eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
40 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
*مسیح* نیکی،آب دهانش را قورت می دهد. سعی می کنم بر اعصابم مسلط باشم.برای جلوگیری از لرزش دست هایم آن ها را در هم قفل می کنم. نیکی چشمانش را می بندد و نفس عمیقی می کشد. هردویمان هوا کم آورده ایم. من از به زبان راندن حرف دلم نمی ترسم،از جوابی که نیکی خواهد داد نگرانم. از حرفی که می خواهد بزند.از تصمیمی که بنا داشت بگیرد. نکند این تصمیم مربوط به من باشد... سرم را تکان می دهم تا افکار مزاحم از مغزم بیرون بروند. باید تمرکز کنم؛به یاری همه ی هوش و حواسم نیازمندم. می خواهم شروع کنم که صدای زنگ موبایل نیکی بلند می شود. "ببخشید"ی می گوید و موبایلش را برمی دارد. با دیدن اسم روی صفحه،خنده روی لب هایش می نشیند و لپ هایش شکوفه می دهند. با ذوق می گوید:عمو وحیده.. از جا بلند می شود و صدای پر از شادی اش،در گوشم می پیچد: "سالم عموجونم خوبین؟عید شمام مبارک. سلامت باشین،قربون شما. شمام سال خوبی داشته باین. ... نه خونه ی خودمون هستم". با شادی نگاهم می کند و قطره قطره ذوق از نگاهش می ریزد و دلم را دریای بی کرانه ی خوش بختی می کند! خانه ی خودمان! بهشت قشنگ کنار هم بودن من و نیکی.. دوباره می گوید: "نه مامان اینا اینجا نیستن که... عمو منظورم از خونه ی خودمون،خونه ی مسیحه.. .. آره سلامت باشین. .. بله.. بله،گوشی خدمتتون با من خداحافظ سلام برسونین،قربان شما" موبایل را به طرفم می گیرد. با لبخند قشنگ روی لب هایش می گوید:عمو می خوان با شما صحبت کنن. موبایل را از دستش می گیرم. دلم برای عمووحید تنگ شده،اما یادآوری قولی که به او داده ام،عذاب وجدانم را هشیار می کند. :_سلام عموجان... عمو با مهربانی می گوید:سلام گل پسر،چطوری؟عیدت مبارک :_عید شمام مبارک،خوب هستین؟همه چی روبه راهه؟ عمو جواب می دهد:رو به راه تر از این نمی شه.. نصفه شبی از خواب بیدار شدم که نفر اولی باشم که بهتون تبریک می گم. راستش یه تبریک دیگه!ترفیع درجه گرفتی؛از پسرعمو رسیدی به مسیح! مبارکه.. متوجه کنایه ی کلامش می شوم. نیم نگاهی به نیکی می اندازم و با دلخوری می گویم آره ولی خیالتون از بابِت :_ .. میان کالمم می دود:می دونم می دونم..خیالم از تو راحته که نیکی رو سپردم دستت... مطمئنم و بهت اعتماد دارم.شوخی کردم به جون مسیح،ناراحت نشو.. راستی شمام میاین اینجا؟ دلم حسابی برا جفتتون تنگ شده صدای زنگ موبایلم بلند می شود،به نیکی اشاره می کنم تا جواب بدهد. :_کجا؟ لندن؟؟؟ می گوید:آره مامانت اینا میان اینجا..مگه خبر نداری؟ :_نه کسی به ما چیزی نگفته. فکرم درگیر می شود. خیلی وقت است که مامان و بابا به دیدن پدربزرگ نرفته بودند. از عمو خداحافظی می کنم،نیکی با موبایل من مشغول صحبت است.به طرفم می آید و موبایل را به دستم می دهد. با مامان حرف می زنم و تعارفات قدیمی را رد و بدل می کنیم. انگار نباید هیچ حرف مهمی را بعد از سال تحویل زد. چون در بازار داغ تعارفات و هیاهوی سال نو گم می شود. به نظر،بیشترین زنگ خور را این ساعت و این لحظه دارد. به نیکی نگاه می کنم. با زن عمو حرف می زند و گاهی لبخند شیرینی فاصله ی بین لب هایش را زیاد می کند. :+الو مسیح... حواست کجاست؟ به خودم می آیم. :_جانم مامان؟ببخشید نشنیدم. :+میگم زود برید خونه ی عموینا،می دونی که زن عمو از دستت ناراحت بود،تو تا حالا نرفتی خونه شون؟ :_نه درگیر بودم..باشه حالا،چشم :+قربونت کاری نداری :_نه خداحافظ.. 🔵🔷🔵🔷🔵🔷 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸