﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدشیششم
عقلم به دیوار جمجمه تکیه داده و سیگارش را دود میکند.
احساس میکنم هوا لازم دارم.
اکسیژن،بین دستهای عمو فراوان است!
بیتوجه به موقعیت و زمان و مکان به طرف عمو اوج میگیرم.
چادر به پایم میپیچد،نزدیک است زمین بخورم.
توجه ی نمیکنم.
دستم به گلدان روی میز میخورد.
گلدان هزار تکه میشود و هر خردهاش به قلبم فرو میرود.
توجهی نمیکنم.
میان ساحل امن آغوش گرمش،به گِل مینشینم.
چشم هایم سخاوتمند شده اند و هرچه دارند و ندارند،از کیسه ی خلیفه میبخشند.
عمو نمیپرسد اما میگویم.
میدانم که میداند اما میگویم.
:_عمو من اشتباه کردم...عمو گفتی مراقب باش پات نلرزه...اما من دلم لرزید...
تازه داشتم میفهمیدم خوشبختی یعنی چی...ولی عمو پرت شدم پایین...
از قله ی رویام افتادم...عمو من مردم..من له شدم...از زندگی خسته شدم...
مگه قلب بی پناه من چقدر توان داشت؟
عمو نیکی مرد...نیکی مرد...
مشت مشت آب به صورت خیس از اشکم میزنم.
مژه هایم سنگین شده اند و شوری اشک روی لبهایم نشسته.
وضو میگیرم و بیرون میآیم.
روی اولین مبل،مینشینم.
عمو با یک سینی از آشپزخانه بیرون میآید.
لیوان بزرگی به دستم میدهد و کنارم مینشیند.
بخار خوش عطری از دهانه ی لیوان به صورتم میخورد.
عمو با مهربانی میگوید:گل گاوزبونه..آرومت میکنه.
لبخند کم جانی به محبتش میزنم که میان پیچ و تاب ابروان گره خورده ی عمو گم میشود.
:_نیکی باید صحبت کنیم.
میدانم. باید صحبت کنیم.باید توبیخ شوم.
اشتباهی که کرده ام،تاوانهایی بزرگتر از این در پی دارد.
مثال زنده به گورشدن احساسم..
بعد از رفتن مسیح،در آغوش عمو گریه کردم و عمو هیچ نگفت.
اما حالا وقتش رسیده..
سرم را پایین میاندازم و تکانش میدهم.
بلند شدن عمو را حس میکنم.
:_الان نه..هروقت حالت بهتر شد
به آستین پیراهنش چنگ میاندازم
:+من خوبم عمو...باید صحبت کنیم.
عمو دوباره مینشیند،این بار روبه رویم.
چشمهایم را میبندم.
حجم سنگینی که همچنان درون گلویم جاخوش کرده،راه نفسم را بسته.
بازدمم را عمیق بیرون میدهم و چشمانم را باز میکنم.
:+من اشتباه کردم عمو...بزرگترین اشتباه زندگیم..
پشیمون نیستم...با وجود غلط بودنش،شاید اگه هرکس دیگه ای جای من بود همین کارو میکرد...من همزمان میخواستم چندین نفرو به خوشبختی و آرامش برسونم..
عقلم سرکوفت میزند:به قیمت بیچاره کردن قلبت!حرفم را از سر میگیرم
:+پدربزرگ و عمو و بابا و آقاسیاوش...
من میخواستم زندگی های دور و برم آروم بشن...خودم هم بتونم چادرمو حفظ کنم.
بتونم هم مامان و بابام رو داشته باشم،هم چادرم رو...
مطمئن بودم تو اون شرایط بابا عاقم میکرد..بهترین کاری که میکرد این بود که مجبورم کنه سر سفره ی عقد دانیال بشینم...بدترینشم اینکه دیگه اسمم رو هم نیاره...
نفسی تازه میکنم و به یاری زبان،لبهایم را مرطوب میکنم.
:+شاید اگه زمان به عقب برگرده،بازم این کارو بکنم...
هرچند ...هرچند اونی که تو این بازی شکست،مسیح بود..
حس میکنم ضربان قلبم کند شده.
به سختی جانکندن ادامه میدهم
:+ما بچگی کردیم..هردومون هم تاوانش رو میدیم...وقتی شما بهم گفتین نه،من نباید اصرار میکردم...
ولی کردم...اشتباه کردم و حالا این همه دردسر به سرمون اومده...
تو این ماجرا،شمام ضربه دیدین..من از علاقه تون به مسیح خبر دارم..
میدونم از دستم ناراحتید...حق دارین منو نبخشید..
حق دارین کمکم نکنین...حق دارین برید و تنهام بذارین...
از تصور اینکه عمووحید هم رهایم کند،چهارستون بدنم میلرزد..
:+ولی من مجبور بودم.باید بین بدتر و بدترین یکیشو انتخاب میکردم...
🔷💐🔷💐🔷💐
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸