eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
6.5هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
نیکی با سینی چای به طرفمان میآید و روبه روی عمو مینشیند.عمو لبخندی به رویش میپاشد و ادامه میدهد:نمیدونستم مانی ام نمیاد..وقتی دیدم هیچ کدومتون نیستین دلم یه جورایی گرفت.. گفتم کاش بچه هام اینجا بودن.خدا خیرش بده شراره خانم رو..گفت ما که اینجاییم تو یه سر برو پیش بچه ها و بیا... دلم نمیاومد بابا رو تنها بذارم. اما خودش گفت برو نترس محمود و مسعود اینجان بعد مدتها...باهم،کنارهم! بابا خیلی خوش حاله بچه ها..خیلی حواسم پی حرفهای عمو نیست. پاشنه ی پای راستم را روی زمین چوبی میکوبم و ناخودآگاه خیره به نیکی شده ام. مانی خم میشود و از سینی برای عمو چای برمیدارد. نگاهم را میدزدم. باید به خودم مسلط باشم. اما نگرانی حرف هایی که قرار است عمووحید بزند،ملکه ی عذابم شده. عمووحید رو به نیکی میگوید:خب نیکی خاتون...تو بگو!چه خبر؟ نیکی کمی خودش را روی مبل جلو میکشد و دستش را بند روسری زرشکی اش میکند. نکن دخترجان! مغز من به حد کفایت آشفته است. تو دیگر با قلبم بازی نکن. باید افکارم را متمرکز کنم،اینطور نمیشود. باید نگاه بدزدم از دختر روبه رویم. چشمهایم را میبندم. صدایش ممد حیاتم میشود! :+چی بگم؟همه چی خوبه دیگه،خداروشکر! عمو زیرلب " ُشکر" میگوید و دوباره میپرسد:خب مهندس،از شما چه خبر؟ چشم باز میکنم و با نگاه منتظر نیکی و عمو مواجه میشوم. :_خوبه،همه چی خوبه!یه کم کارای شرکت درهم برهمه..که اونم حل میشه. آب دهانم را قورت می دهم و نگاهی به نیکی میاندازم. مطمئن چشمهایش را میبندد و باز میکند و لبخند گرمی میزند. لبخندی که از چشمان عمووحید دور نمیماند. * ساعد دست راستم را به عادت همیشه روی پیشانی ام میگذارم و به سقف اتاق مشترک خیره میشوم. عمووحید،در اتاق من خوابیده و من راهی اتاق مشترک شدم. مانی هم پیش عمووحید است. باید تمام سلولهای مغزی ام را هشیار کنم. باید تمام تمرکزم را روی این موضوع گسترش دهم. باید چاره ای بیندیشم،قبل از اینکه عمووحید چیزی بگوید...... جابه جا میشوم و اینبار به پهلو میخوابم. فکرم درگیر است. اگر همان شب که با نیکی کنار دریا نشسته بودیم،قال قضیه را میکندم... مانی،اگر فقط چند دقیقه دیرتر آمده بود... اگر آنروز که سوار قایق بودیم... اگر...مغزم به دست موریانه ی کاش و اگر افتاده و دندانهای وحشی ترس فردا،الیهالیه حواسم را میبلعد . کلافه بلند میشوم و پاهایم را روی زمین میگذارم. سرم را میان دستانم میگیرم و سعی میکنم با نفس عمیق،به عقلم فرصت تجزیه و تحلیل موقعیت را بدهم. چند تقه به درمیخورد. آرام اما استوار... صدای انگشتهای یک مرد.. عمووحید! در باز میشود و نور،با سماجت روزنه ای برای ورود به اتاق پیدا می کند. عمووحید میگوید :_اگه خوابت نمیاد بریم یه کم قدم بزنیم... از جا بلند میشوم. شاید وقتش رسید. :+باشه نمیدانم صدایم چرا اینقدر خشدار شده است؟! لباسهایم را عوض میکنم. شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن چهارخانه ی توسی. نگاهی به ساعت میاندازم. دو و نیم بامداد.. 🌹🌷🦋🌹🌷🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸