eitaa logo
❣کمال بندگی❣
1.7هزار دنبال‌کننده
14.2هزار عکس
6.3هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌷🌼 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ صدایم میلرزد:عمو؟ :_جان عمو؟ :+واسم روضه بخون... :_چه روضه ای واست بخونم عزیزدلم؟ :+واسم روضه ی حضرت زینب بخون... *مسیح* نگاهی به اطراف می اندازم. اعلام شد که پرواز انگلستان به زمین نشسته؛اما خبری از عمووحید نیست. خبر را که شنید؛رسیدگی و پرستاری از پدربزرگ را به دست پزشک معالجش و دوستش سیاوش سپرد و خودش به سرعت برق و باد راهی ایران شد. دوباره نگاهی به گیت های خروجی می کنم. می خواهم به طرف اطلاعات پرواز بروم که صدای آشنایی از پشت سرم می آید. :_مسیح جان... برمی گردم. عمووحید پشت سرم ایستاده. چشم هایش سرخ سرخ است و گودی زیرشان خبر از گریه ی طولانی اش می دهد. نمی توانم جلوی خودم را بگیرم. محکم بغلش می کنم. در همین چندساعت من تکیه گاه نیکی بودم. تکیه گاه بودن سخت است،خیلی سخت... سرم را روی شانه ی عمو می گذارم. می دانم اشک هایم پیراهنش را خیس خواهند کرد،اما چه اهمیتی دارد؟ مهم این است که عمووحید برگشته. * خانه در سکوت ماتم باری فرورفته. رو به عمو می گویم:براتون قهوه آماده می کنم،خسته این... دستش را روی شانه ام می گذارد و لبخند کم جانی می زند:ممنون.ترجیح میدم اول نیکی رو ببینم... "نیکی چطوره؟" تنها جمله ای بود که عمو در طول مسیر گفت و من هم پاسخش را به تلگرافی ترین حالت ممکن دادم:"داغون" از کنارم می گذرد و نگاهم روی چند تار موی سفید روی شقیقه اش ثابت می ماند. بار آخر که عمو را دیدم،موی سفید نداشت،داشت؟ داغ برادر اینقدر سخت است؟ پشت سرش از پله ها بالا می روم. جلوی در اتاق نیکی که می رسد؛نگاهی به چراغ روشن اتاقش می اندازد. :_مسیح جان موبایل نیکی رو پیدا کن...باید به دوستش فاطمه خبر بدیم...حضورش برای نیکی خیلی مفیده... سر تکان می دهم. عمو چند تقه به در می زند و وارد می شود. مظلومانه کنار در می ایستم و به صدای هق هق خفه ی نیکی گوش می سپارم... نیکی در معرض دیدم نیست.. در این بین؛من هم باید بسوزم و بسازم.. باید آب شدن همسرم را ببینم و آرام کردنش را به دست دیگران بسپارم... عقلم به قلبم تشر می زند. الان وقت این حرف ها نیست... عمووحید بهتر از هرکسی می داند چطور باید نیکی را آرام کند و من جز آرامش نیکی؛هیچ نمی خواهم. وقتی فهمید عمومسعود تصادف کرده برایم صدای ضبط شده اش را فرستاد و گفت هرگاه حس کردم نیکی ناآرام است این را برایش پخش کنم. می خواهم از جلوی در کنار بروم که عمووحید متوجهم می شود:مسیح... نگاهی پرسشگر به نیکی می کند و سپس مطمئن رو به من می گوید:بیا تو چرا اون بیرون وایسادی؟ دستی به موهایم می کشم و وارد می شوم. نه! این ضربان قلب رسوایم خواهد کرد... انگار بار اول است که می خواهم نیکی را ببینم. می بینمش.. یک طرف روی سجاده ی سبز روشنش نشسته. چادرنماز سر کرده و اشک همچنان از چشمانش جاری است. عمووحید روبه رویش می نشیند و به من هم اشاره می کند تا بنشینم. قلبم به درد آمده. دیدن گریه ی نیکی،برای من آسان نیست... خود مرگ است؛دست و پازدن در آتش است... ویران شدن است؛نابودی است... کمی دورتر روی زمین می نشینم. 🦋🇮🇷🦋🇮🇷🦋🇮🇷🦋 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ☘ 💖☘ 💖💖☘ 💖💖💖☘ 💖💖💖💖☘ ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹🏴🖤🏴🔹🔶🔸