eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
40 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
پشت سرش می روم و در را می بندم. نگاهی به دور تا دور اتاقش می اندازم نسبتا بزرگ است با اثاثیه ساده ،تخت و میزتحریر و میز توالت سفید چوبی... با روتختی آبی روشن با گلهای صورتی. کاغذ دیواری های آبی روشن و صورتی ملایم... همه چیز در عین سادگی چیده شده و معصومیت خاصی به منظره اتاق بخشیده. نیکی با خنده نگاهش را روی تک تک اسباب می چرخاند و می گوید:دلم واسه اینجا تنگ شده بود. بعد روبه من می کند:کتت رو در بیار بده به من. سر تکان می دهم کتم را در میاورم. نیکی چادرش را روی تخت می اندازد و میگوید:واقعا انگار صد سال گذشته ها لبخند می زنم و سر تکان می دهم. * فنجان چای را به طرف دهانم میبرم و جرعه ای می نوشم. بابا و عمو مسعود در گوشی با هم مشغول صحبت اند. عجیب است. مانی سقلمه ای به پهلویم می زند و به بابا عمو اشاره می کند:چه برادرانه با هم حرف میزنن سر تکان می دهم و زیر لب میگویم:عجیبه نگاهم روی نیکی سر میخورد که داخل آشپزخانه مشغول صحبت با خدمتکار است. مانی،دهانش را نز دیک گوشم میآورد:گفتی بهش؟؟ سرم را چپ و راست میکنم:نه بابا...حرف تو حرف شد اصلا نتونستم بگم... مانی با تعجب میگوید:یعنی چی؟؟حرف به این مهمی رو نتونستی بگی؟ شانه بالا میاندازم و به نیکی زل میزنم:حس میکنم میدونه چی میخوام بگم.. مانی رد نگاهم را میگیر د:پس شاید بهتره بهش نگی...شاید دوست نداره بشنوه. با تعجب به طرفش برمیگردم؛سریع میگوید:البته باید بشنوه... این حق توعه،حتی اگه دوست نداشته باشه باید بشنوه... تو نباید مدیون قلب و احساست بشی... نگران نباش،بسپارش به من!من خودم حلش میکنم. متعجب از رفتارش میگویم:چطوری؟؟ مانی با غرور میگوید:گفتم که...بسپارش به من... به حرکاتش خیره میشوم. بلند میگوید:نیکی...نیکیجان سقلمه ای به پهلویش میزنم و با اخم نگاهش میکنم. مانی سریع حرفش را تصحیح میکند:زنداداش...زنداداش.... مامان با تعجب میگوید:چه خبرته مانیجان؟؟؟ نیکی به طرفمان میآید:بله؟چی شده؟؟؟ و بعد به من نگاه میکند. شانه بالا میاندازم:از خودش بپرس... مانی بلند میشود و برابر نیکی میایستد:یه تصمیم یهویی گرفتم... نیکی سرش را بلند میکند ،به مانی نگاه میکند و بعد به طرف من برمیگردد:اتفاقی افتاده؟؟ مانی میگوید:نه نه!تصمیم گرفتم همین الان یه بازی بکنیم،سه نفری! من وتو و مسیح..چطوره؟؟ نیکی سعی میکند لبخندش را قورت بدهد:یعنی به خاطر این،من رو صدا زدین؟ مانی با خونسردی میگوید:من یه همچین آدم باحالی هستم! نیکی با تعجب نگاهم میکند و پقی میزند زیر خنده. غرق ِشکر صدای خنده اش میشوم...🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸
به دستور مانی،روی زمین نشسته ایم. نیکی به بابا و عمو زل زده. خودم را کنارش میکشم:به چی فکر میکنی؟ به طرفم برمیگردد:مشکوک نیست؟؟انگار نه انگار تا دیروز سایه ی هم رو با تیر میزدن.. ببین چقدر صمیمی باهم حرف میزنن! سر تکان میدهم و به عمو خیره میشوم:بدیش اینه نمیتونیم بفهمیم راجع چی حرف میزنن.. نیکی،نگاهم میکند و با خجالت سرش را پایین میاندازد. مثل بچه های خطاکار میگوید:من قصدم فالگوشوایسادن نبود...ولی وقتی چایی بردم واسشون،شنیدم صحبت از طراحی یه محصول و همکاری بود...ولی من چیز زیادی نفهمیدم.. فقط عذاب وجدانش واسه من موند.. لبخند میزنم و سرم را نزدیک گوشش میبرم. صدای نفس کشیدنش را به وضوح میشنوم. آرام و زیرلب میگویم:تو چرا اینقدر خوبی؟؟ صدای سرفه ی مانی میآید،نیکی سریع سرش را عقب میکشد. مانی با لبخند شیطنت آمیزی نگاهمان میکند. نیکی،سرش را پایین میاندازد. گونه هایش رنگ گرفته اند و دستهایش را درهم قفل کرده. گلویم را صاف میکنم و میگویم:کجایی پس مانی؟؟؟ مانی با خباثت میخندد:واسه شما که بد نشد.. و بعد مثل کسی که دزدی را حین سرقت گرفته به من خیره میشود. با چشم و ابرو تهدیدش میکنم و سرزنشوار میگویم:مآنی... مانی شانه بالا میاندازد و میگوید:رفتم بطری پیدا کنم تا "جرئت،حقیقت" بازی کنیم.حالا آقامسیح،ببخشیدا عزیزم،اگه ایرادی ندازه یه کم از خانومت فاصله بگیر،اینطرفتر بشین ..آها...یه کم دیگه...بشین اینور،انگار رأسهای یه مثلث هستیم...خوبه! نیکی با تعجب میگوید:سه نفری؟! مانی مثل معلمهای سختگیر میگوید:بله...من خودم هم حاکمم هم داور،هم بازیکن! مانی "یک،دو،سه" میگوید و بطری را میچرخاند. دو بار اول،روی محیط خالی میایستد،اما دفعه ی سوم،رو به نیکی و مانی! مانی با لبخندی عمیق میگوید:خب نیکی جان...جرئت یا حقیقت؟ نیکی با دلهره میگوید:فکر کنم حقیقت بهتره! مانی دستهایش را بهم میکوبد:خب....حقیقت...بذا بیینم چی باید بگیم.... یک دفعه،تند و جدی میگوید:عاشق شدی؟ نیکی چند لحظه بیحرکت به مانی زل میزند و بعد سرش را پایین میاندازد:چرا مثل دخترای دبیرستانی بازی میکنین؟ مانی با شیطنت میخندد:تازه اولشه.. زود،تند،سریع جواب بده:عاشق شدی؟؟ نیکی بدون اینکه سرش را بلند کند،زیرلب میگوید:آره،شدم! بدون فکر،سریع میگویم:عاشق کی؟؟ نیکی سرش را بلند میکند،سعی میکند به چشمانم خیر ه نشود و مضطرب میگوید:هردفعه یه سوال... این قانون بازیعه... و بطری را میچرخاند. مانی با چشمانش من را به آرامش دعوت میکند. دوباره بطری،فضای خالی را نشان میدهد و بعد از چرخش دوباره،این بار سر بطری به طرف مانی میایستد. نیکی با خنده می گوید:خب،آقامانی! میخندم:گذر پوست به دباغخونه افتاد مانیجان...بهرام که گور میگرفتی همه عمر... نیکی با شیطنت چشمانش را گرد میکند و میپرسد:جرئت یا حقیقت؟؟ مانی،نمایشی آبدهانش را قورت میدهد:شما خیلی ترسناک هستین...همون حقیقت! نیکی نگاهم میکند،چشمک ریزی میزند و به طرف مانی برمیگردد. :_آقامانی خودتون عاشق شدین؟؟ مانی دستش را زیر چانه اش میزند و میگوید:چی شد نیکی خانم؟؟ و بعد در حالی که ادای نیکی را درمیآورد،میگوید:مثل دخترای دبیرستانی! نیکی شانه بالا میاندازد :_هیچ نقطه ی تاریکی تو زندگی شما نیست.. فقط دوست دارم بدونم به کسی عالقمند هستین یا نه؟؟به هرحال،جاری من میشه دیگه!! کورسوی امید درون قلبم،جان میگیرد. نیکی،باور دارد که همسر برادر من،جاری او میشود. این خیلی چیزها را ثابت میکند. یعنی به رفتن و دلکندن فکر نمیکند،یعنی همیشه میماند،یعنی تا ابد همسر من محسوب میشود. مانی شانه بالا میاندازد و با بیخیالی میگوید:من تا حالا به هیچ جنس مخالفی علاقمند نشدم،صرفا دهنم بوی شیر میده و مثل این آقامسیح نیستم! آداب حالیمه،بزرگترو کوچیکتر برام مهمه و تا وقتی عمووحیدجان،عذباوغلی محسوب میشن،من زن نخواهم گرفت،والسلام!🌴🌴🌴🌴🌴 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸