باز میکنم.
نیکی آرام،دستش را بین تار موهایم حرکت میدهد و من سرریز آرامش میشوم از این کار.
انگار با سرانگشتانش،محبت و تسکین را به بند بند وجودم تزریق میکند.
چشمانش را محکم روی هم فشار داده و لب پایینش را به دندان گرفته.
حس میکنم الان است که نیکی صدای تند تپش قلبم را بشنود.
دلم،طاقت این همه هیجان را ندارد.
دوباره چشمهایم را میبندم.
چشمهایم بسته است،قلبم تالوپتولوپ،بیقرارانه خودش را به قفسه ی سینه ام میکوبد،گر میگیرم
و آرام میگویم
:_نیکی... خیلی دوست دارم...
خیلی بیشتر از خیلی .....💐💐💐💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸