#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدسیهشتم
*مسیح*
گفت نه!
پشتپا زد به هرچه ساخته بودیم و گفت نه..
حق هم دارد..
چقدر من احمق بودم..
چرا باید دختری مثل نیکی،به پسری مثل من،به عنوان همسر فکر کند؟!
چقدر احساس حقارت میکنم..
درست که فرق داریم،اما...
میتوانستم برایش کاخ خوشبختی بسازم.
فرقمان چیست؟
خدایی که او میپرستد و در زندگی من ، خیلی وقت است که نیست!
انصاف است؟؟
سرم را بالا میگیرم و به آسمان پر از ابرهای بهاری خیره میشوم.
خدایا اگر صدایم را میشنوی،این حق من نبود!
دستهایم را در جیبهایم فرو میبرم.
چند ساعت است که بی هدف راه میروم؟
سرمایی که به استخوانهایم نشسته،نه از هوا که از قلبم نشأت گرفته.
حق دارد...
شایسته ی او پسری به پاکی خودش است....
دندانهایم ناخودآگاه روی هم ساییده میشوند...
اما اجازه میدهم این افکار مالیخولیایی،ذهنم را بجوند و پاره کنند.
پسری که شبیه خودش فکر کند و لایق خوشبخت کردنش...
لعنت به این احساس و لعنت به این خشم،که از تصور نیکی در کنار مرد دیگر فوران میکند...
روی نیمکت پارک مینشینم و با پایم روی زمین،ضرب میگیرم.
آرنج هایم را روی زانوانم میگذارم و سرم را بین دستانم میگیرم.
به عادت همیشه،زیپ کاپشنم را پایین میکشم و جعبه ی سیگار را درمیآورم.
نخ سیگار را میان انگشتانم میگیرم و جیب چپم را به دنبال فندک میکاوم.
صدای ظریفی میان قلبم میپرسد:"جرئت یا حقیقت؟
:_جرئت!
:+سیگار نکش...دیدی چقدر بابت من نگران بودی؟فکر کن هر پُک تو،دودش میره تو ریه های من..
خواهش میکنم مسیح،دیگه سیگار نکش"..
ناخودآگاه انگشتانم به دور پاکت مشت میشوند و پاکت،مچاله میشود.
تمام حرصم را بر سر پاکت لعنتی خالی میکنم و با تمام قوا،به درخت روبهرو میکوبمش.
تا نیکی بود،نیازی به سیگار نمیدیدم
اما از امروز...
خیابان به خیابان این شهر برایم پر از خاطرات توست.
خاطراتی که هیچگاه شکل نگرفت!
خاطراتی که ممکن است با مرد دیگری..
با عصبانیت زیپ کاپشن را بالا.میکشم و چانه ام بر اثر بالا آمدن زیپ خراشیده میشود.
دستهایم را از دو طرف روی پشتی نیمکت میگذارم و سرم را هم از پشت خم میکنم.
همین فکر مخرب برایم کافیست..
که او را کنار یک مرد دیگر...
چقدر من بدبختم!
*نیکی*
نفس عمیقی میکشم و چمدانم را روی تخت باز میکنم.
صدای عمو در سرم میپیچد
:_"نیکی یه مدت صبر کن..باز داری عجله میکنی...
:+عمو این راهیه که باید تا تهش برم..خودم،تنها...
من اشتباه کردم.به تاوانش هم باید تشت رسوایی ام از پشتبوم بیفته زمین...
به مامان و بابام همه چیرو میگم.
:_نیکی،اشتباه دوم رو نکن...اگه بابات بفهمه،اوضاع بدتر میشه.
:+این راهو باید تا تهش رفت.من یه ماهه روز و شب دارم بهش فکر میکنم.
اگه واقعیت رو به مامان و بابام نگم،در حقشون نامردی کردم.
به مسیح هم ظلم می کنم،برم بگم واسه چی دارم طلاق میگیرم؟
مسیح معتاده؟دستبزن داره؟یا چشمش دنبال این و اونه؟؟
وقتی هیچکدومش نیست،به مامان و بابام چی رو توضیح بدم؟
بگم اختلاف عقیده داریم؟میگن موقع عقد مگه اختلافات رو ندیدی؟؟
عمو باید همه چیزو به مامان و بابام توضیح بدم..اونام تو این ماجرا،نقش داشتن.
باید بفهمن چی شده...
نفس سردی که عمو کشید و آهی که از دل برآمد.
:_نیکی یه مدت با همین وضع ادامه بده.من مسیح رو میشناسم.
حالا که جواب تو رو شنیده محاله برگرده به این خونه.
تو اینجا بمون.بذا تکلیفمون با بابات و عمومحمود روشن بشه،بعد"...
🦋🌹🦋🌹🦋🌹
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸