#مسیحاےعشق
#پارت_سوم
با دلخوری اخم کرده:از این به بعد درست و حسابی لباس بپوش نیکی؛به فکر آبروی ما باش
لطفا
:_خداحافظ
بازهم جوابم را نمی دهد،چهارسالی می شود که عقایدمان از هم دور است،شکاف بینمان
پرنشدنی است.
در را باز می کنم،سوزسرمای آبان صورتم را می سوزاند.
چانه ام را در یقه ی پالتویم فرو می کنم ودست هایم را در جیبم.
کل حیاط را تا خیابان میدوم.
در را باز میکنم.
بابا پشت فرمان نشسته. کت و شلوار قهوه ای پوشیده و عینک خلبانیزده،مثل همیشه خوش
تیپ و با ابهت.
در را باز میکنم و می نشینم:سالم بابا
:_سالم
مامان نیست،برای همین جواب سالمم را میدهد،چقدر دلم تنگ شده برای مهربانیهایش...
همه این سختگیری ها خواسته ی مامان است، شاید اگر این کارهایش نبود،بابا تا حالا با
کارهایم کنار آمده بود.
:_مامانت دید با این لباس ها اومدی بیرون؟
سرتکان میدهم:بله
و سکوت بینمان حکمرانی میکند،چند سال است که مکالماتمان طوالنی تر نشده. دستور،دستور
مامان است،من ممنوع الصحبتم.
تا شاید این به قول خودش،ناهنجاری ها از سرم بیفتد..
هرچند گفتگویی هم نمی تواند شکل بگیرد؛دنیای ما با هم فرق دارد.
گزارشگر رادیو،با حرارت مسابقه ی فوتبال را گزارش می دهد. بابا اصال اهل فوتبال نیست،میدانم
قبل از سوار شدن من،موزیک را خاموش کرده. به احترام اعتقادات من. این کارهایش را دوست
دارم...
تمام مسیر سکوت بینمان را صدای رادیو میشکند. بابا جلوی یک ساختمان میایستد. بدون حرفی ڀیاده میشود،من هم به تبعیت از او.
نگاهم به ساختمان میافتد،از آموزشگاه های معروف است.ساختمانی بلند با سنگ نمای تیره.
با بابا داخلش میرویم. بابا دکمه ی آسانسور را میزند،چند لحظه بعـد آسانسور میایستد. معلوم
است ساختمان بزرگیاست.داخل آسانسور میشوم و بابا دکمه ی طبقه چهارم را فشار
میدهد،آسانسور با تکان خفیفی حرکت میکند و صدای موسیقی بی کالم در فضایش می پیچد.
به طرف آینه برمیگردم و تار مویی که از زیر مقنعه بیرون زده،آرام به زیر حجابم،هدایت میکنم.
آسانسور می ایستد و صدای ضبط شده،ورودمان را به طبقه ی چهارم خوش آمد میگوید.
پا در سالن می گذاریم،چند میز گوشه ی سالن گذاشته اند و چهار،پنج کالس در اطراف میبینم.
بابا به طرف یکی از میزها میرود.
:_سالم برای ثبت نام دخترم..
دختری که پشت میز نشسته،بلند میشود:بله خیلی خوش اومدین،بفرمایید بشینید خواهش
میکنم .
کنار بابا مینشینم،دختر وضع ظاهری خوبی ندارد،مانتو تنگ سرخ به تن کرده و آرایش غلیظش
چشم را میزند.
با لبخند چندش آوری میگوید:اصال بهتون نمیاد دختر کنکوری داشته باشین.
بابا جوابش را نمی دهد،دختر بیتوجه به طرف من برمیگردد:چه رشته ای ؟
☘
🌹☘
🌹🌹☘
🌹🌹🌹☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🎁🔶🎁🔹🔶🔸