#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدبیستچهارم
صدای بابا،اجازه ی ابراز هیجان نمیدهد:از مانی جان هم ممنونم،همینطور از پسرعزیزم،مسیح و
دختر یکی یه دونه ام هم ممنونم که اومدن.
اما مطلب مهمی که هست،این که من و محمود، تصمیم داریم باهم یه همکاری بزرگی رو شروع
کنیم.
اینطور که،ایده از من باشه و ساخت محصول،با محمود..این یه همکاری دو سر سوده،یعنی ادغام
اعتبار برند من و سرمایه ی محمود.
حس میکنم چشمهایم میسوزند.
پرده ی اشک برابر چشمانم جمع میشود،با تعجب میپرسم
:+بابا پس...
یعنی شما و عمومحمود،باهم...آشتی کردین؟؟
صدای شکستن چیزی از کنار گوشم میآید.
*مسیح*
با تعجب نگاهی به لیوان خرد شدهی زیرپایم نگاه میکنم.
دانم کِ ی است. اصال نمی ی و چطور لیوان، از روی میز افتاد،فقط چشمم به دنبال نیک
زنعمو میگوید:فدای سرت مسیح جان..الان میگم منیر میاد جمعش میکنه...
سر تکان میدهم و با شرمندگی میگویم:ببخشید دستم خورد افتاد..
نیکی با تعجب میگوید:خوبی؟
سر تکان میدهم،چطور خوب باشم،وقتی خبر آشتی بابا و عمو را میشنوم.
جدایی این دو نفر،مسبب بهم رسیدن من و نیکی بود،حالا این سبب از میان برداشته شده.
یعنی دیگر دلیلی برای کنارهم بودن من و نیکی نیست...
بابا به جای عمو جواب میدهد:آره نیکی جان..ما آشتی کردیم...
با امیدواری به عمو نگاه میکنم،تا شاید حرفهای بابا را انکار کند.
اما در کمال تعجب،عمو لبخند میزند و سر تکان میدهد.
تمام امیدم به باد میرود.
نیکی با شوق بلند میشود و به طرف عمو میدود.
عمو هر دو دستش را باز میکند و نیکی را در آغوش میگیرد.
زنعمو میگوید:حالا قراره فردا بریم لندن،من و بابات با خونواده ی عمومحمود..
نیکی خودش را از بغل عمو کنار میکشد و با تعجب میگوید:چرا به ما نگفتین؟
زنعمو نگاهی به من میکند و جواب میدهد:آخه شما که میخواین برین دوبی...
نیکی سر تکان میدهد:نه اون سفر کنسل شد..
یعنی مسیح خیلی دوست داشت بریم،ولی خب یه کم درسای من سنگین بود؛گفتم این
تعطیلات رو تو خونه بمونیم.
بعد با حسرت میگوید:حیف..کاش مام میتونستیم بیایم ،دلم برای عمووحید یه ذره شده...
*
سنگ زیرپایم را بی هدف شوت میکنم.
هر دو دستم را درون جیبهایم فرو میبرم و هوای اولین روز سال را با تمام وجود میبلعم.
نگرانی،شیره ی جانم را میبلعد.
اگر نیکی قصد رفتن کند..
:+نگران نباش،دوتایی حلش میکنیم..
صدای مانی،فکر و خیال را از سرم بیرون میکند.
به طرفش برمیگردم.
:_پس این بود فکر بابا؟
مانی سر تکان می دهد و قدمی به سمتم برمیدارد
:+با گل اومده اینجا و رسما از زنعمو افسانه معذرت خواهی کرده.ازش خواسته واسطه ی بابا و عمو بشه..
زنعمو هم به خاطر نیکی قبول کرده و عمو هم که حرفش رو زمین نمیزنه هیچوقت..
به شمام هیچی نگفتن تا سورپرایز بشید
با لحن مسخره ای میگویم
:_آره واقعا،خیلی سورپرایز شدیم...
برمیگردم و دستم را بین موهایم میلغزانم.
مانی میگوید:جای نگرانی نیست مسیح..مطمئن باش نیکی دوست داره..
من مطمئنم..انتخابش رو ندیدی؟به ظاهر سیگار رو انتخاب کرد،ولی با همه ی وجود داشت داد
میزد که مسیح دوست دارم!
حرفاش رو نشنیدی؟من و مسیح فرقی نداریم؟!هر پک تو دودش میره تو ریه ی من!
وای این دختر خیلی زرنگه..بعدم مگه ندیدی گفت اسمش سین داره؟
با عصبانیت برمیگردم:آره،سین حرف مشترک بین اسم من و سیاوش...
مانی برادرانه می گوید
:+من عمدا سین رو گفتم..
هر حرف دیگه ای میگفتم شک میکرد و به دروغ یه چیزایی میگفت...
برمیگردم
:_نیکی هیچوقت دروغ نمیگه..
دست مانی روی شانه ام قرار میگیرد
:+نگران نباش داداش باهم از پسش برمیایم..
نیکی ،خانم ماله توعه...مطمئن باش
🔷🦋🌹🔷🦋🌹🔷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸