﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_دویستهفتادهشتم
:_نه باید برم ماشینمو از جلو در خونه ی آرش اینا بردارم..
:+مانی،من دیشب...اصلا حواسم نبود..
اصلا نمیدونستم دارم چی کار میکنم..
مانی لبخند میزند
:_فدای سرت..
در را باز میکند و میگوید
:_به به،خودشون تشریف آوردن..
الان ذکر خیرشون بود..
نیکی با یک کاسه و بشقاب وارد میشود.
با تعجب میپرسد:من؟
مانی میگوید:آره زنداداش،ذکر خیر خود شما..
مانی خم میشود و در گوشم میگوید
:_الهی تب کنم،شاید پرستارم تو باشی!خوش بگذره...
با چشم و ابرو،اشاره میکنم که بعدا به حسابت میرسم.
مانی شانه بالا میاندازد و با خنده میگوید:من رفتم،خداحافظ..
نیکی آرام میگوید:خداحافظ
و برای بدرقه ی مانی میرود.
بوی خوبی تمام اتاق را برداشته و اشتهایم را تحریک کرده.
نگاهی به اطراف میکنم.چشمم به کاسه و بشقاب روی پاتختی میافتد که نیکی آنجا گذاشت.
صدای مانی را میشنوم که میگوید :من خودم راه و بلدم،تو برو پیش مسیح تنها نباشه..
حرفهای مانی،در گوشم میپیچد و نوازشگرانه،روی قلبم مینشیند.
بوی سوپ،کل قوه ی ادراکم را از کار،مختل کرده.
چند لحظه بعد،صدای بسته شدن در میآید و چند دقیقه بعدش،نیکی وارد اتاق میشود.
:_برات سوپ پختم...لطفا کامل بخور،چون از دیروز هیچی نخوردی!
حس میکنم همزمان با گفتن این جمله، صورتک شادی پشت لبخندش پنهان میشود.
حرفهای مانی در سرم بازتاب میشود.
کاسه را روی پایم میگذارد
ِ
نیکی،بشقاب زیر .
:+تو باید قاشق رو بذاری تو دهنم.
:_نه نمیشه!
گونه هایش رنگ میگیرند.
لبخندم را پنهان میکنم.
:+نمیخورم..
نیکی اخم میکند
:_چرا؟
با مظلومیت دست راست ام را بالا میآورم. باندپیچیشده
:+آخه من با این دست چطوری بخورم؟
نیکی سرش را پایین میاندازد.
مظلومیتم راکمی،پیاز داغ زیاد میکنم.
چرا که نه !
اگر برای نیکی ناز نکنم،چه کنم!
:+حیف شد خیلی گرسنه بودم...
نیکی روی تخت مینشیند و کاسه را از روی پایم برمیدارد.
با دقت به حرکاتش خیره میشوم.
ِپ اضافی را با لبه
آرام،قاشق را پر میکند،سو ی کاسه میگیرد و درحالی که سعی میکند نگاهش به
چشمانم نیفتد،به طرف دهانم میآورد.
لبهایم از هم فاصله میگیرند و قاشق وارد دهانم میشود.
لبخندی از سر رضایت میزنم.
💜💜💜💜💜💜
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸