eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
39 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
مسیح مثل یک مجسمه به صورتم زل زده.سعی دارم نگاهم به چشمانش نیفتد.به گمانم حتی نفس نمیکشد.... :_فکر نکنین گرفتن این تصمیم برای من آسون بود...نه! چند هفته است خواب و خوراک و ازم گرفته.. ترس رو دلم سایه انداخته بود..از رسیدن این روز میتر سیدم...میگن از هرچی بترسی سرت میاد... مزخرف میگویم. خودم هم از حرفهایم سردرنمیآورم. اشک لعنتی راهش را از روزنه های چشمم پیدا کرده. :_فکر نمیکردم این روز برسه...یعنی ...نمیدونستم ...اینقدر زود.... میرسه.. نفس نفس زدنم،سخن گفتن را سخت کرده. قلبم به زانو درمیآید. به مغزم التماس میکند. مغزم،سیگار برگی بین لبهایش میگذارد و دوباره اسلحه را به سمت قلبم میگیرد. صدای خفه ی گریه ی قلبم در شاهراه گوشم میپیچد. :_زندگی به این سادگی نیست...این احساس،زودگذره... قلبم فریاد میزند"نیست...اگر زودگذر بود،من اینچنین دست و پا نمیزدم" مغزم،برای قلبم حکم شدن صادر میکند. احساسم یخ میزند... :_این اتفاق... دست به یقه ام میبرم و کمی به کمک آن خودم را باد میزنم. :_ازدواج واقعی من و شما.... قلبم دست و پا میزند. مغزم تیر خلاص را شلیک میکند. :_نشدنیه...تمام شد. داغ میشوم،یخ میکنم،میمیرم. سوزن سوزن شدن قلبم،مرگ را پیش چشمانم میآورد. چشمانم را میبندم و نفسی تازه میکنم. برای خنجر زدن به قلب مسیح به قدرت اکسیژن نیاز دارم. چشم باز نمیکنم تا نبینم فروریختن مرد رویاهایم را... :_قبول کنین که ما اشتباه کردیم...بزر گترین اشتباه عمرمون رو... یعنی جنایت کردیم..در حق همدیگه..در حق دلهامون،در حق خودمون... برای آشتی کردن باباها بدترین راه رو انتخاب کردیم.. من،خودمو میگم...بچگی کردم. خیال میکردم دارم بهترین کارو میکنم ولی اشتباه میکردم... اصلا فکر کنین ما واقعا باهم ازدواج کردیم...دو سه روز که گذشت،تب این محبت که خوابید،چند صباح دیگه تو جمع رفقاتون،خجالت نمیکشین یه خانم چادری رو به عنوان همسرتون معرفی کنین؟؟ که بلد نیست با نامحرم بگو و بخند کنه،دست بده،به عقیده ی خودشون آبروداری کنه ... حرفهایم به درد نخور است.... قلبم این زبان را نمیفهمد ! دم عمیقم را تا انتهاییترین سلول ریه ام میفرستم. من بلد نیستم با زندگی بجنگم... شاید اگر میتوانستم... حرف هایم تمام شده. چشمهایم میسوزد اما دیگر زبان سنگینم قادر به چرخیدن نیست. منتظرم مسیح چیزی بگوید... هوار بکشد،اعتراض کند.. اما با مظلومیت سرش را روی میز میگذارد و با هر دو دست،موهایش را چنگ میزند. بلند میشوم. تحمل این فضا و دیدن این مسیح،از ظرفیت من خارج است. بی هیچ حرفی به طرف اتاقم میروم. چادرمشکی،کلید خانه ی پدری و موبایلم را برمیدارم. میخواهم از جلوی آشپزخانه،درست همانجا که مسیح نشسته،بگذرم که صدایم میزند. :+کجا میری؟ این صدای گرفته،صدای مسیح است؟ :_صلاح نیست دیگه بمونم... :+تو بمون...من میرم.. مسیح بلند میشود،اما شکسته! بدون اینکه نگاهم کند از کنارم رد میشود و به طرف در خروجی میرود. از پشت به گام برداشتن مردانه اش،پیراهن چروک و نامرتبش و موهای آشفته اش خیره میشوم. روزی دلم برای این همه ابهت این پسربچه تنگ خواهد شد! یا شاید همین الان! همانجا میایستم. شوری اشک روی لبهایم مینشیند و حال خرابم،را بدتر میکند. حتی صدای کوبیده شدن در تکانم نمیدهد. نمیدانم چند دقیقه،چند ساعت یا حتی چند روز آنجا ایستاده ام و به مسیر رفتن مسیح خیره شدهام. صدای چرخیدن کلید در قفل که میآید از جا میپرم. به خیال اینکه مسیح باشد ، به طرف اتاقم اوج میگیرم. اما صدای آشنایی از پشت مرا به خود میآورد:نیکی.. برمیگردم مثل بچه ای که دست مادرش را در یک خیابان شلوغ رها کرده و حالا مادرش صدایش میزند،برمیگردم. با شتاب برمیگردم،چنان که کش چادر از روی سرم باز میشود و روی شانه هایم میافتد. نمیدانم عمووحید در چهره ام چه میبیند که با نگرانی،بدون اینکه چیزی بگوید،دستهایش را برابرم باز میکند. چانه ام میلرزد. اشک این بار با شدت بیشتری به چشمهایم هجوم میآورد. احساس غربت،قلبِ جانم را بی پناه تر کرده. 🔷💐🔷💐🔷💐 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸