﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدچهلم
نگهبان میگوید:نیازی نیست خانم.نیازی نیست من تماس بگیرم،آقا خودشون حرفاتون رو شنیدن.
یخ زدن خون را درون رگهایم حس میکنم.
به سختی یک تکه چوب خشک برمیگردم.
با دیدن قامت مردانه اش،تمام سلولهایم میلرزند.
الهی نیکی برای تنهاییت بمیرد!
چقدر آشفته شده ای..
شیشه های سرد چشمانش میترساندم.
نگاهش از روی صورتم میلغزد و به چمدان کوچک کنارم میرسد.
صدای گرفته اش،تارهای قلبم را به بازی میگیرد
:+داری میری؟
سرم را پایین میاندازم
:_طبق قول و قرارمون...
سرش را تکان میدهد و به خیابان خیره میشود.
از نگاه کردن به چشمانم فراریست.
:+ولی قبلش باید باهم حرف بزنیم
نه!
لطفا نه!
آب دهانم را قورت میدهم
:_دیگه حرفی نمونده.
:+چرا مونده..بیا
و به طرف آسانسور راه میافتد.
نمیدانم کدام کشش اینچنین مرا به سمت او میکشاند.
پاهایم بی اراده شل میشوند و قدمهایم به دنبالش ردیف.
با فاصله کنارش داخل آسانسور میایستم و سرم را پایین میاندازم.
احساس میکنم هوا کم آورده ام.
به محض بازشدن در آسانسور خودم را به بیرون پرت میکنم.
قطعا آرام و محکم کنارش ایستادن،بعد از کار در معدن،سختترین کار دنیاست.
جلوتر از من ، در آپارتمان را باز میکند و کنار می ایستد تا وارد شوم.
پشت سرم می آید و در را محکم میبندد.
در همین چند دقیقه که از رفتن و برگشتنم گذشت،چقدر خانه روشن شده
دیگر سوت و کور و ملال آور نیست.
چادرم را از سرم باز نمیکنم...قرار نیست بمانم.
روی اولین مبل مینشینم و به سختی خودم را کنترل میکنم.
:_خب میشنوم.
کتش را روی مبل میاندازد و روبه رویم مینشیند.
پای چپش را روی پای راست میاندازد و میگوید
:+گفتم دنیارو به پات میریزم.اگه تو این خونه بمونی و تاج سرم بشی..
گفتی نه!
اصرار نکردم،خب طبیعیه..
اون علاقه ای که باید ایجاد میشد تو قلب تو به وجود نیومد...انتظار بیخودیه که آدم مزخرفی مثل منو تحمل کنی...
سوزن در چشم هایم فرو میرود.
فکر می کند دوستش ندارم...
فکر میکند دوستش ندارم...
:+برای التماس کردن نیومدم...چون فایده ای نداره
اومدم ببینم برنامه ات واسه رفتن چیه؟قراره به عموینا چی بگی؟
نفس عمیقی میکشم و سرم را بلند میکنم
:_واقعیت رو..از اولش.
:+ببینم،نکنه منظورت از واقعیت ، ..
:_آره دقیقا منظورم از واقعیت همه ی ماجراست..
پوزخند بلندی میزند و از جا میپرد
:+به چه حقی داری به جای هردومون تصمیم میگیری؟اگه مامان و بابای تو بفهمن حتما مامانشراره هم میفهمه..
من نمیخوام مامانم بدونه چه غلطی کردم..نه،تو هیچی نمیگی!در این مورد من تصمیم می گیرم...
بلند میشوم.
آتش درونم شعله ور شده و جلوی خونرسانی به مغزم را گرفته.
:_چرا!من همه چیزو میگم..خواهش میکنم مسیح..همین یه بار رو در حق من لطف کن.
بذار به خونواده هامون بگیم چه اشتباهی کردیم..
یک قدم به طرفم برمیدارد و فاصله ی بینمان را پر میکند.
هنوز به چشمانم نگاه نمیکند.
:+فکر می کنی اگه بگیم بهمون مدال افتخار میدن؟؟نه جونم،از این خبرا نیست....
تو میخوای با ریختن آبرومون ، خودت رو از شر اون عذاب وجدانت خلاص کنی..
:_آره اصلا همینطوره که تومیگی.مثل همیشه،این بارم تو کوتاه بیا...
چند ثانیه در چشمانم خیره میشود.
مردمکهای سیاهش رنگ غم گرفته اند.
قلبم دست و پا می زند،تنگی نفس خفه ام کرده.
در یک قدمی ام ایستاده اما ممنوعه است!همان درخت ممنوعه ی بهشت.
سیب آغوشش برای حوای قلبم دست تکان می دهد،اما...
چشمانم را می بندم.
کاش زودتر زمان بگذرد پسرعمو...کاش زودتر فراموشم کنی.
عذاب دیدنت،عذابم میدهد.
سرش را پایین میاندازد.
دسته ی چمدان را میگیرم و راه خروج را در پیش.
:_وسایلمو جمع کردم.میفرستم یکی بیاد ببردشون
صدایش از پشت،غزل خداحافظی می خواند.
:+بازم تو بُردی...خوشبخت بشی دخترعمو
نفسم بند میآید...
با چند گام بزرگ خودم را به در خروج میرسانم.
دستم روی دستگیره معطل است.
چشم روی تمام خوبیهایش،روی تمام خاطراتمان،روی آرزوهایم،روی عشق،روی این خانه و
صاحبش میبندم و دستم را پایین میبرم.
سند بدبختی ام را امضا میکنم و از خانه بیرون میزنم.
چقدر اردیبهشت امسال زرد است!چقدر پاییز است!
چقدر همه چیز طعم گس تنهایی میدهد.
احساس بیکسی میکنم.
بی پشت شده ام.
دیگر مسیح نیست که مراقبم باشد،همیشه..تا آخر دنیا....
💧💧💧💧💧💧
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸