#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدسینهم
نه!
چطور به عمو توضیح میدادم که حتی ثانیه ای تحمل این وضع و این خانه و حتی زندگی برایم دشوار است؟
چطور میگفتم حضورهمیشگی اش در قلبم،رفت وآمدش در تاریکخانه ی ذهنم و نام سیاه شده
در شناسنامه ام قطره قطره جانم را میبلعد؟؟
چوب لباسیها را از کمد روی تخت میاندازم.
با دو چمدان لباس و چند کارتن کتاب به اینخانه آمده بودم.
سخت نیست جمع کردن این خرده وسایل!
کتابهایم را جمع کرده ام.
چمدان بزرگم را هم!
یک هفته از آن روز کذایی میگذرد.
عمووحید به لندن برگشت و فردای آن روز،پدر و مادرم آمدند.
یک هفته است که مثل یک مرده ی متحرک راه خانه تا دانشگاه و دانشگاه تا خانه را رفته ام و
فقط جواب تلفن عمووحید و مادرم را داده ام.
یک هفته ی تمام است که نه صدایش را شنیده ام و نه خودش را دیده ام.
اینطوری بهتر است. این وابستگی هرچه زودتر کمرنگ بشود،برای هردویمان خوب است.
نگاهی به خیل لباسهای روی تخت و نگاهی به داخل کمد می کنم.
چیز زیادی در کمد نمانده،اما همین تعداد کم هم از حوصله ی من خارج است.
بیحوصله و بدون تا کردن،داخل چمدان کوچک بادمجانی ام میچپانمشان و روی تخت
مینشینم.
نگاهی به جعبه های کتاب ها و چمدانها میاندازم.
تکلیف که روشن شد،برای برداشتنشان برمیگردم.
چقدر خانه تاریک شده...
چقدر هوا کم دارد این خانه!
نفس عمیقی میکشم و دست روی سینه ام میگذارم.
از برخورد انگشتانم با گردنبند،خنکی در وجودم جریان مییابد.
با چهار انگشت،پالک گردنبند را بالا میآورم.
خاطرات جان میدهند به رگ های خشک خانه
:_"ممنون،واقعا قشنگه..
:+امیدوارم خوشت بیاد..به خاطر قضیه ی مانی یه کم دست و بالم خالی بود،دیگه برگ سبزی
است تحفه ی درویش..
لبخند میزنم:حالا من ماهم یا ستاره؟
دستش را میان موهایش میلغزاند:تو ماهی
میخواستم بدونی تا آخر دنیا من مراقبتم..همیشه،آخر دنیا"..
قطره اشکی با سماجت خودش ر ا تا پایین گونه ام میکشاند.
چشم از پالک میگیرم و با سرانگشت،اشک را متوقف میکنم.
کاش میتوانستم قسمت خاطرات مغزم را پاک کنم..
دستهایم را عقب میبرم و با احتیاط،گردنبند را باز میکنم.
بلند میشوم و روی دراور میگذارمش.
من هیچ یادگاری از تو با خودم نخواهم برد.
نه!
این حماقت را مرتکب نمیشوم.
خاطراتت به تنهایی من را خواهند کشت،به دست خود آلت قتاله از اینجا نخواهم برد.
نفسم بند می آید.
دیگر هوایی برای تنفس نیست..باید سریعتر از اینجا بروم.
باید بروم.
این محیط سیاه و تاریک برای قلبم زیادی سنگین است.
دیگر تحملش را ندارم.
لباسهایم را عوض میکنم و کیف و چادرم را برمی دارم.
قسمت سخت ماجرا مانده!
طاقت بیاور دل بیچاره ام،این دور، آخر ماجراست!
کش چادر را دور سرم میاندازم و کفشهایم را پا میکنم.
رفتن سخت است،خیلی سخت...
حس میکنم نیمی از وجودم که نه،تمام رویاهایم در این خانه جا مانده.
نگاهی به اطراف میاندازم.
آشپزخانه و میز کوچک غذاخوری...
قفل شکسته ی در اتاق مشترک...
ناخودآگاه کفشهایم را درمیآورم و به طرف اتاقم برمیگردم.
خاطرات از سر و روی این خانه میبارند.
نمیدانم میخواهم چه کنم،اما به سرعت برق و باد،قبل از آنکه عقلم تصمیم قلبم را تغییر دهد،وارد اتاقم میشوم و گردنبند را از روی میز چنگ میزنم.
مثل جانم در مشت میفشارمش و به سرعت از خانه بیرون میزنم.
داخل آسانسور نگاهی به صورتم می اندازم.
هنوزم همانم.
همان نیکی!
انگار نه انگار که اتفاقی برای قلبم افتاده.
تنها صورتم نقاب لبخند را کم دارد که همه چیز عادی به نظر برسد.
اما این بار نمی خواهم.
نمیخواهم ظاهرسازی کنم.دوست دارم این دفعه پدر و مادرم بدانند با قلب و روحم چه کرده اند.
هرچند،مقصر اصلی این ماجرا خود منم.
وارد لابی میشوم و به طرف نگهبانی حرکت میکنم.
به پیرمرد خوشروی نگهبان سلام می دهم ،سرم را خم میکنم و میگویم
:_سلام،آریا هستم.لطفا با آقای مسیح آریا تماس بگیرین و بگید که من ساختمون رو ترک کردم.
از هروقت که بخوان میتونن برگردن به این خونه.
نگهبان با تعجب نگاهم میکند.
تاکید میکنم:لطفا همینا رو بهشون بگید و همین الان تماس بگیرین.
دلم نمیخواهد بیشتر از این آواره ی کوچه و خیابان باشد..
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸