#مسیحاےعشق
#پارت_دویستچهلسوم
﷽
لبخند میزنم و سرمـ را پایین میاندازم.
چقدر خوب است که هستی!
غذایمـ تمام میشود.
میخواهم بلند شوم که مسیح میگوید
:+انصافا دست و پنجه ی طلا خانم، طلاست ولی....
یک تای ابرویش را بالا میدهد و مشتاقانه نگاهم میکند.
با تعجب میپرسم
:_ولی چی؟؟
:+ولی قیمه ای که شب اول بهم دادی ،از این خوشمزه تر بود.
ناخودآگاه،لبخند مثل لکه ای جوهر درون ظرف آب،روی صورتم پخش میشود.
:_نوش جان...
مسیح لبخند گرمی میزند.
★
کتابهایم را با شتاب بالا و پایین میکنم.
شماره های بندها و قوانین،جلوی چشمم رژه میرود.
این تبصره برای ماده ی شماره ی چند بود ؟
گیج شده ام.
هیجوقت فکر نمیکردم درسها تا این حد،سخت به نظرم برسند.
اما این روزها،کلاس ها برایم ماللآور شده و درسها مشکل...
شاید هم چون این روزها،بیشتر از هر چیزی اسم تو در ذهنم بالا و پایین میشود.
"بنا به بند سوم ماده ی پنجم قانون مجازات اسلامی"...
صدای مسیح در سرسرای ذهنم میپیچد
":بنده راننده ی شخصیتون هستم و هرجا علیاحضرت فرمودن برسونمشون"
خون زیر پوستم میدود و لبخندی بی اراده،لبهایم را از هم باز میکند.
باز هم پر شده ام از نامش.
سرم را تکان میدهم تا افکارم سامان گیرند.
دوباره سرم را روی کتاب خم میکنم.
"بر طبق این بند"...
صدایش،نوازشی میشود بر روح سرگردانم
"یعنی بگم پسرعموشم؟؟"
چرا دچار این احساس شده ام؟حسی که تا به حال نداشته ام..
مگر نه اینکه قول و قراری بین ماست که مثل هر معاهده ای زمان و مدت انقضایی دارد..
اگر این زمان به پایان برسد و مسیح،مرا راهی خانه ی پدری کند چه؟ این احساسِ لطیف که در من جوانه زده،نکند بی سرانجام باشد؟
مدادم را برمیدارم و با نگرانی تکانش میدهم.
تکلیف من با آینده ام چیست؟
خب شاید..
شاید واقعا من و او برای هم ساخته شده ایم...
اگر اینطور نباشد چه؟
اگر مردی مثل مسیح انتخابم بود،پس چرا دستِ رد به سینه ی دانیال زدم؟
دستم را محکم ر وی میز میکوبم و بلند میگویم:"نه"
یک لحظه به خودم میآیم.
باز هم سکو ِت ... اتاق
نه!
مسیح با دانیال فرق دارد.
اصلا مسیح با همه ی مردان دنیا فرق دارد.
کلافه،هر دو دستم را درون موهایم میبرم.
درست شبیه مسیح!
سرم را روی میزـمیگذارم.
خدای من،این روزها چقدر از مسیح پر شده ام...
صدای زنگ موبایلم میآید.
با دیدن اسم "زنعمو شراره" روی صفحه رنگ از صورتم میپرد.
به کلی فراموش کرده بودم.لبم را میگزم و سرم را پایین میاندازم.
اگر بی ادبی محسوب نمیشد،اصلا جواب نمیدادم.
اما انگار حالا چاره ای نیست.
:_سالم زنعموجان
:+به به،نیکی خانم سلام به روی ماهت عزیزم...
:_شرمنده زنعمو ببخشید باور کنید یه اتفاقاتی افتاد که...
صدای خندیدن زنعمو از پشت تلفن در گوشم میپیچد.
💜💜💜💜💜💜
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸