﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدهجدهم
بالاخره نشانگر قرمز را فشار می دهم و با لبخند به نیکی که منتظر من است نگاه می کنم.
شانه بالا می اندازم
:_اوف چقدر جمله ی کلیشه ای تکرار می کنیم...
لبخند می زند
:+خاصیت عیده دیگه..
خود عید کلیشه است و تکراری؛یعنی هرسال عینا تکرار میشه اما طوری که انگار بار اوله اتفاق
می افته..
عید یه تکرار غیرتکراریه!
می خندم
:_تو باید فیلسوف می شدی خانم خانما.
شانه بالا می اندازد
:+اتفاقا خودمم خیلی دوست داشتم.ولی بابا گفتن حقوق منم رو حرفشون نه نیاوردم.
می خواهد چیزی بگوید که خمیازه مانع می شود.
پشت دستش را جلوی دهانش می گذارد و خمیازه ی بلندی می کشد.
خنده ام می گیرد؛مثل یک دختربچه،مظلوم و خواستنی است.
:+ببخشید..چیزی می خواستی بگی؟
لبخند می زنم و سرم را تکان می دهم.
:_بمونه واسه یه وقت دیگه...تو دیشب هم نخوابیدی،برو یکی دو ساعت بخواب که بعد بریم
خونه ی عمواینا.
سر تکان می دهد
:+ببخشید من اصلا عادت به کم خوابی ندارم.سرم داره منفجر میشه،ممنون!
بلند می شود و به طرف اتاقش می رود.
طاقت نمی آورم
:_نیکی؟
برمی گردد
:+بله؟
:_عیدت مبارک.
:+عید شمام مبارک
لبخند گرمی می زند و دوباره راه اتاقش را در پیش می گیرد.
قلبم تالاپ و تولوپ می زند.
من راضیم به همین کنار تو بودن..
عید تویی؛بهار زندگیم تویی.
نمی دانی گرمای آمدنت چگونه رخوت زمستان را از دلم زدود..
قشنگ ترین اتفاق زندگی من!
آمدنت،مثل نسیمی،تارهای قلبم را به بازی گرفت.
آمدنت،جوانه های عشق را بر خاک باران خورده ی سینه ام کاشت.
بعد..
شکوفه های شعر را از لبم چید.
آمدنت؛ای نوبهار دوست داشتن،خودم را از خودم گرفت.
برای دوست داشتنت،دل از عقل اذن نگرفت.
عشقت،سراسیمه وسط زندگی ام دوید و یک باره نور پاشید به قلب فرتوتم...
حالا تنها حسرتم این است که کاش زودتر دیده بودمت ..
*
پایم را روی پدال گاز فشار میدهم.
نیکی با شوق به حرکات و رفت و آمد مردم خیره شده.
یک لحظه آرام میخندد.
:+چیه نیکی؟میخندی؟
به طرفم بر میگردد.
لبخند هنوز روی لبهایش جا دارد.
:+همه چی نو و تازه است... این بچه های کوچیک خیلی ذوق دارن منم مثل اونام هر سال..
و دوباره می خندد و به بیرون خیره میشود.
:+منم امسال ذوق داشتم واسه سال نو...برای اولین بار
چیزی نمیگوید.
:+تا بحال دوبی رفتی؟
سر تکان میدهد و نگاهم میکند.
:_آره سه بار، تو چی؟
:+نه من نرفتم.علاقه ای به سفر ندارم کلا.
لبخند میزند
:+بر عکس من ..تا قبل شونزده سالگی خیلی سفر میرفتم.
ولی الان سه سالی میشه که از تهران بیرون نرفتم.
آهی میکشد و به انگشتانش خیره میشود.
غم بزرگی در کلامش حس می کنم.
:+به چی فکر میکنی؟یعنی از چی ناراحتی؟
:_دوستم فاطمه سالی سه چهار بار میره مشهد حداقل هم یه بار می ره کربلا...
ولی من تا حالا یه بارم نرفتم زیارت...
نمی فهمم...
نمی دانم چه چیزی او را تا این حد مشتاق سفر های مشهد و عراق کرده....
مشهد هر چه قدر هم بزرگ و پر از اماکن تفریحی باشد، به پای سفرهای اروپایی نیکی نمی رسد...
عراق هم که...
ناامن است و آنطور که در تصاویر دیده ام، یک کشور بدون امکانات و بدون تفریح.....
پس معنی این آه از ته دل برآمده ی او چیست؟
هر چه که هست به اعتقاداتش احترام می گذارم.
نیکی غمگین دست روی پیشانی اش می گذارد و دوباره به خیابان خیره می شود.
دلم نمی خواهد روز اول عید اینطور ناراحت باشد.
تاب ناراحتی اش را هیچ روز و ساعتی ندارم.
🔵🦋🔵🦋🔵🦋🔵
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸