eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.6هزار دنبال‌کننده
15.3هزار عکس
7.1هزار ویدیو
40 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
دسته ی چمدان را پایین پله ها رها میکنم و به طرف آغوش باز مامان میدوم. مامان نگاه مشکوکی به من و چمدان میاندازد و بی هیچ حرفی بغلم میکند. دلم محتاج مادرانه های اوست... برای اینکه بغضم نشکند،سریع از آغوشش بیرون میآیم،میدانم مامان هم بیشتر از این دوست ندارد. نقاب مضحک لبخند به صورتم میزنم :_سلام مامانجونم،رسیدن بخیر مامان صورتم را برانداز میکند و میگوید :+مرسی عزیزم،جات خیلی خالی بودبیا بریم تو منیر سریع جلو میآید:سلام خانم،خیلی خوش اومدین :_ممنون منیرخانم،خوبی شما؟ صورت مهربانش را به طرفم میگیرد:بله بله،ممنون شما برید داخل من چمدون رو میارم.. برمیگردم و نگاهی به چمدان میاندازم :_نیازی نیست..بعدا میام برش میدارم.. مامان چیزی نمیگوید،فقط هدایتم میکند به داخل سالن.. چادرم را از سر میکشم و روی مبلهای یاسی رنگ جلوتلویزیونی مینشینم. مامان کنارم جا میگیرد :+مسیح هم نتونست "این"رو از سرت دربیاره،نه؟ به چادرم اشاره میکند. لبخندی میزنم :_نه،هیچکس نمیتونه. مامان سری به تاسف تکان میدهد. :_بابا نیستن؟ :+نه امروز صبح با دو تا از همکاراش رفتن شمال.رفتن به زمینهای برنج و کارخونه های شالیکوبی سر بزنن.. به منم اصرار کرد ولی نرفتم .. سر تکان میدهم. منیر برایمان شربت توتفرنگی میآورد. تشکر میکنم و به صورتی خوشرنگ داخل لیوان خیره میشوم. اشتباه میکردم. بدون او،حتی خانه ی پدری هم برایم حکم زندان را دارد. زندگی بدون او دیگر رنگ ندارد. از وقتی از خانه اش بیرون آمدم،دلم در تلاطم است. چند ساعت نشده،دلتنگش شده ام... خدا بعد از این را به خیر بگذراند. مامان موشکافانه نگاهم میکند. :+خب نیکی...عقر به خیر!با چمدون اومدی،چیزی شده؟ جرعه ای از شربت درون لیوانم را میبلعم :_چمدون که...راستش... صدای زنگ موبایلم ، حرفم را قطع میکند. "ببخشید" میگویم و موبایل را از داخل کیف بیرون میکشم.پیش شماره ی انگلستان! دلم به حضورش گرم میشود :_الو سلام عموجان :+الو نیکی،میشنوی چی میگم؟چیزی به مامانت که نگفتی؟ از لحن تند و نفس نفس زدن هایش تعجب میکنم. هیچوقت بدون سلام،سراغ حرفهایش نمیرفت؛چه برسد به ندادن جواب سلام... آرام و متعجب از حرفهای عمو میگویم :_هنوز نه... :+هیچی بهشون نمیگی..شنیدی چی گفتم؟حق نداری چیزی بهشون بگی... از لحن تند و سریع حرفزدنش نگران میشوم. صدای بوق اشغال در سرم میترکد. عمو هیچوقت با من اینچنین حرف نزده بود. مامان با تعجب میگوید :+نیکی؟!داشتی میگفتی؟؟ چمدون...سرم را بلند میکنم و با لحنی که هنوز بابت حرفهای عمو گیج است میگویم :_چی؟....آها....چمدون....چیزه.... چیز....آها...ماشین لباسشوییمون خراب شده.... لباسای کثیف رو آوردم اینجا بشورم... از دروغی که گفته ام شرم میکنم. اما این لحن ترسناک و تهدیدآمیز عمو،ثابت میکند لجبازی در این مورد با او کار عاقلانه ای نیست.. مامان نفس راحتی میکشد:منو ترسوندی... لبخندی کج و کوله میزنم. حواسم پی حرفهای عموست. یعنی چه شده؟؟ :+مسیح هم برای نهار میآد؟ اصلا تمرکز ندارم :_بله؟...بله....یعنی نه!امروز نمیآد... بلند میشوم،باید بفهمم چه شده. :_میرم لباسامو عوض کنم،کاری با من ندارین؟ :+زود بیا که نهار بخوریم ضعف کرده ام،از پله ها که بالا میروم زانوهایم میلرزند. موبایل عمووحید را میگیرم،اما جواب نمیدهد. واقعا نگران شده ام. نکند برای پدربزرگ اتفاقی افتاده؟ دوباره و سه باره شماره ی عمو را میگیرم. نه،خبری نیست! 🦋🌹🦋🌹🦋🌹 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸