﷽
#مسیحاےعشق
#پارت_سیصدچهلسوم
در آینه ی اتاق به خودم خیره میشوم.
نگاهم روی ماه و ستاره ی گردنبندم خشک میشود.
نگه داشتن یادگاری که اشکالی ندارد،دارد؟
پس دادن هدیه،کار درستی نیست،مگر نه؟
آهی میکشم
کجایی مراقب همیشگی من؟!
از لباسهایی که هنوز اینجا مانده،بلوز و شلوار راحتی انتخاب میکنم و بعد از عوض کردنشان
دوباره به سالن میروم.
مامان و منیر در آشپزخانه هستند.
مامان با دیدنم میگوید
:+بیا... این چند وقت خیلی ضعیف شدی
لبخندی میزنم و مسیر آشپزخانه را در پیش میگیرم که صدای آیفون میآید.
قبل از اینکه منیر دست به کار شود،میگویم:من باز میکنم.
راهم را به طرف آیفون کج میکنم.
:_بله؟
صدای زنعمو شراره را میشنوم و بعد تصویرش را میبینم
:+نیکیجون ماییم
دکمه را میزنم.
نگرانی دوچندان به مغزم هجوم میآورد.
این ساعت از روز،درست وسط هفته؟
:_مامان،زنعمو شراره است
مامان از آشپزخانه بیرون میآید و باهم به استقبال میرویم.
زنعمو و پشت سرش عمو داخل میشوند.
چهره ی زنعمو رنگ پریده به نظر میرسد و فرفریهای طلاییاش نامرتب اند.
عمو هم آشفته است،یا من اینطور حس میکنم.
نکند مسیح زودتر از من همه چیز را گفته؟
زنعمو دستم را میفشارد:سلام نیکی جون،خوبی؟
مردمکهایش آرام و قرار ندارند.
عمو با مامان دست میدهد و میگوید:یه مسئله ای پیش اومده بود،میخواستم با مسعود مطرح
کنم،شراره هم که فهمید میام اینجا،همراهم اومد..
مامان با مهماننوازی میگوید:خیلی کار خوبی کردین،بفرمایید،ولی مسعود که نیست...
عمو با لحنی عجیب میگوید:نیست؟؟
بی قراری،سلول به سلول در تمام مغزم پخش میشود.
مامان با لبخند میگوید:بریم نهار بخوریم حالا..مسعود کلا تهران نیست.
عمو نگاهی به زنعمو میاندازد که معنی اش را نمیفهمم.
چقدر همه چیز عجیب و غریب است!
صدای باز و بسته شدن در میآید.
برمیگردم و با کمال تعجب،مسیح را پشت سرم میبینم.
او هم با تعجب به من خیره شده.
تازه متوجه میشوم.نه حجاب دارم،نه فرصتی برای فرارکردن..
موهای مجعد مشکیام،روی شانه هایم ریخته اند.
سرم را پایین میاندازم.
مسیح بدون اینکه با نگاهش،معذبم کند،به طرف جمع میآید و سلام بلندی میدهد.
مامان نگاهم میکند:خوش اومدی مسیح جان،نیکی فکر میکرد امروز نمیای..بیاین بریم بشینیم...بفرمایید
عمو میگوید:راستش افسانه جون...نمیدونم چطور بگم...یعنی...گفتی مسعود کجاست؟
مامان با تعجب میگوید:رفته شمال..چیزی شده محمود؟؟
عمو سرش را پایین میاندازد.
زنعمو نگاهی به من میکند و آرام میگوید:چیزی نیستا...هیچی نشده،فقط ...فقط یه تصادفِ
جزئی خیلی کوچیک..
به صرافت میافتم.
بابا...دیگر نمیشنوم که چه میگوید.
احساس میکنم دنیا دور سرم میچرخد.
همه جا تاریک میشود و من از بلندترین قله سقوط میکنم.
بدون شک دارم میمیرم.
یک لحظه بین آسمان و زمین معلق میمانم.
صدای آشنایی به نام میخواندم.
بوی عطر سردش را با تمام وجود میبلعم.
بین دستان مردانه اش اسیر شده ام.
به گرمای تنش نیاز دارم.
ِعیسایی
با دم اش،صدایم میزند:نیکی....نیکی....یا امام حسین!
🦋🌹🦋🌹🦋
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
↷↷↷
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالکمالبندگی
@hedye110
🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸